در حافظه موقت ذخیره شد...
خرده روایتهای فرزندپذیری از نگاه مادر
تو بهتــــــرین بابای دنیایی
دبیر سرویس زندگی
دو ماه دیگر میشود دو سال. دو سال از آن روز که پدر شد و من برای اولین بار در طول زندگی ۹سالهمان ترس را در چشمهایش دیدم.
من و همسرم، بعد از سالها گفتوگو و تحقیق و بررسی به نتیجه رسیدیم از طریق فرزندخواندگی، مادر و پدر شویم. پیش از آن روز همه چیز را درباره تصمیممان میدانستیم. وبینارهای مختلفی دیده بودیم، مقالات بسیاری خوانده بودیم، تجربه آدمهای زیادی را شنیده بودیم. اما لمس تمام آن موارد، چیز دیگری بود.
آن روز که ما از شیرخوارگاه با دخترمان راهی هتل شدیم، نیم ساعت اول را فقط گریه کرد و بعد از آن دیگر سکوت بود و سکوت. سکوتی ناشی از بزرگترین بغضی که یک دختر دو سال و نیمه میتواند تجربه کند و ما در احساس ناتوانی مطلق دست و پا میزدیم.
من تمام مسیر دخترم را بغل کرده بودم اما همسرم باید رانندگی میکرد. نگاه مستأصلش را در آینه میدیدم و حرفی به زبانم نمیآمد که ذرهای شرایط را ساده کند. ذرهای آرامش برای خانوادهمان داشته باشد.
دخترم از همان روز اول (شاید به خاطر «زن» بودنم و شباهتم به مادریارهایش در مرکز) من را پذیرفت، آغوشم را قبول کرد و دلش را به روی محبت و عشقم باز کرد. اما رابطهاش با پدرش را قدم به قدم با هم ساختند.
و حالا تقریباً دو سال است که من تلاش بیوقفه این پدر و دختر را در رابطهشان میبینم، عشقی که ذرهذره دریا شد، انسی که قطره قطره جمع شد و اعتمادی که آرام آرام در دلهایشان جوشید. صبر بسیار و انگیزه بیحد بود که در این مسیر دشوار یاور همسرم شد؛ در راه پدر بودن. و او ایمان داشت به قدرت عشق.
چند شب پیش که به دلایلی همسرم به ساعت خواب دخترمان نرسید. دخترم موقع خواب، پیش از آنکه لالایی بخوانم، مشتش را جلو آورد، انگشت کوچکش را باز کرد و گفت «وقتی بابا اومد، ازش قول انگشتی بگیر که دیگه شب جلسه نره، باشه؟ من بابام رو لازم دارم. قول بده که میگی» و با انگشت کوچکش انگشت من را گرفت و چند بار تکان داد تا به خیال خودش قول سفت و محکمی از من گرفته باشد و من دیدم که حالا بعد از این مدت و گذر از این مسیر، چطور توان دوری از پدرش را ندارد.
پدری که خوب میخندد و خوبتر میخنداند، پدری که پای کوچکترین تا بزرگترین قولهایی که میدهد میماند، پدری که با قوانین دخترش ساعتها بازی میکند و خسته نمیشود. پدری که آن ترس و استیصال عمیق روز اول را تبدیل کرد به یک عاشقانه آرام.
یک بار کسی گفت، در این سن و سال(4-3 سالگی منظورش بود) همه دخترهایشان را دوست دارند، اما پدری که در 14-13 سالگی، عاشقانه به دخترش نگاه کرد و بازی کرد و خندید و او را پذیرفت، واقعاً عاشق است.
اما به عقیده من، کسی که ساختن بلد باشد، سن و سال برایش تفاوتی نمیکند، بلد است روی چالشها پل بسازد. ساختن امید، اعتماد، آرامش و عشق، سختترین ساختنیهای این دنیاست.
و من باور دارم مردی که در شش، هفت ماه توانست دلبستگی ایمن فرزندش را تأمین کند، اعتماد و آرامش بسازد و پس از دو سال، بزرگترین نقطه اتکا و حمایت فرزندش شد، پدری است که در هر سن و سالی از پس چالشهای آن دوره بر میآید.
برای یک مرد، پدرخواندگی شاید سختترین تصمیمی باشد که در طول زندگیاش بتواند بگیرد و شنیدن «تو بهترین بابای دنیایی» شیرینترین حرفی است که میتواند در تمام زندگیاش بشنود.