به مناسبت سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی

راز ماندگاری مـرد میــدان

نفیسه زارعی
نویسنده

زادگاهش کرمان است، جایی که در یک نقطه نه چندان دور وقتی به آسمان خیره می‌شوی، تشخیص مرز آن با زمین از دریچه چشم ناممکن می‌زند؛ روستازاده کرمانی روزگار سخت را گذراند و در همه آن سال‌های رنج‌آلود آن‌طور که خودش می‌گوید: از همان ابتدای کودکی، حالتی از نترسی داشتم.(رج: از چیزی نمی‌ترسیدم؛ 11)
هرچند تا چشم باز کرد کار بود و کار، انگار جوهره وجودش را با کار سرشته بودند، او خیلی زود مرد شد، وقتی برای اولین بار از انقلاب اسلامی‌ و راهنمای این جریان دانست با آن همسو شد تا جایی که ساواک نسبت به او حساس شد. سهراب سلیمانی می‌گوید: برادرش یکی از گردانندگان اصلی راهپیمایی‌ها و اعتصابات کرمان در زمان انقلاب بود.
روزهای پیروزی خیلی زود طعم شیرنش را به تلخی جنگ داد، وقتی خشم جنگ شعله‌ور شد، قاسم سلیمانی چند گردان را در کرمان آموزش داد و به جبهه‌ها فرستاد، مدتی هم در آذربایجان غربی فرمانده سپاه بود تا ناآرامی‌ها را آرام کند، سال 60 درست زمانی که دشمن طمع کرد تا این خاک را از آن خود کند او به‌عنوان فرمانده لشکر 41 ثارالله منصوب شد، او در این جنگ نابرابر، از فرماندهان عملیات‌های والفجر 8، کربلای 4 و 5 بود، گویا او از همان زمان می‌دانست باید آماده بحران‌های بزرگ شود. برای فرمانده دفاع هرگز تمام نمی‌شود، درگیری با اشرار در مرزهای شرقی او را به کرمان کشاند و تا پیش از آن که در سال 79 فرمانده سپاه قدس شود با سوداگران مرگ و باندهای قاچاق در مرزهای ایران و افغانستان نبرد کرد.
سردار در سال‌هایی که سپاه قدس را هدایت می‌کرد، گویا به یقین می‌دانست نماز در بیت‌المقدس بیشتر از یک رؤیاست؛ بنابراین وقتی دیوار مقاومت مورد تهاجم قرار گرفت در سوریه و عراق و لبنان، حضور جان برکفانه داشت تا آنجا که فرماندهان ارشد ایالات متحده بارها از نقشه ترور او گفتند و رسانه‌های غربی-عبری او را خطرآفرین برای نظم نوین جهانی‌شان برشمردند. قاسم سلیمانی همه این سال‌ها در حسرت شهادت بود، چنانچه می‌گوید: خداوند، ای عزیز! من سال‌ها است از کاروانی به‌جا مانده‌ام و پیوسته کسانی را به‌سوی آن روانه می‌کنم، اما خود جا مانده‌ام، اما تو خود می‌دانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند...
حاج قاسم در جست‌و‌جو و تکاپو برای شهادت و همنشینی در بهشت با دوستان و یارانش بود، برق چشم‌هایش وقتی از شهید احمد کاظمی‌ می‌گفت نشان از حجم دلتنگی برای رفیق شهیدش داشت، سردار سلیمانی تنها مرد جنگ نبود، مرد میدان‌های دشوار در اوج صلابت و رفعت و رحمت با خانواده شهیدان بود تا جایی که بسیاری از آنان بعد از شهادت او، دوباره خود را یتیم دیدند.