یک روز به آسمان خواهم رفت
خانواده چیست جز دستگاهی پیچیده؟
ثنا احتشام سرشت
یازدهم انسانی
«خانواده چیست جز دستگاهی پیچیده؟ کافی است یک پیچ شل شود، یک دنده درست روغن نخورد، تا کل دستگاه بدقلق، پر سر و صدا و پیشبینیناپذیر شود.»
برد به پاهایش نگاه میکند و با خودش میگوید:«یعنی میشه یه روز روی ماه قدم بذارم؟» فیچ برادردوقلویش سکهای در دستگاه میاندازد و به این فکر میکند که هرطور شده باید «سرگرد ویرانی» را ببرد؛ چون در این بازی استاد است! کش هم به خط روی دیوار اتاقش مینگرد و ناامید به دستانی که هرگز نتوانسته بود با آنها تا انتهای خط بپرد. پدر و مادر هم طبق معمول مشغول دعوا هستند، بر سر سادهترین چیزها. مدتها بود هیچ کدامشان دور هم جمع نشده و حتی با هم شام نخورده بودند...
«یک روز به آسمان خواهم رفت» روایت برد و دو برادرش، یا به تعبیر من سه قهرمان نوجوان است که در خانوادهای ناآرام و از هم گسیخته زندگی میکنند.
هر یک در ذهنشان رؤیاهایی دارند و در محیط بیرون از خانه با مسائل مربوط به خودشان دست و پنجه نرم میکنند که به مرور ذهنیت آنها به زندگی و مواجههشان با برخی مشکلات را تغییر میدهد و موجب رشدشان میشود.
توجه به رؤیا و هدف، امید و باهم بودن در عین تفاوتها و مشکلات در خانواده، از مهمترین مباحثی است که در روند این داستان، به شکلی جدید و جالب، به آنها پرداخته شده است.
داستان از زبان سوم شخص نوشته شده است و هر یک از این خواهر و برادرها قسمت مربوط به خودشان را دارند که خواننده با نقاشیای که بالای عنوان داستانشان است، متوجه میشود این بخش مربوط به چه کسی است. البته که علاوه بر این، خود ماجرا و نام شخصیتها که برده میشوند هم همه چیز را برای خواننده روشن میسازد.
مشکلی که من به شخصه با نحوه روایت کتاب داشتم، همین سوم شخص بودن است. جزئیات و بیان احساسات و شخصیتپردازی به خوبی رعایت شده بود اما گویا این موارد با این کیفیت، از زبان سومشخص طبیعی و درست به نظر نمیرسد و با وجود همه توصیفات، احساس درک و نزدیکی چندانی به شخصیتها امکان پذیر نیست. من ترجیح میدادم با توجه به اینکه توضیح هر شخصیت در ابتدا با نقاشی او مشخص شده، داستان هم از زبان خودش روایت شود.
توصیفات دقیق و جزئی در این کتاب، نکات مثبت و منفیای را ایجاد کرده است. بیان جزئیات موجب شخصیتپردازیهای خوبی شده که درنتیجه ما میتوانیم آنها را به خوبی چه از جهت ظاهری و چه باطنی در ذهنمان مجسم کنیم. مثل موهای صاف و طلایی کش و اعتماد به نفس ضعیفش یا اندام چاق و موهای قرمز و سادگی آماندا.
علاوه بر این، رویدادها و فضا و مکان هم به خوبی توصیف شدهاند، مثلاً قسمتی از کتاب که فیچ با آماندا دعوا میکند، از لحظهای که خشم در وجودش شعلهور میشود تا سرخوردن آماندا و حتی احساساتی که در وجود هر دوشان است، کاملاً قابل تصور جلوه میکند.
توصیفات حتی ما را به قلمروی ذهنی شخصیتها میبرد و باعث میشود بهتر آنها را درک کنیم و احساس همزاد پنداری داشته باشیم. علیالخصوص اینکه در بسیاری از موارد، چیزهایی که در ذهنشان است، صرفاً معمولی و ساده بیان نشده بلکه با توجه به ترکیب علایقشان و ارائههای زینتدهنده، روایت میشود. مثلاً در بخشی از کتاب وقتی برد از دست خانوادهاش و رفتارهایشان خسته شده، حالش اینگونه روایت میشود:«برد، برادرها و پدر و مادرش را درون یک سفینه فضایی تصور کرد و خودش را: بیرون سفینه، شناور در سکوتی آرام بخش.« البته که این توجه به جزئیات، در بخشهایی از کتاب آزاردهنده میشد. به نظر من توصیف تا جایی نکته مثبت و لازم به شمار میرود که از حوصله مخاطب خارج نشود و اطلاعاتی مهم و ضروری بدهد.
اما در این کتاب، مثلاً در بخشهایی که مربوط به بازیهای فیچ است، علاوه بر اینکه شامل اصطلاحات ناآشنای مربوط به بازی است، توضیحاتی آمده که هیچ مطلب مهمی را شامل نمیشوند. یا حتی در قسمت دیگری از کتاب، حدود سی صفحه فقط مربوط به یک روز از زندگی این خانواده میشود که همه آن هم مطالب کارآمدی نیست.
در کل احساس میکنم این کتاب سرشار از جریان زندگی و امید است. مثل زندگی همه ما، پر از فراز و فرود. در قالب داستانی از این خواهر و برادرانش، همراه با جملات ارزشمندی که نمیتوان زیرشان را خط نکشید و در آنها تأمل نکرد که مفاهیم مهمی آمدهاست. لحظاتی همه چیز تمام میشود، زندگی، سیاهی مطلقی نشانمان میدهد، اما در این میان، بارقه نوری همه چیز را دگرگون میکند، فرصت شروعی دوباره را میدهد؛ دقیقاً همان چیزی که در طول کتاب، این خانواده بارها و بارها تجربه میکند و این تجارب، موجب شکوفاییشان میشود.
»ما هممون دونههای ماسهایم و هرچند زمین خیلی کوچیکه، اما معنیش این نیست که ما قوی نیستیم. منم فقط یک دونه ماسهام اما جهان منتظر منه.»