با همه بله؟ با ما هم بله؟
فروغ زال طنز پــرداز
مردی به خاطر کسادی بازار و رقابت با اجناس قاچاقی، به خاک سیاه نشست و نتوانست چک و قرضهای دوستانش را پرداخت کند. طلبکارها هر روز روی سرش خراب میشدند و او فقط فرار میکرد. بالاخره یک روز احضاریه در خانه مرد آمد و قرار شد او را دادگاهی کنند. همسرش گفت: «راهی به تو یاد میدهم که از شر طلبکارها راحت شوی. به شرطی که تو هم در عوضش برای من یک گردنبند طلا بخری.» مرد که به ستوه آمده بود، بین آن همه طلبکار و یک زن گردنبند طلاخواه، خواست اولی را انتخاب کند ولی یک لحظه چهره برافروخته طلبکاران توی ذهنش آمد و دومی را قبول کرد.
زن گفت: «توی دادگاه هرکس چیزی پرسید، فقط و فقط بگو «بله». مرد گفت: «بله؟» زن گفت: «بله.»
بالاخره روز دادگاه فرارسید. طلبکارها گفتند: «قبول داری که پولهای ما را بالا کشیدهای؟» مرد گفت: «بله.»
گفتند: «پول ما را پس میدهی؟ » مرد گفت: «بله.»
طلبکارها خوشحال و خندان گفتند: «خب بیا پس بده.» مرد گفت: «بله.»
گفتند: «کی پس میدهی؟» مرد گفت: «بله.»
گفتند: «ما را مسخره خودت کردهای؟» مرد گفت: «بله.»
طلبکارها خواستند او را بزنند که قاضی نگذاشت.
گفتند: «خیلی گاوی.» گفت: «بله.»
بالاخره به دلیل رد دادگی و دیوانگی متهم نتوانستند ثابت کنند که از او طلبکارند. طلبکارها هم دلشان به حال مرد سوخت که به خاطر فشار مالی به دیوانگی افتاده، طلبهایشان را بخشیدند و ناطلبکار شدند.
مرد خوشحال و خندان به خانه آمد. زن گفت: «از شرشان خلاص شدی؟» مرد گفت: «بله.» زن گفت: «برویم طلافروشی؟» مرد گفت: «بله.» زن گفت: «پول داری؟» مرد گفت: «بله.» زن گفت: «وقتی داشتی، پس چرا طلب آنها را ندادی؟» مرد گفت: «بله.» زن گفت: «بله و بلا. با همه بله؟ با ما هم بله؟ » مرد گفت: «بله.» زن گفت: « دارم برات.» پس از آن زن تمام دیالوگهایش را تا مدتها جوری تنظیم کرد که هر چقدر مرد بگوید بله نشانه دیوانگیاش نباشد. و اینگونه بود که مرد کوتاه آمد و گردنبند را خرید.
از آن زمان، هنگامی که کسی به او محبت زیادی شده باشد، اما او احترام محبتکننده را نگاه ندارد و حقناشناسی کند، میگویند: «با همه بله، با ما هم بله؟!»