تو به ما یکی بدهکاری جری!

به مناسبت سالروز تولد و سالمرگ «جی. دی. سلینجر»

متولد یک ژانویه 1919 و درگذشته در 27 ژانویه 2010. این بهانه‌ای است بسیار کافی برای نوشتن از «جروم دیوید سلینجر»، عجیب‌ترین نویسنده‌ای که جهان قرن بیستمی به خودش دید. کسی که 45 سال آخر زندگی خودش حتی یک کلمه هم منتشر نکرد و با این حال هر سال سرتیتر اخبار ادبی بود زیرا منتظر اثر جدیدش بودند. در این متن قصد ندارم تکرار مکررات کنم، تقریباً در هر متن فارسی که به سلینجر پرداخته شده، نوشته‌اند که او بسیار منزوی بود - که نبود! - و نوشته‌اند که کم نوشت و نوشته‌اند که حتی دوست نداشت عکسش را پشت جلد کتابش بگذارند و بارها و بارها از این مسائل نوشته‌اند و نکته جالب اینکه عمده آنها یا اشتباه هستند یا حقیقتی ناقص را به شما تحویل می‌دهند. در این مطلب سیری می‌کنیم در دنیای «جی.دی سلینجر» باشد که استاد از آن دنیا لبخندی به روی ما بزنند!

سلینجر منزوی، افسانه‌ای ناقص!
می‌گویند سلینجر بسیار منزوی و گوشه‌گیر بود، برایش هم شاهد مثال می‌آورند که سال‌ها در ملکی چند هکتاری و دور از هیاهوی کلانشهرهای امریکا زندگی کرد. در این گزاره اطلاعات خلاف واقع زیادی وجود دارد. سلینجر، بعد از انتشار «ناطور دشت» و معرفی «هولدن» مشهورترین شخصیت خانواده داستانی «کالفیلد» به شهرتی برابر با ستاره‌های سینمایی رسید. روایتی هست که او بعد از حضور در یک کلاب به علت میهمانی و هجوم حضار به سمت خودش، ابتدا گوشه‌ای نشست و بعد به بهانه سرویس بهداشتی فلنگ را بست و از آنجا در رفت. همچنین همسایه‌های او در کرنیش - شهری در نیوهمپشایر - می‌گویند که او در میهمانی‌های مردم شهر به راحتی شرکت می‌کرد، بسیار بذله‌گو و شوخ‌طبع بود و با اهالی محل و محلی‌ها به راحتی گرم می‌گرفت. حقیقت ماجرا این است که سلینجر بسیار مراقب حریم خصوصی خودش بود و با تمام وجود از آن دفاع می‌کرد و به همین دلیل از انظار عمومی دور شد، وگرنه او اتفاقاً بسیار اهل بگو بخند بود و با صفا و مشتی!

زائرپذیر سلینجر!
آن اوایل، سالانه تعداد زیادی از طرفداران سلینجر راهی نیوهمپشایر می‌شدند تا به زیارت جمال حضرتشان مشرف شوند، که همین اساساً دلیلی است کامل برای میل سلینجر به دور بودن از عموم مردم. آنها گاهی تمام عرض، قطر یا طول امریکا را طی می‌کردند تا بتوانند چند کلامی با نویسنده محبوبشان، همان که جهان را برایشان از نو تعریف کرده بود، مواجه شوند. در این مسیر بچه‌محل‌های سلینجر به شدت از او محافظت می‌کردند، معمولاً که اصلاً چنین شخصی را نمی‌شناختند یا حتی آدرس غلط به هواداران می‌دادند و چنان کلافه‌شان می‌کردند تا دست از پا درازتر از مسیر آمده برگردند. یکی از هواداران که یک بار توانست او را خفت کند، بسیار توی ذوقش خورد، سلینجر با او تلخی کرد و تشر زد که چرا دست از سرش برنمی‌دارد و مسخره‌اش کرده بود که خانواده‌اش را رها کرده تا به ملاقات او بیاید. هوادار هم که از چنین برخوردی ناامید شده بود، گفت «من فکر می‌کردم دنیای من و تو یکی است، باور داشتم که می‌توانی راز زندگی را برای من بگشایی» و اینجا سلینجر، سرخورده، دلسوخته و ناامید به او گفته بود «من نویسنده‌ام. بله! گاهی سؤالاتی را در مورد زندگی، جهان و معنای آن مطرح می‌کنم، این بدین معنی نیست که خودم جواب همه اینها را می‌دانم». بله دیگر، سلینجر چنین شخصیتی بود!

قانون کپی‌رایت و سلینجر!
سلینجر ده بیست تایی داستان دارد که در سال‌های ابتدایی نویسندگی او در مجلات مختلف ادبی مثل استوری، کازموپولیتن، کالی‌یرز و نیویوکر چاپ شده‌اند و او هرگز اجازه نداد این داستان‌ها به شکل کتاب منتشر شوند. در دهه هفتاد میلادی این داستان‌ها در قالب دو جلد و به شکل زیرزمینی منتشر شدند. در این شرایط هر نویسنده معقولی با تنظیم شکایت نسبت به نقض حقوق مؤلف اعتراض و شرایط را تا حصول نتیجه پیگیری می‌کند اما سلینجر چه کرد؟ گوشی را برداشت و با «لیسی فاسبرگ» بانوی خبرنگار شهیر نیویورک تایمز تماس گرفت و گفت که برای درددلی کوتاه مزاحم او شده و سپس ماجرای کتاب‌ها و عصبانیتش در دزدیدن فرزندانش را برای فاسبرگ تعریف کرد. نتیجه؟ روز پس از انتشار مصاحبه هر کسی به هر کتابفروشی‌ای که قبلاً آثار غیرقانونی سلینجر را می‌فروخت سر می‌زد نه تنها دست خالی برمی‌گشت بلکه کتابفروشی‌ها اصل این موضوع که پیش از این حتی یک نسخه از آن آثار را در فروشگاه‌شان داشته‌اند، کتمان می‌کردند.

تو به  ما  یکی  بدهکاری جری!
«اندرو اسکات برگ» زندگینامه‌نویس و سلینجرپژوه بزرگ می‌گوید «بعد از انتشار ناطوردشت، طوفانی به پا شد که همگی منتظر یک اثر بزرگ دیگر از سلینجر بودند، مردم می‌گفتند هی جری! ما تو را مشهور کردیم، گفتیم که بهترین رمان قرن را نوشته‌ای و ثروت به پایت ریختیم، حالا نوبت توست که یک کتاب دیگر به ما بدهی». کتابی که هرگز منتشر نشد، گرچه تمام آثار بعدی سلینجر پرفروش و ستودنی از آب درآمدند - و نقدهای منفی هم در موردشان وجود داشت - اما او هرگز به درخواست هوادارانش پاسخ نداد و حتی از سال 1965 به بعد یک صفحه دیگر هم نه در مجلات و نه به‌صورت کتاب منتشر نکرد. خود برگ تعریف می‌کند که بعدها وقتی میهمان خواهر ویراستار ارنست همینگوی در کرنیش بود از زبان میزبانش شنید که سلینجر همین یکی دو روز پیش اینجا بوده است. برگ پاپیچ او می‌شود که آیا سلینجر هنوز می‌نویسد یا نه و میزبان پاسخ می‌دهد «بله! مرتباً و همیشه!»

بدهکاری‌ات را می‌دهی مرحوم سلینجر؟
متیو سلینجر پسر و کالین اونیل همسر سوم (و پایانی!) سلینجر گردانندگان بنیادی هستند که مدیریت آثار او را در دست دارند، پس از مرگ سلینجر و از «انبار» معروف او دو دسته آثار پیدا شد. یک دسته با علامت خودکار سبز به معنی «آماده انتشار» و دیگری با علامت خودکار قرمز که یعنی «نیازمند ویرایش پیش از انتشار». این آثار در دست بنیاد سلینجر هستند. متیو چند سال پیش و حوالی شب سال نو، که با تولد مرحوم پدرش هم همزمان بود، تأیید کرد که پنج مجموعه اثر بزرگ که دو تایشان تاریخ‌نگاری کامل خانواده‌های گلس و کالفیلد هستند، بین سال‌های 2020 تا 2030 بدون ترتیب و تاریخ دقیقی منتشر خواهند شد. حالا سالی نیست که هواداران سلینجر چشم به راه چنین چیزی نباشند و من جدی جدی معتقدم که... به امید آن روز!

حرف آخر!
ناطوردشت فینالیست جایزه کتاب ملی سال 1952 شد و آن را به «شورش موتینی» باخت! هفتاد و یک سال پس از آن روز کاملاً مشخص است که کدام ماند و کدام‌یک دود شد و رفت هوا! باقی بقا!