همه ما در این مدت یکسال و هفت ماه فکر میکردیم مصطفی کاناداست. مصطفی پس از رفتن با خانواده در تماس بود. زنگ میزد و جویای احوال بود. آخرین تماسش ٢٨ آبان ١٣٩٨بود. هر وقت گرهای به کارم میافتد، میگویم داداش حواست باشد، من فلان مشکل را دارم، به او میگویم میدانیم که پیش خدا جایگاه ویژهای داری از خدا بخواه کارم درست شود. وقتی عکسهای داخل آلبوم را میبینم، همه خاطرات دوران کودکیمان جلوی چشمم میآید. خیلی به هم وابسته بودیم. هر زمانی که مشکل مالی داشتم اولین نفری که میدانستم مشکلم را حل میکند، داداش مصطفی بود.