اگر کمی با ریشسفیدهای روستا حرف بزنید، به شما میگویند که ما از عشایر طایفه سلیمانی هستیم. وقتی چشم باز کردیم همینجا بودیم. با همین کوهها و دشتها. پدرهامان میگفتند نسبمان به عشایر «خمسه فارس» میرسد. وقتی نادرشاه به هند لشکر کشید مردان جسور و جنگاور ما هم به کمک او تا هند رفتند. از جنگ که برمیگشتند نادرشاه این سرزمین پر چشمه و قنات را به سواران ایل ما بخشید. برای همین نام اینجا را قنات ملک گذاشتند، یعنی قناتی که پادشاه عطا کرده است. بعد از این بخشش شاهانه، ایل بزرگ سلیمانی بهتدریج از فارس به قنات ملک کوچ کردند و ماندگار شدند. جد قاسم سلیمانی «میرقربان» همراه بقیه از نیریز فارس به این منطقه آمدند. میرقربان چهار پسر و یک دختر داشت و این بچهها هرکدام شاخهای از درخت این طایفه را درست کردند؛ محمدیها، حسینیها، ابراهیمیها، مشولیها و علیدادیها؛ پدر و مادر او از طایفه مشولی هستند.
فرزند سوم
اگر با ریشسفیدهای قنات ملک بیشتر حرف بزنید، میگویند «حسن سلیمانی» سال 1301 در همینجا به دنیا آمد، قد کشید، کشاورزی و دامداری کرد و با دسترنج خودش با «فاطمه خانم» که یکی از اقوام دورشان بود، ازدواج کرد و صاحب پنج اولاد شد. سه پسر و دو دختر. اسم فرزند اول «هاجر»، دومی «حسین»، سومی «قاسم» و اسم فرزند چهارم را که دختر بود، «آذر» گذاشت. فرزند آخرشان «سهراب» بود.
قاسم هم مثل پدرش در قنات ملک به دنیا آمد؛ سال تولدش در شناسنامه اول فروردین 1335 بود. او در همین روستا بزرگ شد. به مدرسهای رفت که سایه آن درخت گردو در حیاطش میافتاد. او هم مثل همه بچههای روستا هم درس میخواند و هم چوپانی و کشاورزی میکرد. خودش گفته است که ما پنج نفر همیشه با هم بودیم؛ احمد سلیمانی، بهرام فرجی که به او «باران» میگفتند، تاجعلی سلیمانی، علی محمدی، معلمهایشان آدمهای خشنی بودند که به آنها «سپاه دانش» میگفتند. جوانانی که بعد از گرفتن دیپلم، دو سال سربازیشان را به روستا میآمدند تا معلم بچههای مردم باشند. مدرسهشان ساختمانی گلی بود که از حیاطش جوی آبی میگذشت.
مسافر کوچک
اگر دوستان قدیمی او را در قنات ملک پیدا کنید، برایتان میگویند چطور سال 1350 قاسم سیزده ساله به کرمان رفت. پدرش به بانک تعاون روستایی نهصد تومان بدهکار بود. آن سال خشکسالی بود و کشاورزان محصولی برای فروش نداشتند. او دیده بود پدرش برای مهلت گرفتن پرداخت بدهی به خانه کدخدا رفت و آمد میکند. قاسم میخواست کار کند تا پدرش بتواند بموقع بدهی بانک را بدهد تا دولت، دستبند به دست پدرش نزند و باغشان را به بهای بدهی برندارد. به کرمان رفت و مدتی کارگری کرد؛ بعد از آن در «هتل کسری» کاری پیدا کرد. بعد از پنج ماه پساندازش را که 1000 تومان بود، برای پدرش فرستاد تا باغشان بماند. قاسم سیزده ساله توانسته بود با دستهای کوچک خودش گره بزرگ خانواده را باز کند. چهار ماه بعد از فرستادن پول برای پدرش، یک روز سرد برفی با سختی خودش را به رابر رساند و از آنجا توی برف و بوران پیاده به قنات ملک رفت تا با دادن سوغات به خانواده، دلشان را شاد کند و در آغوش مادری که به خاطر آن بدهی، سردردهای بدی میگرفت، آرام بگیرد.
کاشیهای لاجوردی
آمدن او به کرمان دنیای بزرگتری را نشان داد. هم در هتل کار میکرد و هم برای ورزش به «زورخانه پهلوان عطایی» میرفت. پرورش اندام و کاراته هم کار میکرد؛ حتی در کاراته کمربند مشکی گرفت.
با احمد سلیمانی و علی، پسر «آقای یزدانپناه» صاحب هتل به مسجد رفتند و کمکم با چند نفر از انقلابیون آشنا شدند. احمد نزدیکترین دوستش با یکی از معلمهای هنرستان به جلسههای «حاجآقا حقیقی» در «مسجد قائم کرمان» میرفت و پای قاسم را به این جلسهها باز کرد. این شد که درس قرآن در «تکیه فاطمیه» و نشستن پای منبر «آیتالله صالحی» در مسجدجامع کرمان جزو برنامههایشان شد. «آیتالله روحانی» در «مسجد خواجه حضر کرمان» کنار کاشیهای لاجوردی محراب، الفبای مبارزه را با الهام از پیامها و سخنرانیهای آیتالله خمینی به قاسم و دوستانش یاد داد.
سال 1356 کارمند شرکت آب شد. وقتی جریان انقلاب بالا گرفت، جلوتر از همه برای اعتصاب پیشقدم شد و عکسها و اعلامیههای آیتالله خمینی را بین دوستانی که میشناخت، پخش کرد.
علی یزدانپناه و دوستانش درباره این دوره میگویند؛ قاسم و احمد سلیمانی در همه تظاهرات و درگیریها در صف اول بودند.
کاخهای بیدیوار
روزی که پای مردم عادی به کاخ پهلوی دوم باز شد، در کرمان قاسم سلیمانی جزو اولین کسانی بود که برای گرفتن شهربانی وارد ساختمان قدیمی آن شد. آن روز مأموران شهربانی با مقاومت کمی تسلیم شدند. قاسم یک «کلت رولور» از آنجا به غنیمت برداشت. حالا اگر از دوستان آن دوره بپرسید میگویند او دیگر آرام و قرار نداشت؛ حتی ورزش را که علاقه زیادی به آن داشت، کنار گذاشت. صبحها به اداره سازمان آب میرفت و عصرها در ایست و بازرسیها و گشتهای شبانه به دوستان مسجدیاش در کمیته کمک میکرد. آنقدر شوق داشت که به عضویت افتخاری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد تا بتواند برای سرپا ماندن انقلاب بیشتر کار کند.
پاییز 1358 از نیمه گذشته بود که قاسم سلیمانی، خانم «حکیمه نامجو» را برای همسری انتخاب کرد و به یکدیگر محرم شدند.
سایههای غریبه
آن روز قاسم سلیمانی همراه پاسدارانی که دوره هفتم آموزش را گذرانده بودند، از اردوی پایان دوره برمیگشتند که خبر حمله عراق به خاک ایران را شنیدند. آنها زودتر از آنچه فکر میکردند مسئولیتهای تازه گرفتند. قاسم با چند پاسدار دیگر مسئول حفاظت از فرودگاه کرمان شدند.
بعد از یک ماه که کار فرودگاه منظم شد؛ چون ورزشکار بود، برای آموزش پاسداران و بسیجیان به «پادگان قدس» کرمان دعوت شد. نیروهایی که به کردستان و سوسنگرد اعزام میشدند، نیروهایی بودند که دورههای آموزشی را زیرنظر قاسم سلیمانی هم دیده بودند.
منبع: سرهنگی، مرتضی. (1401). نامزد گلولهها. قم: خط مقدم.
سرباز وطن
لباس پاسداری به او میآمد. جلوی آینه که میایستاد، احساس میکرد با این لباس یکی از سربازان امام و ایران شده است.
یاد روزی افتاد که مسئول گزینش سپاه او را به دلیل موهای فرفری، پیراهن آستین کوتاه و سگک بزرگ کمربند نپذیرفته بود. وقتی این خبر را بعضی از روحانیانی که قاسم سلیمانی پای منبر و درس قرآنشان بود، شنیدند، او را بیشتر به مسئول گزینش معرفی کردند و قاسم لباس پاسداریاش را پوشید و جلوی آینه ایستاد.
تابستان 1359 دیگر یک سپاهی رسمی شده بود. مردادماه همان سال دوره هفتم آموزش پاسداری کرمان را گذراند. درست روز دوشنبه 31 شهریور 1359 که 192 هواپیمای عراقی روی خاک ما سایه انداختند و فرودگاهها و پایگاههای مهم هوایی را بمباران کردند، دوره آموزشی قاسم سلیمانی هم تمام شد.