روایت‌های نو

باز هم پاییز شد

فاطمه ناطقی
نویسنده نوقلم


هفته آخر اردیبهشت از راه رسیده بود. بچه‌ها در حال تمرین آخرین قطعه کدهایی بودند که یاد گرفته‌اند. هفته بعد امتحان پایان ترم عملی بود و بعد هم طبق قانون دانشجوفرما، فرجه‌ها شروع می‌شدند. یک جفت چشم آشنا از پشت قاب شیشه‌ای 20 * 30 در کارگاه، داخل را وارسی می‌کردند. به اشاره سرم وارد شدند.
سلام استاد، خوبید؟ مزاحم که نیستم؟
سلام، شما خوبید؟ چه خبر؟
دو تا رفیقش هم پشت سرش می‌آیند. گرم و صمیمی خوش و بش می‌کنند. صمیمی‌تر از  ترم قبلی که دو تا کلاس پر چالش با هم داشتیم. البته نه چالش درسی، چالش عجیب آن روزهای ایران.
دانشجو مهندسی کامپیوتر هستند اما باید توی کلاسشان راه و رسم تحلیل را یاد می‌گرفتند. من از قصد چالش‌های کار را می‌گفتم تا حساس شوند و بعد راه اصولی پیدا کردن پاسخ درست و حل موضوع را تحلیل کنند و بیاموزند. از تجربیات کاری خودم می‌گفتم، از آنچه توی هیچ کتابی نیست تا یاد بگیرند. می‌گفتم تا مثل من با هر تجربه‌ای توی بهت فرو نروند و تعداد دفعات زمین خوردنشان در راه تجربه کمتر شود. همین هم باعث می‌شد یک دفعه بحث روز توی کلاس داغ شود. جلسه‌ای نبود که ابتدا یا انتهایش بحث روز نباشد. گوش می‌دادم. تمام حرف‌ها آشنا بود. اغلب حرف‌های کف فجازی و شبکه‌های ماهواره‌ای. پر حرارت از ایستادن می‌گفتند و از مقاومت و اینکه بالاخره نسل‌شان کاری کرده است.
در کنار همین مبارزاتشان بود که دو جلسه به خاطر اعتصاب‌شان لغو شد و یکی از جلسات هم جز دو نفر بقیه نیامده بودند. خبردار شدم روز قبل عده‌ای جلو دانشگاه شلوغ کاری راه انداخته‌اند و کمی فضا به هم ریخته و برای همین بچه‌ها ترسیده بودند و دانشگاه نیامدند. هر چند منِ دانشجو سابق هم اغلب منتظر تقی بودم که به توقی بخورد کلاس تشکیل نشود ولی همان ماجرا باعث شد هفته بعد کمی جدی‌تر به حرف‌هایم فکر کنند. به اینکه انقلاب کشکی نیست که یک شبه بسابیم و توی آش فردایمان بریزیم و دور هم بخوریم و کیف کنیم. انقلاب کالای وارداتی نیست که بگیریم و دستی به سر و رویش بکشیم و بعد استفاده کنیم. انقلاب زحمت دارد. کمترینش خواندن و یاد گرفتن است تا برسد به همت برای تغییر آن‌هم در پیچ و خم کلاف گم قانون‌های نانوشته در لایه لایه‌های امور مملکت. همت و اراده‌ای می‌خواهد از جنس آهن که زیر فشار رانت و دسته بازی نشکند، که همرنگ جماعت نشود. مهم‌تر از همه انقلاب چشم بصیرت می‌خواهد برای پیدا کردن صف دوست و دشمن تا مسیرت را بسازی نه اینکه مسیر از پیش تعیین شده جماعتی را از آن سوی مرزها بروی. تو انواع کتک‌هایش را بخوری، و آن‌ها پول مفت دشمنان این آب و خاک را. تو تاوان فردای خرد شدن‌ها و سوختن‌ها را بدهی و آن‌ها وسط میتینگ‌هایشان قر کمر خالی کنند. انقلاب آدم باهوش و باسواد می‌خواهد، آدمی که خاک ورق زدن کتاب را خورده نه اینکه توی جو فجازی چشمش کور و گوشش کر شده باشد.
همه این‌ها را مستقیم و غیر مستقیم می‌گفتم. می‌شنیدند، بعضی دهان کج می‌کردند، برخی با نیشخند پاسخ می‌دادند و بعضی هم توی فکر می‌رفتند. هنوز آب و تاب ماجرا نخوابیده بود که هفته آخرش رسیده بود. جلسه آخر گفت:
« دارن میرن استاد. پروازهای مخفی به ونزوئلا زیاد شده، دارن دارایی‌های ما رو غارت می‌کنند. پشیمون نیستی استاد که اعتراض نکردی؟»
به او جواب دادم:
«من به عنوان یک زن خیلی هم اعتراض دارم. ولی توی این بلوا صدا به صدا نمی‌رسد. صدای فریاد من هرز می‌رود. می‌شود هیزم آتشی که برای سوزاندن خودمان روشن شده نه روشنی چراغ راه اصلاح. من ترم بعد هستم، خرداد همدیگر را می‌بینیم. آن موقع رفته‌ها و نرفته‌ها معلوم خواهند شد.»
خرداد هم رسید. حالا آمده بود دنبال راه یاد گرفتن فلان مبحث برنامه‌نویسی. منبع خوب می‌خواست و چند راهکار برای تدریس توی آموزشگاه. یکی از رفقایش هم که همیشه می‌گفت استاد شما مقصر هستید که توی خیابان نمی‌روید و به خاطر تمام این کاستی‌هایی که می‌گویید اعتراض نمی‌کنید و این خیانت است، گوشه‌ای ایستاده بود. پرسیدم:
«شما چکار می‌کنی؟ شبکه رو تموم کردی؟»
سرش را بالا گرفت و گفت: « تقریباً»
گفتم: « هر وقت آماده کارآموزی بودی برام یه رزومه بفرست. خیلی جاها به کار و استعداد شماها نیاز دارند.»
چشم‌هایش خندیدند.
پاییز پر ماجرا گذشت، خرداد رسید و دوباره پاییز شد. هنوز هستند و هستیم. هر چند کم ترک نخوردیم اما نشکستیم. با امید، ترک‌هایمان را وصله زدیم و وصله می‌زنیم و کمر همت بسته‌ایم برای تغییر، تغییر به بهترین‌های ممکن. در هر جایی برای هر کاری و هر راهی که منتهی شود به آن قله‌ای که وعده داده‌اند نزدیکیم به فتحش.