شهید سید رضی موسوی، فرماندهی که همه وجودش وقف مقاومت بود از زبان بانو سیده مهناز عمادی

زائر خاص کربلا

«کم شد ز جمع خسته‌دلان یار دیگری» مصرعی که حسابی با روح و روانم بازی می‌کرد. روی یکی از تصاویر شهید سید رضی موسوی در نزدیکی محل سکونت ایشان نوشته بود. توفیق شد و به خانه آن شهید مخلص رسیدم. خانه‌ای ساده بود و همسر و دختر او در کمال صبر گوشه‌ منزل و کنار تصویر شهید را برای نشستن انتخاب کرده بودند. همسر شهید، زینب‌گونه سخن می‌گفت و هر کلمه‌اش که ادا می‌شد، نمود «مَا رَأَیتُ إِلّا جَمیلاً» بود به‌خصوص آنجا که در جواب تسلیت ما گفتند: بعید است تا مجلس چهلم شهید تاب بیاورم و قطعاً برای ادامه جهاد، آماده خواهم شد. در این گفت‌وگو یگانه دختر شهید؛ خانم سیده لیلی موسوی نیز با ما همراه بودند که در ادامه این متن به آن می‌پردازیم.

لطفاً از خودتان بگویید و اینکه چطور با شهید موسوی آشنا شدید.
من «سیده مهناز عمادی» سال 1364 با پسرخاله‌ام شهید «سیدرضی موسوی» ازدواج کردم. در بدو زندگی در زنجان بودیم و شرایط سختی داشتیم. ایشان از همان ابتدا گفتند مرا شهید فرض کنید و البته شرط کردند چون بیشتر در جبهه بودند من با پدر و مادر ایشان زندگی کنم.
   شهید موسوی از 16 سالگی در اداره راه و ترابری زنجان مشغول و خیلی علاقه‌مند به کار کردن بود و حرفه پدری را در راه و ترابری ادامه می‌داد. پس از شروع جنگ، برای اعزام به جبهه ابراز تمایل کرد، ولی هنوز سن قانونی نداشت. پدرشان نقل می‌کنند ایشان بسیار گریه کرده بود تا اجازه حضور در جبهه را از پدر بگیرد و سرانجام پدر، مجوز حضور شهید موسوی در جبهه را داده بودند و شهید موسوی، پیش از 18 سالگی به جبهه‌های دفاع مقدس اعزام شدند.

شهید قبل از اعزام به جبهه چه می‌کردند؟
   ایشان مدتی در بسیج و سپاه زنجان فعالیت داشتند و پس از طی دوره‌های آموزشی در جبهه‌ها حضور پیدا کردند و هر ۶ ماه یک بار هم به پدر و مادرشان سرکشی می‌کردند. در همین زمان تصمیم به ازدواج با من که دخترخاله‌شان بودم گرفتند. پدرم ایرادی نگرفت و اعلام کرد این ازدواج، برای ما افتخار است. شهید موسوی از جبهه آمدند و شرایط خاص خودشان را اعلام کردند. از همان ابتدا گفتند لطفاً به کار کردن زیاد من، اعتراض نکنید و از الان مرا شهید حساب کنید. ایشان پس از ازدواجمان به جبهه رفتند و حدود ۶ ماه بعد برگشتند.
ماجرای رفتن‌تان به سوریه و لبنان چطور شروع شد؟
سال 1365، سپاه یک نیرو از زنجان می‌خواست. در آن زمان، هنوز حرف از لبنان و مقاومت برای مردم مشخص نبود. پس از مدتی ما هم عازم شدیم. دوره حضور ما در سوریه، ۶ ماه زمان برد و سال 1365 در لبنان مستقر شدیم. در همان سال خدا فرزند اولمان به نام صادق را به ما داد که در همان‌جا و در مدارس ایرانی‌ها تحصیل کرد و ما هم چون در کشورهای سوریه و لبنان زندگی می‌کردیم فرزندانمان به زبان عربی مسلط شدند.

خدا چند فرزند به شما عطا کرده است؟
ما سه فرزند به نام‌های صادق، محمدرضا و لیلا داریم. فرزند بزرگ ما سه‌ماهه بود که در شهر بعلبک لبنان مستقر شدیم. در آن زمان، حدود 60 خانواده ایرانی در آن منطقه بودند و سیدرضی هم در طول شبانه‌روز، فعالیت‌های مختلفی انجام می‌داد. البته من در زندگی ۴۰ ساله‌مان با داشتن سه فرزند از جمله یک فرزند معلول ذهنی، حتی یک ساعت هم وقت شهید را نگرفتم و اجازه ندادم فرزندان، مانع فعالیت شهید موسوی شوند.

ایشان در آن سال‌ها تا به امروز در مناطق مقاومت چه خدماتی انجام می‌دادند؟
   سیدرضی بیش از 50 چاه آب شرب برای این منطقه لبنان حفر کرد و جاده‌های اصلی را ساخت و تمام کار پشتیبانی پادگان‌های بزرگ بیروت و بعلبک با ایشان بود. اغلب ساکنان اطراف شهر بعلبک، شیعه هستند، اما ایشان به تمام خانواده شهدا و مستضعفان، کمک‌رسانی داشت و زودتر از ساعت یک بامداد، به خانه بازنمی‌گشت. شرایط آن روزهای لبنان بسیار سخت بود و همان سال 1365، روشنایی منزل ما در بعلبک، شمع بود و آب و برق نداشتیم.
   بعلبک، اکنون شهری امروزی شده، ولی در آن دوران، ما همراه چند خانواده، در یک منزل اجاره‌ای 23 ساله زندگی می‌کردیم و مردان این خانواده‌ها هم در مأموریت‌های چندهفته‌ای و حتی چندماهه شرکت داشتند و البته همه مردان با هم برمی‌گشتند و ما هم خودمان با یک اسلحه، امنیت منزل را تأمین می‌کردیم!
   شرایط سختی برای همسران رزمنده‌ها وجود داشت، ولی سیدرضی کارها و زحمات زیادی کشید. هفت سال در لبنان و ۲۵ سال در دمشق، معلمی و تدریس کردم، اما کاملاً جهادی مشغول بودیم و البته در همین قالب، از سال ۶۶ تا امروز به همسران اقشار مختلف کارگزاران در سوریه و لبنان، خدمات زیادی ارائه کردیم که شرح آن مفصل است.

چرا ایشان بر خلاف دیگر شهدای فعال در محور مقاومت، گمنام بودند؟
   شهید موسوی و ما به‌عنوان خانواده‌اش هیچ وقت محافظ نداشتیم و ایشان هم هیچ‌گاه از فعالیت‌های خودشان روایت زیادی نمی‌کردند و اهل گفتن و تعریف‌ کردن نبودند. تازه امروز متوجه می‌شویم چه میزان خدمات ارائه کرده‌اند و می‌توان گفت در تمام این مناطق، کسی نبود که شهید به او خدمتی نکرده باشد.
تهدیدات صهیونیست‌ها علیه ایشان از چه زمانی تشدید شد؟
   با شروع جنگ داعش، ما خانواده‌های کارگزاران به ایران برگشتیم اما رژیم صهیونیستی در زمان بازگشت چند روزه شهید موسوی به ایران تماسی با ایشان داشت و هشدار داد ما در تمام لحظات مراقب تو هستیم و سیدرضی هم پاسخ محکمی به تماس صهیونیست‌ها داده بود؛ البته این ردیابی از 20 سال قبل تاکنون ادامه داشت؛ چون برای سر سید جایزه تعیین کرده بودند و در چند سال گذشته هم در لیست تحریم آمریکا بود.
   شهید سید رضی، مورد تهدیدات مستقیم رژیم اسرائیل هم قرار می‌گرفت. ایشان در جریان بمباران فرودگاه بین‌المللی دمشق و کمک‌رسانی به خدمه پرواز هم از ناحیه پا مجروح شد، ولی ما اصلاً خبر نداشتیم! تا زمانی که حاج‌قاسم به او گفته بود: «چرا به خانواده‌تان خبر نداده بودید؟» بعد از این جریان، پزشکان سه ماه استراحت تجویز کردند؛ ولی شهید موسوی به محض اینکه متوجه شد شهید سلیمانی به فرودگاه آمده، با دوعصا زیر بغل، به استقبال حاج‌قاسم رفت و خیلی مورد عنایت و محبت ایشان قرار گرفته بود.

رابطه شهید موسوی با شهید حاج‌قاسم سلیمانی چطور بود؟
شهید موسوی رابطه فوق‌العاده‌ای با حاج‌قاسم داشت. حاج‌قاسم به‌ شوخی به من می‌گفت: «شما سعادت نداشتید که مادر شهید نشدید!» من هم گفتم: «خداوند صبر عجیب و زیادی به ما داده چرا که فرزند اول ما در مسیر اسلام مشغول فعالیت و همسرم هم در خط مقدم مبارزه با اسرائیل است».
درباره آرزوی خودشان با شما صحبتی کرده بودند؟
بله! شهید موسوی دعا می‌کرد فرزند اولش همچون حضرت علی‌اکبر (ع) شهید شود اما طی چند سال به‌ویژه هفته‌های اخیر مشخص بود خودش به شهادت می‌رسد و به‌ شوخی به من می‌گفت: «شما چهار فرزند دارید که یکی از آن‌ها نااهل است!» منظورش از فرزند اول، خودش بود!
  پسر فرزند اولم یعنی نوه من، در سوریه متولد شد و حاج‌قاسم گفتند: «اذان نوزاد را من می‌گویم». حضور حاج‌قاسم در منزل ما با توجه به تهدیدات زیاد، خیلی خطرناک بود، اما ایشان به منزل فرزندم آمدند و در گوش نوه ما اذان گفتند.
در منزل حاج‌قاسم روضه‌های پرشماری برگزار می‌شد که خیلی دعوت می‌کردند و ما در منزل ایشان حاضر می‌شدیم و چندین بار حاج‌قاسم از من طلب حلالیت و رضایت گرفتند که ناراضی نباشید، شهید موسوی خیلی درگیر فعالیت در سوریه هستند.
با شهادت حاج‌قاسم، مرتب سیدرضی شهید سلیمانی را در عالم خواب ملاقات کرده بود و شهید سلیمانی در عالم خواب گفته بودند خیلی کار خوبی است که از خانواده من و خانواده‌های شهدا دلجویی می‌کنید. حاج‌قاسم به سیدرضی گفته بودند در بهشت منتظر شما هستم. شهیدسلیمانی هر وقت سوریه می‌آمدند تأکید داشتند همراه شهید موسوی باشند.
هر چند مطمئن بودم سیدرضی به شهادت می‌رسد، اما زمان شهادت ایشان مشخص نبود. اجر کارهای سیدرضی شهادت بود و یک ماه مانده به شهادت اعلام کرد ۴۰ کیلومتری دمشق خانه‌ای گرفته است. ما صرفاً در ایران در منزل خودمان بودیم و  در خارج از ایران با دیگران زندگی می‌کردیم.
از زمان عملیات طوفان‌الاقصی اوضاع خیلی عجیب شده بود و دلم به ماندن در دمشق نبود؛ ولی سیدحسن نصرالله فرموده بودند شهید موسوی را جابه‌جا نکنند؛ چون خیلی تهدیدات زیاد بود. نزدیک مدرسه ایران در دمشق چند هفته بودیم. این اواخر ایشان می‌خواست بیشتر از قبل خانواده را ببیند که این خیلی رفتار عجیبی بود. در واقع قصد داشت رضایت ما را جلب کند.
شهید موسوی به من می‌گفت در این ۴۰ سال زندگی چیزی از من نخواستی و من شرمنده شما و خانواده هستم. چند روز پیش از شهادت سید، استرس شدیدی داشتم. صبح روز شهادت مدرسه رفتم و شهید موسوی هم به سفارت ایران در دمشق رفت و بعد از مدتی در زینبیه و مقتل شهیدان حاضر شدیم. سر ساعت 16 چند نفر از دوستان آمدند که به اتفاق به منزلشان برویم که خبر رسید اسرائیل با هدف قرار دادن زینبیه، سیدرضی را به شهادت رسانده و در اولین لحظه اعلام خبر شهادت سیدرضی من به خانواده‌هایی که آمده بودند، خبر شهادتشان را دادم و دنیا متوجه این خبر شد.

شما موفق به دیدن و تبرک پیکر شهید سید رضی موسوی شدید؟
پیش از بردن پیکر سید به سردخانه دیداری با ایشان داشتیم. تنها نگرانی شهید موسوی فرزند معلولمان بود. کفن را باز کردند و فرزندمان با بی‌تابی پدر شهیدش را دید. فردای آن روز چند فرمانده سپاه برای تسلیت به نزدیکی مدرسه دمشق آمدند.

از تشییع‌ پیکر ایشان در کربلای معلی بگویید. چه حال و هوایی داشت این وصال بی مثال؟
به فرماندهان گفتم شهید موسوی وعده رفتن به کربلا را به ما داده بود، ولی هنوز محقق نشده؛ بنابراین در آن نشست این مورد را خواستم که پس از کربلا رفتن همراه پیکر شهید به ایران برویم که بعد از رفتن به کربلا غوغایی برپا شد.

دیدار با رهبر معظم انقلاب چه اثری در روحیه و انگیزه‌های شما داشت؟
 با ورود پیکر شهید به ایران گفتند به دیدار آقا برویم. دیدار با رهبر معظم انقلاب خیلی تسکین‌بخش بود و البته باورمان نمی‌شد، البته سیدرضی آرزو داشت و همواره می‌گفت خدا کند نماز بر پیکر مرا رهبر معظم انقلاب بخوانند که به این آرزویش هم رسید. در دیدارمان با رهبر معظم انقلاب، ایشان به ما فرمودند اجر شما و فرزندانتان کمتر از شهادت نیست و این جمله را چند بار تکرار کردند.

خیلی جمله ارزشمندی به شما فرمودند. در این ۴۰ سال، از وضعیت زندگی‌تان خسته و ناراضی هم شدید؟
حتی یک لحظه هم نه! در ۴۰ سال زندگی‌ام با شهید سیدرضی خطرات زیادی ما را تهدید می‌کرد، اما هیچ‌گاه نارضایتی نداشتم. این را لطف خدا می‌دانم. اگر کار برای خداوند متعال و در مسیر الهی باشد، انسان هیچ‌گاه خسته نمی‌شود و در این ۴۰ سال خستگی برایم معنا نداشت. محل سکونت ما جایی بود که ۵۰ کیلومتر با فرودگاه دمشق فاصله داشت، برق نبود و در مسیر همیشه باید به سرعت می‌رفتیم تا ماشین مورد اصابت خمپاره قرار نگیرد.