خردهروایتهای فرزندپذیری از نگاه پدر
پــــــدری از مسیر فرزندخواندگی
علیرضا شاطری
نویسنده
نشسته بودیم توی ماشین جلو در خانهاش گفت حالا چرا از این راه؟ گفتم تا حالا دیدی یک خیابان مستقیم بروم؟ تا حالا دیدی مسیر راحت انتخاب کنم؟ گفت عقل نداری دیگر. گفتم ادعایی هم ندارم. گفت این اصلاً پدر شدن نیست، ما توی دین هم چنین چیزی نداریم. چشمهایم را براق کردم و برگشتم سمتش، گفتم باباتر از امیرالمؤمنین هم داریم؟ جرأت داری بگو نه تا... خندید گفت نه باباتر نداریم. گفتم امیرالمؤمنین هم پدرخوانده بود و یکی از پسرانش فرزندخوانده بود. گفت کدام؟ گفتم نخواندی که فرمود محمد پسر من است از پشت ابوبکر؟ پسر من یعنی من بابایش هستم. سکوت کرد و گفت: خیر است انشاءالله و پیاده شد.
پدرخواندگی و پدر شدن (مثل مادر شدن) از راه فرزندپذیری اصلاً به آن خوشگلی فیلمها نبود، اما ازدواج که کردیم حرفش شروع شد. ۸ سال ریزریز دانهاش توی دلم جوانه زد تا سبز شد.
سر کار بودم که زنگ زد و گفت:«علیرضا یه دختر ۲ سال و ۸ ماهه بهمون معرفی شده باید بریم شیراز ببینیمش» آب توی گلویم خشک شد، چشمهایم سیاهی رفت، نشستم گوشه جدول روبهروی ساختمان. حرفم نمیآمد. گفت شنیدی؟ گفتم آره، باشه، حرف میزنیم.
از سختگیریها و بدقلقیهای بهزیستی اگر بگذرم، یک سالی از اولین دیدار ما گذشت و ۲۴ اسفندماه بود که رسیدیم شیراز، رفتیم دم مرکز ایستادیم، سینه صاف کردیم، سلفی اول را گرفتیم و رفتیم داخل.
تصورم این بود که دخترم با لبخند میآید بغلم و در نهایت خوشی و خرمی دست تکان میدهد برای خالهها و راهی میشویم، اما واقعیت خیلی وقتها از خیال ما زبر و تیزتر است. سفت چسبیده بود بغل مادریار مرکز و با نگاه خشمناک به ما نگاه میکرد. بغلش که کردم استخوانهای ظریفش زیر دستم حس جوجههای ترسیده را میداد. تا امضاها تمام شود بردمش توی حیاط با بالاترین صدایی که میشد گریه میکرد.
وقتی نشستیم توی ماشین هنوز با بلندترین صدایی که از گلوی کوچکش درمیآمد داشت هوار میکرد و اشکهایش مثل انیمهها از دو طرف صورتش میپاشید. آخرین نگاهها را که به در مرکز کرد ساکت شد، انگار ناامید شده باشد.
چند ساعت بعد توی هتل نشسته بود روی تخت، زل زده بود به تلویزیون و عمیقترین بغضی که میشود تصور کرد را به سختی قورت میداد. کاپشن بعبعیاش (این اسم را بعداً خودش روی آن کاپشن گذاشت) را تنش کردم، رفتیم به قدم زدن، دستش را گرفته بودم و پر از اضطراب بودیم. هم من از اینکه این بار را میتوانم به دوشم بکشم یا نه، هم او که از محل امنش، خانهاش جدا شده بود.
انگشتش را گرفت بالا، اشاره کرد به توپ و اولین کلمهاش را گفت: توپ. خریدم برایش.
6 ماه بعد از آن عملاً نه درست سر کار رفتیم، نه درست خوابیدیم، نه توانستیم با هم حرف بزنیم. همه چیز شده بود «او» که حالا باید احساس امنیت میکرد. شبها تا ۴ و ۵ صبح گریه و زاری او بود و کلافگی ما.
اینها را گفتم برای همه آنهایی که گفتند نه چک زدید و نه چانه، بچه از آب و گل درآمده گرفتید. آنهایی که به همسرم کنایه زدند که حاملگی نکشیده مادر شدی، همه آنهایی که هر بار با کنایه و دعا گفتند «انشاءالله بچه خودتون» و نفهمیدند این دختر، «بچه خودمانترین» موجودی است که میتوانیم بپروریم. پدری به شیوه فرزندپذیری (و البته مادری هم) یک مسیر فوقالعاده سخت است؛ یک اثبات مداوم به همه. از خودش که بداند عزیزترین است، تا خودت که بدانی فرقی با پدرهای دیگر نداری، تا جامعه که بپذیرد تو یک آدم خیر نیستی، یک آدمی که به اقتضای غریضهات نیاز به «پدر بودن» داری و انتخاب کردهای از این راه بروی.
وقتی از بهزیستی فرزنددار میشوی، مسیر شکل گرفتن رابطه عملاً از صفر شروع میشود؛ از آغاز بارداری، بعدش هم با ۱۸ ساعت خواب شبانهروزی کودک، با یک بچه دراز کشیده توی تخت، با اولین آقون واقونها ادامه پیدا میکند و تو توی این مسیر فرصت داری خودت را با آن موجود حوالی ۳ کیلویی بیصدا تطبیق بدهی و بلاتشبیه بچه آدم وقتی بزرگتر شد مثل داستان آن کنیز و گوسالهای که گاو شد، به وزنش، رفتارهایش، بازیهایش، شیطنتها و بدقلقیهایش و... عادت کنی.
اما فرزندپذیری مخصوصاً وقتی بچهای نوپا را به فرزندی میگیری، مثل رفتن زیر باری است که تصوری از وزنش نداری. وقتی بچه به خانهاش میآید، اول چالشهای عجیبی است که تصورش را هم نداشتی و حالا شانههای ناآماده تو باید بارش را روی دوش بکشد.
شاید باورش سخت باشد که بدانید اولینباری که تصمیم گرفت با من دستشویی برود از ذوقم بغض کردم. از اینکه آنقدر اطمینانش جلب شده و برایش آدم امنی شدهام که من را برای شستنش انتخاب کرده است.
حالا صبحها با صدای «بابا دوست دارم، حالا پاشو دیگه بسه خوابیدی» و قلقلک کف پایم از خواب بیدار میشوم و لای چشمهایم را که باز میکنم، صدای غشغش خنده از روی شیطنتش را میشنوم که میدود و از اتاق فرار میکند و صبح من میشود بهشتی که فرشتهای با قد یک مترواندی تویش پر میزند و شلوغ پلوغش میکند.