گزارشی درباره امید به زندگی و زنده نگه ‌داشتن آن

آدمی به امید زنده‌ است؟ یا آدمیزاد به امید آدمیزاد است؟

گاهی فکر می‌کنم کلاً زندگی چیزی جز این نیست، لحظه‌های تلخ و شیرینی که درهم تنیده شدند و با گذشت چند ساعت یا چند روز یا چند سال، جایشان را با هم عوض می‌کنند. سهم آدم‌ها از هر روزی که می‌‌آید ترکیب بی‌انتهایی است از هزار احساس متفاوت اما فصل مشترک تمام این عواطفِ انسانی در یک چیز خلاصه می‌شود: امید. همیشه همین بوده. امید به فرداهاست که آدمیزاد را پیش می‌برد. در زبان انگلیسی یک لغت جذاب وجود دارد به نامِ «ویژن». معادل فارسی درست و حسابی ندارد. شاید بشود گفت تصویر ذهنی مثلاً؛ هرچه که هست با امید و آرزو فرق دارد. ویژن درباره چیزهایی نیست که دوست‌ داری اتفاق بیفتد؛ ویژن درباره چیزهایی است که ایمان‌ داری اتفاق می‌افتد. فقط باید برایش جان بکنی و از خواب شب و خوراک روزت بزنی و از همه مهمتر به خودت باور داشته‌ باشی که از پسش برمی‌آیی. از قدیم گفته‌اند که آدمیزاد به امید زنده است. اما انسان با امید زنده نیست، انسان با امید، انسان است. آدمیزاد امیدوار است و می‌داند امید نباید بمیرد. ما زندگی کردن را دوست داریم؛ چیزهایی که امیدمان را به زندگی بیشتر می‌کنند را بیشتر. شما را کدام امید و خوش بینی، سر پا نگه می‌دارد؟ امید و نشاط زندگی را چطور تقویت کنیم؟ همه امید شما به چیست؟ به کیست؟ آیا می‌توان در امور ناتمام باقی مانده در تاریخ به جست‌و‌جو امید و آرامش پرداخت؟ امروز چقدر امیدوار بودید و چقدر به جاهایی که امید نیست، امید برده‌اید؟

سمیه ملاتبار
نویسنده

زهرا مادر سه فرزند است، می‌گوید به گمانم مادرهای ایرانی باید پای درس مادران فلسطینی بنشینند که چطور به بچه‌هایشان هویت و امید دادند؛ که چطور بچه‌ها اینقدر پرشور و مؤمن به آرمان‌های أرض مقدس بزرگ شدند. که چطور همه سرمایه زندگی مردهایشان بر باد رفته و باز می‌گویند: همه‌اش فدای فلسطین. به گمانم این معلم‌های بلاگر، این معلم‌های خسته از بکن نکن وزارتخانه، این معلم‌های روتین بی‌قصه و نصیحت، باید سر کلاس معلم‌های غزه بنشینند و ببینند آنها حریت، امید و خودباوری را چگونه در خون و گوشت و پوست و رؤیا بچه‌ها تزریق می‌کنند.
اصلاً آن همه والدگری بلد شدیم، آن همه کارگاه و کلاس تربیت کودک ثبت‌نام کردیم، آن همه نگران جای آبله مرغان و خس‌خس سینه و دندان لک برداشته فسقلی‌ها شدیم، آن همه کلاس‌های دست‌ورزی و هنر و ورزش بردیم و آوردیم، چه شد؟ این بچه‌های خونین و مالین، اینها که ترسیده و لرزیده، خاکستر انفجار سر و رویشان را گرفته انگار در امید و زندگی، راسخ‌تر هستند. انگار معنا حیات را بیشتر درک کرده‌اند. شاید برای نسل‌های بعدی، این پروتکل‌های تربیتی‌مان کارا نباشد. باید جدی فکر کنیم.
ما امیدوارکننده‌ترین جمله‌های زندگیمان را بعد از زیارت امین‌الله گفته‌ایم: و عوائد المزید متواتره... و مناهل الظماء مترعه. این روزها همه آن امین الله‌ها از پیش چشم‌مان می‌گذرد و باورمان نمی‌شود که در ابتلاها، تنها باشیم.
ما مادرها و زن‌ها ناگهان مأمور به نگه داشتن حد خوف و رجا، ترساندن و همزمان حفظ روال شیرین زندگی شده‌ایم. وجهی از خدا را باید در خودمان به نمایش بگذاریم. آماده برای این جلوه نبودیم ولی بعد از این تمرین‌ها لابد هراس و امید در ما ملکه می‌شود.
 
حبیبه مادر دیگری می‌گوید: ما دائم دنبال رشد و آگاهی برای انسان و والد خوب بودیم. کلی کلاس رفتیم تا یاد بگیریم به بچه‌هایمان تاب‌آوری یاد بدهیم، تا مثلاً وقتی برادرش شکلاتش را برداشت، بلد باشد صبر کند. رفتیم تا یاد بگیریم با چه اصولی می‌شود فرزندان شاد تربیت کرد که وقتی کافه و شهربازی می‌بریمشان شاکی نباشند. در اتاق پر از اسباب‌بازی‌شان شاد باشند و از تولد تم‌دارشان، راضی. کلی کارگاه مادر و کودک رفتیم چون تربیت کار راحتی نیست. تازه فقط اینها نیست؛ برای توسعه فردی خودمان هزینه کردیم که یاد بگیریم چطور برای زندگی‌مان معنا پیدا کنیم و اگر تقی به توقی خورد در افسردگی غرق نشویم و به زمین و زمان غر نزنیم. ما برای زندگی کردن ارزش‌هایمان و انتقالش به بچه‌هایمان خیلی زحمت کشیده‌ایم. وبینارها و دوره‌ها شرکت کردیم. بعد مادران فلسطین این روزها چه می‌کنند؟ وقتی روی‌سرشان چند تن بمب می‌ریزند. وقتی عزیزانشان پرپر می‌شوند. وقتی دنیا دارد به این جنایت‌ها در سکوت کامل نگاه می‌کند. مادران فلسطینی پای اتفاق‌هایی که تصورش هم آدم را متلاشی می‌کند نشان دادند که ایمانی دارند عجیب؛ که وسط این نسل‌کشی وحشیانه بلندشان می‌کند به شکر. نه برای زنده‌ماندن که برای دلیرانه ایستادن و کاش پایان زندگی ما هم مثل آنها پیروزی باشد. من بارها در فیلم‌های این روزهای فلسطین به تُن صداها دقت می‌کنم. تُن صداها می‌گوید روی این خرابه‌ها امید هست. این رشد و مقاومت و امید، اقتضای جنگ نیست؛ چون آدم‌هایی را هم دیدیم که در چنین موقعیت‌هایی فرار می‌کنند، تسلیم می‌شوند و از ترس تن به هر خفتی می‌دهند. به نظر من ایستادگی باشکوه فقط محصول داشتن ایمان و امید است. این دلیری و حتی شکر بر مصیبت، فقط از اتصال آدم به یک قدرت لایتناهی برمی‌آید و مادر فلسطینی این نکته را بشدت در خودش و بچه‌هایش درست تقویت کرده وگرنه که اتفاقاً در این امتحان‌های سخت احتمال لغزش و اشتباه خیلی بیشتر است. در زمان انقلاب ایران هم این صحنه‌ها کم نبوده. برای من خیلی از مادرها و زنان آن روزها، فوق‌العاده هستند. در آن سختی‌ها بزرگ شدند. مگر می‌شود شبیه آنها شد؟ شبیه دختر شینا؟ شبیه مادر شهدای خالقی‌پور، شبیه فرنگیس؟ من از آنها یاد می‌گیرم.
به عنوان یک پدر هر بار که این روزها با تصاویر مربوط به جنگ روبه‌رو می‌شوم از یک سو پر از خشم از نادانی و توحش بین‌المللی می‌شوم و از سوی دیگر در خودم می‌شکنم. هشت یا نه سالم بود که روزی مادرم گفت بیا کلید مغازه را بردار و برو به این آقا چیزهایی که می‌خواهد را بده. یکی از همشهریان سوار بر موتور منتظر من بود که بروم مغازه را باز کنم و به ایشان پنیر بدهم. مغازه پدرم سوپرمارکت در معنای دهه پنجاه و شصتی آن بود. در آن روزها مغازه پدرم از جمله مغازه‌هایی بود که مرغ ، پنیر و کره کوپنی به مردم می‌فروخت. این آقا کلید انداختن را به من یاد داد، در مغازه را بالا برد و بعد به من یاد داد که چگونه از ترازو استفاده کنم و رفت. این شد آغاز ورود من به مغازه‌داری و کمک کار پدر شدن. در واقع دکانی بسیار معمولی بود که تبدیل به سوپرمارکت شده بود. من با آنکه بچه بودم می‌دانستم که مغازه خوب این شکلی نیست. به همین دلیل تصمیم گرفتم بنا به توانم در مغازه تغییر ایجاد کنم. هر روز مغازه و جلو آن را تمیز می‌کردم، قفسه‌ها را مرتب کردم، به اجناس مغازه نظم دادم و تمام سعی‌ام را کردم تا مغازه را تبدیل به جایی آبرودار کنم که مشتری بیاید و خرید کند. الان که بعد از سال‌ها معلم هستم و در دانشگاه تدریس می‌کنم الگو ذهن من باز دنبال نظم دادن به ویرانه‌هاست.
من عاشق کمک کردن به دانشجویان ضعیفی هستم که فکر می‌کنند نمی‌توانند کتاب بخوانند و پژوهش کنند و بنویسند. الگوی تدریس من هم مبتنی بر نظم دادن به مطالب بی‌نظم است. کمتر چیزی هست که تدریس کنم و منطق آن مباحث را به دانشجویانم نگویم که اصولاً معتقد هستم معلمی یعنی انتقال منطق درست مباحث به ذهن‌های تازه کار دانشجویان.
روش برخورد من با مسائل اجتماعی جامعه نیز همین گونه است. تصور من از وضعیت فعلی جامعه‌مان اینطور است که یک سری از افراد نسبت به اصلاح امور آن ناامید و بدگمان هستند. همین رویکرد باعث شده است که مردم فقط به فکر جیب و منافع خود باشند و به این سرزمین فقط به عنوانی جایی برای نجات فردی خود نگاه کنند. ذهن این جامعه انباشته از جملات کلیشه‌ای است که به او می‌گویند فقط به فکر خودت باش و خودت را نجات بده.
من هر وقت به جامعه‌مان فکر می‌کنم به یاد مغازه پدرم می‌افتم که چقدر دوست داشتم آن را اول نگه دارم و بعد تبدیل به مغازه‌ای آبرودار کنم. نگاه من به ایران، نگاه من به خانواده هم همین است. اول باید ایران را با افتخار حفظ کرد و بعد باید آن را تبدیل به سرزمینی آبرودار کرد که اصولاً زیبایی تلاش به همین توان تبدیل است: تبدیل یک ویرانه به سرزمینی آباد. اگر همه چیز آباد بود دیگر نیازی به تلاش ما نبود. من با این اندیشه‌ها سر می‌کنم.
پدر و پزشک است. می‌گوید به نظرم ما یک سری ناامیدی از جنس بیکاری و نداشتن پول داریم. درست است شیطان با فقر به انسان نزدیک می‌شود اما باید تلاش کرد که مسأله عینی فقر، تبدیل به ایدئولوژی یا اندیشه ما در زندگی نشود. فقر یک چیز است و تبدیل کردن آن به ذهنیت فقر چیز دیگر است. جهان امروز انباشته از موقعیت‌های متعالی انسانی است که می‌تواند شما را از افسرده بودن و ناامیدی نجات دهد. اولین نیروی کمکی به زبان ژولیا کریستوا خود نیروی تن یا بدن است. به تعبیر کریستوا، انسان ناامید کسی است که نیروی تن او دیگر در زبان او ریخته نمی‌شود و بخاطر همین افراد افسرده نمی‌خواهند سخن بگویند. بنابراین همیشه به بیمارانم توصیه می‌کنم نیروی تن خود را بازیابی کنید و آگاهانه اجازه ریزش آن به درون زبان و روح و روان خود دهید. نیروی تن، امیدبخش و زندگی آفرین است. راه حل دیگر رجوع به طبیعت است. دیدار طبیعت را از دست ندهید و آخرین راه حل من فرهنگ است. اولاً بواسطه توسعه فرهنگی جامعه امکانات بسیاری همچون شعر و فیلم خوب و کتاب خوب وجود دارد که من آنها را موقعیت‌های تعالی بخش زندگی می‌دانم. خودتان را از تجربه این موقعیت‌ها محروم نکنید.
راستش افسردگی و ناامیدی را نمی‌توان در این زندگی به صفر رساند، تنها می‌توان میزان آن را کم کرد. پس وجود اندکی ناامیدی طبیعی است که به زبان کریچلی باید آن را تبدیل به آغازگاه فلسفه و اندیشه کرد. می‌دانم همه این حرف‌ها ممکن است چیزی از درد و رنج انسان کم نکند اما این تمام توان من در دادن یک پاسخ ساده به مسأله امیدوار ماندن است.
اینها رویکرد و روش خود من برای حل مسأله افسردگی و ناامیدی شخصی‌ام است. من اصولاً سال‌هاست با این دو رنج دست و پنجه نرم می‌کنم و کوشیده‌ام به زبان کیرکگور آنها را تبدیل به دژ خود کنم و در میان این دژ زندگی کنم و برای تحمل آن به کتاب‌ها و کلمات پناه برده‌ام.
در کنار آنچه گفتم از نقش عشق، نیکوکاری، گفت‌و‌گو با کودکان، مهربانی با حیوانات و دیدار با سالمندان و سخن گفتن با آنها غافل نشوید و آنها را تبدیل به فعالیت‌های زندگی‌تان کنید. از سخن‌ گفتن از عشق و امید و زندگی کوتاه نیایید. امید به جای آرزو و خواستن به معنا واقعی مهم است. خواستن به معنا واقعی یعنی من برای آنچه می‌خواهم، آنچه از دستم بر‌می‌آید انجام دهم. عقلانی بودن و دفاع‌پذیر بودن امید به یک رویداد صعب‌الوصول در آینده این است که امید داشته باشیم و نه آرزو و تا جایی که می‌‌توانیم هم تصمیم به سعی داشته باشیم و هم سعی بکنیم.
به امید فردایی زیباتر و آبادتر.