یک قدم تا صهیونیست‌ها

عقیل رحمانی

خبرنگار اعزامی به مرزهای فلسطین اشغالی

همزمان با شعله‌ور شدن آتش جنگ در سرزمین‌های اشغالی که با هشتگ طوفان‌الاقصی سر زبان‌ها افتاد و هر لحظه خبرهای تازه‌ای از ابعاد حملات ناجوانمردانه رژم کودک‌کش در فضای مجازی و حتی رسانه‌های دیداری و شنیداری دست‌به‌دست می‌شد، تمام ذهنم درگیر این ماجرا شد که رسانه فارسی‌زبان و خبرنگار ایرانی کجای کار است و ما چه وظیفه‌ای برای بیان و انتشار واقعه دردناک و در حال گسترش در منطقه داریم.
یکی دو هفته‌ای آن‌قدر درگیری ذهنی پیدا کرده بودم که هیچ مسیری جز رساندن خودم به خط مقدم درگیری‌ها برایم وجود نداشت، تنها راه‌حل ماجرا که می‌توانستم وجدانم را آرام کنم، همین راه بود؛ پس دست به کار شدم، آن‌هم در مسیری که هیچ چارچوب شناخته‌شده‌ای برای خبرنگاران ایران تعریف نشده بود.
شاید نبود مسیر تعریف‌شده برای حضور خبرنگاران در عرصه بحران‌های منطقه‌ای، یکی از خطراتی بود که می‌توانست جان خبرنگار و حتی تیم همراه را تهدید کند؛ مسیری که نامش با افتخار شهادت بود.
هزینه‌های سنگین حضور چند ده روزه خبرنگار در این دست مناطق که مسلماً خیلی از این هزینه‌ها تعریف نشده و جریان منطقه برای یک نفر رقم می‌زند، می‌تواند یک دلیل کم‌اقبالی حضور خبرنگاران در این دست مناطق باشد. اما و اگرهای دیگر هم می‌تواند چاشنی بی‌میلی ورود خبرنگاران و رسانه‌ها به این حوزه شود که باید روی آن‌ها ساعت‌ها بحث و گفت‌وگو کرد.
از سوی دیگر تنها منطقه‌ای در دسترس خبرنگاران که هنوز مسدود نشده بود، جنوب لبنان و شمال سرزمین‌های اشغالی بود؛ محلی که تا آن موقع (اوایل شروع عملیات طوفان‌الاقصی) درگیری در آنجا بالا نگرفته بود و به صورت محدود حزب‌الله لبنان و رژیم صهیونیستی مواضع یکدیگر را مورد هدف توپخانه‌ای و خمپاره‌ای قرار می‌دادند.
پس این‌گونه شد که تصمیم برای حضور در این منطقه گرفتم. تمامی دوستانی که در لبنان با من ارتباط داشتند را پای کار آوردم و اطلاعات اولیه‌ای از اوضاع و نیازمندی‌های خبری کسب کردم و سرانجام با یک پرواز مستقیم تهران - بیروت، وارد خاک لبنان شدم. با خودم گفتم: دیدی امام رضا علیه‌السلام خبرنگار روزنامه «قدس» را حسابی هُل داد تا به میدان نبرد رسید. وقتی به بیروت رسیدم، پس از عبور از هفت‌خان دریافت مجوزهایی که هرکدام آن‌ها دنیایی از دردسر و سختی داشت، قرار شد خودم را به شهر «خِیام» در جنوب لبنان برسانم.
تحقیقات من نشان می‌داد به صورت رسمی سه یا چهار خبرنگار ایرانی بیشتر در منطقه حضور نداشتند و به نوعی حضور در منطقه کار هر کسی نبود. این ترس در دل من هم موج می‌زد که اگر نتوانم به جنوب لبنان برسم، ارتش، حزب‌الله و ... مانع شوند چه می‌شود! تمامی برنامه خبری و تلاش شبانه‌روزی‌ام نابود خواهد شد.
قبل از آمدن تصمیم گرفته بودم پرچم حرم امام هشتم (ع) را هم به جبهه جنوب ببرم تا مردان مقاومت از پیوند قلبی ملت ایران با خودشان بیشتر از هر موقعی باخبر شوند. پس وجود این تبرکی در کوله یک خبرنگار کارش را چند برابر سخت‌تر می‌کرد.
اما موضوع دیگری که همان ابتدا برای من که نخستین تجربه خبرنگاری در حوزه بحران و مقاومت را کسب می‌کردم، جلب‌توجه می‌کرد، اهمیت و ارزش حضور یک خبرنگار ایرانی در منطقه بود، این اهمیت را از برخورد مسئولان حزب‌الله و ارتش لبنان می‌توانستم به‌راحتی درک و لمس کنم.
به‌ویژه حزب‌الله لبنان اصلاً دوست نداشت برای خبرنگار ایرانی مشکلی ایجاد شود یا بهتر بگویم باید تمامی اقدامات خبرنگارهای ایرانی و ترددهای آن‌‎ها مورد تأیید حزب‌الله می‌بود تا آن‌ها خیال‌شان از همه بابت راحت باشد.
از سوی دیگر وقوع یک حادثه تلخ برای گروه ایرانی که پیش از حضور ما و در گذشته در مرز لبنان و فلسطین اشغالی رخ داده بود، سخت‌گیری‌ها را برای ما چند برابر کرده بود.
حتی مسئولان سفارت ایران که متوجه حضور من در لبنان شده بودند، سعی می‌کردند محل‌های استراحتم را بدانند تا در صورت بروز هر مشکلی سریع‌ترین اقدام حمایتی را رقم بزنند، اقداماتی که روزهای اول کمی ناراحت‌کننده بود، اما در ادامه به ضرورت آن پی بردم.
هزینه‌های دلاری و تورمی که خود مردم لبنان هم از آن رنج می‌برند، سبب شده بود بیشتر به فکر ذخیره مادی باشم تا بیشتر در منطقه دوام بیاورم.
سرانجام صبح یکی ازاین روزها بیروت را به سمت شهر خیام ترک کردم و پس از حدود سه ساعت و عبور از شهرهای چون صیدا و نبطیه و... حوالی ظهر با گذشتن از سیطره ورودی شهر خیام و تأیید هویتم، وارد منطقه صفر مرزی  شدیم.
همزمان با ورود ما (من و یک تیم مستندساز ایرانی) تبادل‌آتش به اوج خودش رسیده بود. کار رسمی خبرنگاری در بحران از همان لحظات  اولیه آغاز شد. صدای انفجارهای مهیب و عبور موشک از روی سر ما و برخورد با یک منزل مسکونی پازل این تراژدی را تکمیل کرد.
تردد ما که در منطقه تماماً با هماهنگی نیروهای حزب‌الله لبنان صورت می‌گرفت، وقتی با ممانعت آن‌ها برای اسکان در یک واحد مسکونی مواجه شدیم، ماجرا کمی به نظرمان  سخت آمد و آن‌ها می‌گفتند این مکان امن نیست.
دلیلش را هم آن زمان درک کردیم که چند صد متر از محل دور نشده بودیم  که رژیم کودک‌کش همان حوالی را با یک موشک هدف قرار داد.
در قسمت‌هایی از نوار مرزی میان شهر خیام و فلسطین اشغالی از دیوارهای بتنی خبری نیست  و همین امر سبب شده بود نیروهای حزب‌الله هشدارهای تردد ویژه‌ای به ما بدهند تا مراقب باشیم. مفهوم هم این بود که ربوده شدن یک ایرانی  و انتقال او به آن سوی مرزها می‌تواند سرنوشت جنگ را تغییر دهد!
دیوارهای بتنی در مکان‌هایی واقع شده بود که زندگی شهرک‌نشینان اسرائیلی به آنجا نزدیک بود. اما آن‌ طور که زندگی عادی این سوی مرز 75 کیلومتری مشترک لبنان با فلسطین اشغالی جریان داشت، آن طرف و در شهرک‌های صهیونیست‌نشین خبری از تردد و زندگی عادی نبود و تمامی مناطق تخلیه شده بود. این ماجرا زمانی برای من ملموس‌تر شد که قرار می‌شود برای تهیه یک گزارش به حوالی روستای «کفرکلا» برویم.
پس از هماهنگی با حزب‌الله در تاریکی شب به کنار دیوارهای بتنی می‌رویم که پیش از این هم اشاره کردم خاک لبنان را از فلسطین اشغالی جدا کرده بود. در محلی قرار می‌گیریم که از نظر امنیتی هم مورد تأیید قرار گرفته بود. جایی برای تهیه گزارش و تصویربرداری انتخاب شده بود که نزدیک‌ترین محل به شهرک «متولا» در خاک فلسطین اشغالی بود. مسیرهای تردد به‌راحتی قابل مشاهده بود. حدود 45 دقیقه‌ای که ما در منطقه حضور داشتیم هیچ ترددی دیده نشد. نه خبری از شهرک‌نشینان بود، نه نظامیان!
البته نظامیان رژیم کودک‌کش از ترس حملات دقیق حزب‌الله مسلماً امکان تردد عادی در منطقه نداشتند. جنگ در منطقه شبیه به جنگ اشباح بود؛ چرا که نه نیروهای حزب‌الله با اسلحه و ادوات در خط مقدم دیده می‌شدند و نه اسرائیل؛ فقط با آغاز درگیری‌ها صدای موشک و خمپاره به گوش می‌رسید و پس از آن موج انفجار هم در مناطقی قابل لمس بود.
رژیم کودک‌کش به این خیال که نیروهای مقاومت و حزب‌الله در میان درختان زیتون پنهان شده و از آنجا به آن‌ها حمله می‌کنند، گاه‌وبی‌گاه مزارع را با بمب‌های فسفری و آتش‌زا هدف قرار می داد تا پوشش گیاهی را از بین ببرد.
حدود سه هفته حضور در منطقه جنگی و نقطه‌صفر مرزی تلخی‌ها و شیرینی‌های فراوانی داشت؛ هر شب خواندن شهادتین و چشم بستن برای استراحتی که شاید دوامی نمی‌آورد برایم عادی شده بود، حتی فرزند صاحبخانه که پدرش از رزمنده‌های قدیمی مقاومت بود، بارها بیان می‌کرد که موشک بعدی که از سوی رژیم کودکش شلیک شود، خانه را روی سر ما خراب خواهد کرد و شهید خواهیم شد. اما اینجا ترس معنی نداشت و معنای مقاومت را از آن‌ها آموختم.
پدر او گاه‌وبی‌گاه یک‌مرتبه ناپدید می‌شد، شاید برای مبارزه به خط مقدم می‌رفت و ساعت‌ها بعد برمی‌گشت.
در این میان یک روز قرار شد برای تهیه گزارش میدانی به مرکز شهر خیام بروم. بازهم مسیر تردد رفت و برگشت با حزب‌الله لبنان هماهنگ شد و من به یکی از میدان‌های مرکز شهر رفتم. برخی خانواده‌ها از شهر به یک روستا عقب‌تر رفته بودند، اما خیلی‌ها هم در خیام مانده بودند. میوه‌فروشی‌ها، پیتزافروشی و ... همچنان دایر بودند و مردم هم بدون توجه به آنچه در حال رخ دادن در ارتفاعات است، زندگی عادی خود را در پیش گرفته بودند.
در این میان عبور یک موتورسوار از کنارم که همراه با کمی مکث از سوی سرنشین موتورسیکلت بود، کمی  برایم شک‌برانگیر بود، بی‌توجه به ماجرا به مسیرم ادامه دادم، جلیقه خبرنگاری که به تن داشتم دیگر جای سؤال برای نیروهای حزب‌الله باقی نمی‌گذاشت که بخواهند برای بررسی هویت من وارد عمل شوند. در همین تفکرات بودم که همان فرد با دست به من اشاره کرد تا به سمتش بروم. او من را سؤال‌پیچ کرد که از کجا تصویر می‌گیری و ... به او فهماندم با مسئولان حزب‌الله در خیام هماهنگ شده و او برای استعلام با حزب‌الله تماس بگیرد، اما برایم جالب بود او فقط می‌گفت باید مسؤولش بیاید!
مسؤول او دیگر کیست؟ تا جایی که من می‌دانستم تمامی موضوعات امنیتی باید با حزب‌الله هماهنگ شود، خلاصه آخر سر من با رابط نیروهای حزب‌الله در منطقه تماس گرفتم و از او خواستم با این فرد که خود را ابوعلی معرفی می‌کرد حرف بزند تا شاید دست از سرم بردارد. در نهایت احساس کردم کمی صدا از آن سوی تلفن بالا رفت و ابوعلی اجازه داد تا من بروم.
در ادامه به سراغ یک پیتزافروشی رفتم، پیرمرد خوش‌سیمایی آنجا  با همسر و فرزندانش حضور داشت. با آن‌ها هم‌صحبت شدم و مقاومت و ایستادگی و پای کار حزب‌الله بودن دلیل ماندن آن‌ها در منطقه بود. این پیرمرد که بعدها فهمیدم یکی از نیروهای قدیمی حزب‌الله است، حالا که سنش بالا رفته بیشتر کارهای ستادی انجام می‌دهد.
وقتی به محل استراحتم بازگشتم، دیدم دوستان حزب‌الله لبنان لبخند روی لب دارند، دلیل را جویا شدم و به من گفتند: فردی که تو را به نوعی بازداشت کرده بود، از نیروهای جنبش عمل بود!
هرچند فهمیدم او حق نداشت این کار را با من بکند، اما همین ماجرا به لطیفه‌ای تبدیل شد و هر موقع از آن محل عبور می‌کردیم بچه‌ها می‌گفتند محل بازداشت عقیل رحمانی به دست جنبش عمل اینجاست...
شهادت سه دختر دبستانی به همراه مادربزرگ‌شان در حوالی روستای مرزی «بلیدا» هم سبب شد تا هر طور شده خودمان را به منطقه برسانیم تا در مراسم خاک‌سپاری آن‌ها حضور داشته باشیم.
پس از آنکه مردم و یا مسئولان پی به هویت ایرانی ما می‌برند، چند برابر احترام می‌گذاشتند و با گرمی از ما استقبال می‌کردند. یک مورد آن هم مراسم خاکسپاری جان‌سوز سه دختر بی‌گناه و مادربزرگ آن‌ها بود. فضای بسیار غم‌انگیزی بود. مادر سه دختر شهیده در بیمارستان بود و حتی خبر نداشت جگرگوشه‌هایش و مادرش به شهادت رسیده‌اند. پدر هم زمان حادثه در لبنان نبود و خودش را هر طور که بود به روستا رسانده بود و او تک به تک عزیزانش را در قبر گذاشت و احساس می‌شد اگر او را از پیکر شهدا دور نکنند، جان خواهد داد. پس از اتمام مراسم خاکسپاری به محل هدف قرار دادن خودرو در چند کیلومتری روستای بلیدا رفتیم.
آنچه مشخص بود خودرو پس از شلیک پهپاد رژیم کودک‌کش از جاده منحرف و به عمق حدود پنج متری حاشیه جاده سقوط کرده است.
ترکش‌های ریز جایی  از بدنه خودرو نبود که به چشم نخورد! کتاب‌های آتش‌گرفته، کفش‌های کودکان شهید شده؛ همه‌وهمه حکایت از واقعه‌ای تلخ و غیرقابل وصف داشت.
نیروی حزب‌الله که همراه ما بود از ما خواست هرچه سریع‌تر منطقه را ترک کنیم؛ چرا که امکان دارد خبرنگاران هم هدف قرار بگیرند، زیرا رژیم اشغالگر به هر اقدامی دست می‌زد تا جهان پی نبرد سطح جنایت‌های صورت گرفته تا کجاست! هرچند درگیری و تبادل‌آتش روی سر ما ادامه داشت، به سمت شهر خیام حرکت کردیم.
ناگفته نماند هر روز نیروهای حزب‌الله لبنان که مطلع شده بودند پرچم بارگاه ملکوتی امام هشتم(ع) همراه من است برای تبرک و عرض ارادت به سلطان خراسان به محل حضور ما مراجعه می‌کردند و درنهایت پرچم هم تحویل مردان مقاومت شد تا همیشه به یادگار آنجا برافراشته باشد.
در مدت حضورم در منطقه و در کنار نیروهای مقاومت جای‌خالی رسانه‌های ایرانی بیش از پیش در منطقه دیده می‌شد، وقتی می‌دیدم بی‌بی‌سی فارسی از آن سوی دنیا خبرنگار می فرستد! مسلماً آن‌ها دلسوز این جبهه و آرمان‌های آن نیستند و درنهایت پازل تخریب را در پی خواهند گرفت.