معصومه محمدمیرزایی، خواهر شهید میگوید لحظات وداع مادر و مصطفی یکی از خاطراتی است که هرگز از یاد ما نمیرود. مادر از آن روز برای ما اینگونه روایت میکند: «روزی که مصطفی قرار بود به فرودگاه برود، همراهش رفتم. آن روز به خاطر تصادف جادهای اتوبان خیلی شلوغ بود. مصطفی استرس دیر رسیدنش را داشت. هر وقت از آن اتوبان رد میشوم تمام صحنههای آن روز جلو چشمانم رژه میروند. درنهایت با کلی نگرانی و استرس به فرودگاه رسیدیم. لحظه خداحافظی که شد با مصطفی روبوسی کردم و همینطور که داشت از من دور میشد، دلم طاقت نیاورد و خواستم بار دیگر او را در آغوش بگیرم و ببوسم. خیلی خوشتیپ شده بود. خیلی ذوق میکردم وقتی او را میدیدم. همینطور که مصطفی داشت از من دور میشد، صدایش کردم، گفتم برگرد کارت دارم، مصطفی برگشت. پسرم حیای بهخصوصی داشت. پیشانیاش را بوسیدم، گفتم اجازه بده دوباره دورت بگردم! خم شدم کتانیاش را بوسیدم. مصطفی دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت مامان پاشو خجالت میکشم! گفتم چه اشکالی دارد، سرش را جلو آوردم و بر پیشانیاش بوسهای زدم و گفتم مادرجان اگر یک وقت برگشتی و من زنده نبودم، حلالم کن! برو سپردمت به حضرت عباس (ع). لحظه خداحافظی همیشه سخت است. نمیدانستم این آخرین باری بود که مصطفی را میبینم. نمیدانستم قرار است من در این دنیا باشم، ولی مصطفی نه!».
همه ما در این مدت یکسال و هفت ماه فکر میکردیم مصطفی کاناداست. مصطفی پس از رفتن با خانواده در تماس بود. زنگ میزد و جویای احوال بود. آخرین تماسش ٢٨ آبان ١٣٩٨بود. هر وقت گرهای به کارم میافتد، میگویم داداش حواست باشد، من فلان مشکل را دارم، به او میگویم میدانیم که پیش خدا جایگاه ویژهای داری از خدا بخواه کارم درست شود. وقتی عکسهای داخل آلبوم را میبینم، همه خاطرات دوران کودکیمان جلوی چشمم میآید. خیلی به هم وابسته بودیم. هر زمانی که مشکل مالی داشتم اولین نفری که میدانستم مشکلم را حل میکند، داداش مصطفی بود.