روایت نو

از مرگ نمی‌ترسیدم

زهرا عاشوردخت
نویسنده نوقلم

من آدم شجاعی هستم، این را خودم بارها به خودم گفته‌ام. از مرگ هم نمی‌ترسم! من مثنوی می‌خواندم و غزلیات شمس! عارف کجا و ترس از مرگ کجا!
 حتی مادربزرگ که فوت کرد و بالای مزارش ایستادم گریه نکردم. مادربزرگ بعد از سال‌ها مریضی به آغوش خدا برگشته بود! اگر ضجه‌های یتیمانه بابا نبود همان چند قطره اشکی که یواشکی و دور از چشم همه ریختم هم میهمان چشمانم نمی‌شد. کمی با خودم کلنجار رفته بودم که تو چرا گریه نمی‌کنی؟ خواهرهات را ببین، پسرعمو یاسر را ببین، زن پسرعمو یاسر را ببین، هنوز یک سال نیست که عروس خانواده است، پا به پای یاسر زار می‌زند! دروغ چرا، کمی به من برخورد. سال‌های آخر مادربزرگ با ما زندگی می‌کرد، چطور از دست دادنش برایم دردناک نبود؟هر چه 17 سال خاطره‌های مبهمم را مرور کردم تا دلبستگی‌ای پیدا کنم و پا به پای زنِ یاسر گریه کنم نشد که نشد!
مامان‌بزرگ در ذهن من، هنوز روی تشکچه پشمی کنار در اتاق من و رو به تلویزیون به پشتی قدیمی تکیه داده بود! صبحانه و ناهار و شامش را همانجا می‌خورد! با یک تارِ زیبیله (تارِ جاروی شمالی) دندان‌هایش را تمیز می‌کرد و سریال‌های تلویزیون را با بابا دنبال می‌کرد! مادر بزرگ هیچ‌وقت در ذهن من دفن نشد! با همان جلال و جبروت پیش خدا رفته بود و شاید تشکچه و پشتی‌اش را همان طور در عرش خدا گذاشته بود و همان لبخند عجیب روی لب‌هایش بود! آخرش به این نتیجه رسیدم که من مادربزرگ را دوست داشتم اما من از مرگ نمی‌ترسم. اشک و آه باشد برای آنها که مرگ در چشم‌شان خوفناک و غریب است! برای بزرگترهایی که پاگیر دنیا شده‌اند و عزیزشان را فرستاده‌اند جایی که خودشان حاضر نیستند بروند!6 سال را با این افتخار طی کردم!
حتی آن روز که دکتر گفت قرار است قفسه سینه‌ام را به اندازه 20 سانت بشکافد، دستش را درون قلبم بکند و با نخ و سوزن حفره‌ای را که از بدو تولد در قلبم نگه داشته بودم بدوزد، از مرگ نترسیدم! تنها نگرانی‌ام رد بخیه بود و دوماه از پایان‌نامه عقب ماندن! شبِ عمل که فرا رسید، خوشحال بودم از تابلویی که بالای سرم وصل بود و می‌گفت فردا به مسلخ خواهم رفت! گان آبی رنگ را با خوشحالی بغل گرفته بودم و می‌خندیدم که بالاخره فردا یک مرحله به رهایی از این زندان نزدیک‌تر می‌شوم.
فاطمه کنارم بود و باهم می‌خندیدیم! تا لحظه آخری که با آسانسور من را به طبقه درکِ بیمارستان می‌بردند تا تنظیمات مادرزادی‌ام را تغییر دهند، فاطمه دستش را از دستم جدا نکرد. لبخند مهربانش را انگار روی لب‌هایش بخیه کرده بودند! محو نمی‌شد!
از شب قبل مدام می‌گفت: نگران نباش! می‌گفتم: نگران نیستم، من که مثل تو نیستم آمار سردخانه بیمارستان را بگیرم! سردخانه داشته باشد یا نداشته باشد! وقتی مردیم چه فرقی می‌کند؟ لبخندش روی لبش بخیه شده بود ولی چشم‌هایش گاهی نشتی داشت! گفت: نمی‌خواهم خانواده‌ام زا به راه شوند از این بیمارستان به آن بیمارستان. آمار را دقیق در آورده بود. می‌دانست بیمارستان خودمان اگر جا نباشد بیمارستان امام سردخانه دارد. نزدیک هم هست.
تا در آسانسور بسته شود، با لباس زرد رنگ بیمارستان که شال پهنی را دور آن کشیده بود و با چشمانی مشکی وسط چهره‌ای تپل و سبزه منتظر مانده بود. لبخندش با لهجه گنابادی من را بدرقه می‌کرد. گرمی نگاهش تا دو هفته بعد از ترخیص امید را در دلم زنده نگه داشت.
دو هفته بعد از ترخیص، زنگ زدم که حالش را بپرسم. زینب می‌گفت دوبار زنگ زده که با من صحبت کند ولی در «پست آی سی یو» تلفن نداشتم! از مهری شنیده بودم که عمل کرده و در بخش بستری است! فاصله ما فقط چند طبقه ضدعفونی شده و تفاوت رنگ آبی و زرد لباسی بود که بوی وایتکس می‌داد!
بوق‌های انتظار تماس را می‌شنیدم و منتظر بودم بگوید «بله» تا بگویم حالم خوب است! نگران نباشد! انقدر نگران دیگران نباشد!
بله، بفرمایید.
صدای بی‌تفاوت مردانه دست و پایم را گم کرد!
با فاطمه کار داشتم.
شما؟
من هم بخشیشون بودم.
فاطمه خانوم به رحمت خدا رفتند.
چی؟ چی شده؟
فوت کردند.
انگار تا آن روز نمی‌دانستم به رحمت خدا رفتن معادل کلمه فوت کردن، معادل کلمه مردن، معادل دیگر نبودن، ندیدن و نشنیدن است! به رحمت خدا رفتن خبر از مهربانی خدا می‌داد و چیزی که بر سرم آوار شده بود سخت بود و سنگین. چیزی از جنس تنبیه، از جنس غضب.
بعد از قطع تلفن ناگهان همه غم و حسرت‌های از دست دادن‌های این 24 ساله با پغی به بیرون ریخت.
قفسه سینه بخیه خورده‌ام را بغل کردم و با قلبم که از دلتنگی فاطمه و ترسِ نزدیک بودن مرگ، حالا تندتر خودش را به در و دیوار می‌کوبید گریستم.
دو ماهی را که روی تختِ اتاق خوابم زندانی بودم به فاطمه فکر می‌کردم. به جمله «همسرم خیلی زحمتم را کشیده» که در بین بغض و گریه‌اش مبهم می‌شد. به اینکه آخر سر همسرش مجبور شده به کدام سردخانه ببردش.
به خودم فکر می‌کردم و مرگی که در یک قدمی‌ام پرسه می‌زد. به مادربزرگ فکر می‌کردم و به پدربزرگ‌ها که سال‌هاست از آخرین خداحافظی‌ام با آنها می‌گذشت.
دنیای من بعد از یک تماس تلفنی، از یک دنیای ساده و قابل برنامه‌ریزی، از یک دنیای عاشقانه و عمیق که آخرش همه آدم‌هایش در آغوش پروردگار آرام می‌گرفتند و با خوبی و خوشی روزگار می‌گذراندند تبدیل شده بود به دنیایی تنگ و بی‌رحم! دنیایی که فقط رنگ دلتنگی داشت و کسی نباید پایش را بر زمین می‌گذاشت! دنیایی که پر بود از خاطرات خاکستری که فایده‌ای نداشت! که مهربانی فاطمه زیر خاک بود و صدایش داشت کم کم از شیارهای خاطراتم مثل غبار سبکی برمی‌خاست و محو می‌شد.که از فاطمه فقط یک عکس برایم مانده بود که دست‌هایش را دورم حلقه کرده بود و کنار کلافگی و خستگی من لبخند می‌زد و فردای بهتر را یادآور می‌شد. فردایی که برای من ماند اما برای او نه.
حالا بعد از بیشتر از 10 سال از فوت مادربزرگ، کمتر مثنوی می‌خوانم، کمتر حرف‌های عارفانه گوش می‌کنم. به «در خاک خفته‌ها» که می‌رسم اشک می‌ریزم. حسرت، از کنار تار موهام تا زیر ناخن‌های دستم رخنه کرده! دیگر 17 ساله نیستم. از هر طرفی که به من نگاه کنی شکل و شمایل یک انسان بزرگسالِ بالغ را دارم.
گاهی فکر می‌کنم بزرگ شدن همراه با ضعیف شدن است. بزرگ شدن یعنی پا در گلِ دنیا فرو بردن، چسبیدن و رها نشدن. درد کشیدن هنگام پس دادن نعمتی که خدا خودش به ما داده بود. کوته فکر شدن و رقیق الایمان شدن به رحمت خدا و در نهایت ترسیدن از به رحمت خدا رفتن.
گاهی هم فکر می‌کنم شاید یکی از رگ‌های قلبم مسیر اشتباهی را رفته بود و حفره‌ای که در قلبم بود نمی‌گذاشت دنیا را آن طور که «انسان» می‌چشد بچشم. حس می‌کنم سیم‌کشی‌های قلبم بعد عمل درست شده‌اند. می‌توانم مثل دیگران درک کنم. مثل دیگران ببینم و بشنوم.
 هر بار که از دروازه مزاری می‌گذرم، همه این خاطرات، واگویه‌ها و ترس‌ها از ذهنم عبور می‌کند.  از کنار قبر‌ها می‌گذرم و مدام فکر می‌کنم بعد از این همه بزرگ شدن به آرزوی بچگی‌ام که قوی شدن بود رسیده‌ام یا کماکان مانند طفلی در پی پناهگاهی می‌گردم تا در آغوشش آرام بگیرم.
به مزار عزیزی می‌رسم که قبل از رفتنش او را ندیده بودم، متن روی قبر را که از شجاع‌ترین انسانی است که می‌شناسم و در تصوراتم گرم‌ترین آغوش را دارد بلند می‌خوانم تا به گوش اعضا و جوارحم و مخصوصاً قلب تعمیر شده‌ام برسد:
مردن از شما آغاز نشده و به شما نیز پایان نخواهد یافت. این دوست شما به سفر می‌رفت، اکنون پندارید که به یکی از سفرها رفته! اگر او بازنگردد شما به سوی او خواهید رفت. (نهج البلاغه حکمت 457)