روایتهای یک کتابفروش
گذشـــتن و رفتـــن پیــوسته
پشت میز کارم در دفتر نشسته بودم و سرگرم پروژههای رنگارنگ نشر بودم که گوشیام به لرزش درآمد. یک نام آشنا که مدتها بود بر صفحه گوشی نقش نبسته بود. محبوبه از آن دانشجوهای عجیبی بود که در طول زندگیام دیده بودم. دختری با تشنگی سیریناپذیر از کتاب و فرهنگ و هرچه در باب ادبیات باشد. سال ۹۳ که دیدمش، سلولی مولکولی میخواند و آشناییمان در کافه دانشگاه شروع شد. البته نه از آن دست آشناییهایی که شاید جوانهای اینروزها تجربه کرده باشند. حتی نوع این آشنایی هم کمی منحصر به فرد بود. من در کافهکتاب دانشگاه مشغول کار بودم و او تقریباً هر روز در بازه زمانی خاصی و خیلی وقتها تنها به کافه میآمد و مینشست. طوری به اطرافش خیره بود و فکر میکرد و بعضاً کتاب میخواند که بیاختیار توجه من را به خود جلب میکرد. احساس میکردم او هم یکجور حیرانی حاصل از خواندن دارد که شبیه سرگردانیهای من در میان کتابهاست. و در ادامه هم متوجه درست بودن این حدس شدم.
علی غنی
نویسنده
شروع اولین جرقههای گفتوگو در گروه مشاعره دانشجویی بود و با همین گفتوگوها ادامه پیدا کرد. تا زمانی که کمکم حس کردیم قدم زدن در کتابفروشیها و گذراندن لحظاتی مغتنم با کتاب و قهوه میتواند حالمان را در میان اینهمه حیرانی و سرگردانی کلانشهری چون تهران، کمی آرامتر کند. حالا بعد از چندین ماه بیخبر بودن از او داشتم اسمش را روی گوشی میدیدم. خبر داشتم که مدتی است متأهل شده و احتمالاً با پسر آرزوهایش عهد آسمانی یا زمینی یا نصف این و نصف آن بسته. اگرچه ما معمولاً هر چندماه یکبار از هم سراغی میگرفتیم و احوال هم را میپرسیدیم، اما نمیدانم چرا اینبار قدری برایم سؤال برانگیز بود. بلافاصله جواب دادم و صدا آشنا محبوبه از پشت گوشی آمد. همان صدا آرام و دوستداشتنی بود. بعد از خوشوبشهای مرسوم، گفت که انقلاب است و اگر شرایطی باشد دوست دارد بعد از مدتها دیدار کوتاهی فراهم شود تا حضوری همدیگر را ببینیم. من هم از خدا خواسته برای دیدن دوست نسبتاً قدیمیام در دوران دانشجویی، سریع آدرسی برای قرار دادم و بعد از چند دقیقه چشممان به جمال هم روشن شد. قدری نسبت به گذشته لاغر شده بود. البته قدری بیشتر از «قدری»...
اما محبوبه همان محبوبه بود. با همان ذوق و علایق شاعرانهاش. برای اینکه بتوانیم ملاقاتی هرچند کوتاه اما آرام داشته باشیم، به پیشنهاد من به سمت یکی از کافههای اطراف راه افتادیم. در راه به من علت درخواستاش برای ملاقات را گفت و آنقدر شوک شدم که تا خود کافه در کمال ناباوری نگاهش میکردم. نمیدانستم باید ناراحت باشم یا خوشحال. شاید ناراحت از اینکه ممکن است آخرینباری باشد که از نزدیک میبینمش و شاید خوشحال از اینکه پس از مدتها داشت به رؤیایی که در سر پرورانده بود، میرسید. این رؤیا در ذهن من آمیزهای از وحشت و ذوق و غم و امید بود. رؤیایی که نمیشد گفت کابوس است یا خواب شیرین. بالاخره توانسته بود با درخواستهای مکرر بورسیه بهترین دانشگاه کانادا را بگیرد. وقتی داخل کافه رفتیم و پشت یک میز دنج نشستیم، تازه برایم از سختیهایی که برای فراهم کردن شرایط مهاجرت داشت، گفت. از اینکه چندصدبار پرونده تحصیلی و مقالاتش را برای اساتید مختلف فرستاده تا شاید بالاخره مقبول افتد و او را برای بورسیه تحصیلی بپذیرند.
سرانجام هم پذیرفته بودند و لحن فاتحانهاش در روایت این سختیها نشان از رضایت خاطر او و محمد داشت. محمد را هم چندسالی میشد که تا حدودی میشناختم و خیالم راحت بود که حالا که همسر محبوبه است، تا انتهای دنیا هم با او خواهد رفت. با تمام احساس دلتنگی که میکردم اما از این اتفاق که محمد همراهش است، آرامش خاطر داشتم. دفتر خاطرات ذهنم را که ورق میزدم، صفحات شاد و غمگین و بعضاً هیجانانگیزی از پیش چشمانم میگذشت و همین کار را برای خداحافظی سختتر میکرد. خانوادهاش پرجمعیت بودند و داشتم به روز خداحافظیشان با محبوبه فکر میکردم. حتماً روز خیلی سختی در پیش خواهند داشت.
با من از میهمانی خداحافظیشان هم گفت و اینکه یک شب میخواهد تمام دوستانش را دور هم جمع کند و یکباره با همه خداحافظی کند. به او گفتم که دوست دارم در این میهمانی برای خداحافظی باشم و امیدوارم من هم دعوت شده باشم. در پاسخ از این حرف من استقبال کرد و به گرمی دعوتم کرد. گفتنیها را اگرچه به خاطر کمی وقت، مختصر و جمعوجور گفتیم و رفتهرفته به زمان خداحافظی نزدیک شدیم و هنوز من درگیر دلهایی بودم که در ایران جا میمانند و محبوبهای که با یک پرواز چندساعته از این خاک میپرد. مثل بسیاری محبوبههای دیگر که پریدند. ناگهان ذهنم به سمت آن آهنگ «لِبیروت» و آن صدا زنانه زیبا از «عبیر نعمه» رفت که در روزهای دلتنگیام گوش میدادماش. بیروت و اخبار نهچندان خوشحالکنندهاش هم اینروزها عجیب ذهنم را درگیر خودش کرده بود. بیروت و آنطرفترها، غزه و مردمی که هنوز با تمام بلاها و گلولههایی که بر سرشان فرود آمده حاضر نبودند بپرند و از خاک مملکتشان بروند.
خودشان، زنها و بچههایشان غزه را با چنگ و دندان چسبیدهاند. همان باریکه کوچک که شاید اندازه تهران هم نشود. اما خاک است دیگر، وطن است و به این راحتیها نمیشود از آن پرید. حتی اگر سختی و رنج کشیده باشی رویش و خاطرات نهچندان خوبی برایت رقم خورده باشد، باز هم خاک است و وطن. شاید اگر ساکنان فلسطین هم در گذشته، یکییکی نپریده بودند و خاک را رها نکرده بودند، دیگرانی با پررویی به خاک مادریشان چشم طمع نمیدوختند و برایش نقشه نمیکشیدند. هرچند شاید خیلیها بگویند به چه امیدی باید در خاکی ماند که آیندهای زیبا در آن نمیتوان متصور شد؟!
راست میگویند، چرا باید در خاکی باقی بمانیم و زندگی تشکیل بدهیم که آینده امنی در آن نمیشود متصور شد. اما پریدن و رفتن و دور شدن از تمام آنچه با آن بزرگ شدهای و رشد کردهای سخت است. سخت است اینکه آن طرف دنیا باشی و برای خود و همسر و فرزندانت زندگی امنی فراهم کرده باشی و ببینی این طرف دنیا، در خاک مادریات، نزدیکترین بستگان و عزیزانت، دوستانت زیر بار ظلم و در برابر تهاجم دشمن واماندهاند و یکبهیک دارند از میان میروند.
شاید تو زرنگ بودهای که پریدهای! اما آنها که به پای خاک ماندند و برای داشتنش خود را خرج کردند، آنها کجای این ماجرا هستند؟! از تمام این فکرها و جنگ درونی همیشگیام، خودم را بیرون کشیدم، لبخندی زدم و برای محبوبه و همسرش محمد، آرزوی خوشبختی کردم. آرزو کردم که یک روز نهچندان دور، دوباره ببینمشان. اما نه برای خداحافظی و بدرقه، برای سلام و پیشواز...