روایتهای نو
اگر دستگاه امیدسنج بود
از ایستگاه مترو خارج شدم. رد عطر پاییز را لابهلای خنکی عصر روزهای کوتاه شده آخر شهریور حس کردم. اینترنت گوشی را روشن کردم تا برنامه ایستگاه اتوبوس را چک کنم. مثل همیشه زده بود تأخیر در سرویس؛ خستهتر از آن بودم که منتظر بمانم.
فاطمه ناطقی
نویسنده نوقلم
همیشه در حرکت بودن حتی حرکت لاک پشتی را به ایستادن و منتظر بودن ترجیح میدهم. آن روز، روز سنگینی داشتم. سر و کله زدن با معاون و در واقع رفیق شفیق مدیرعامل برای توجیه روند انجام اصولی پروژه جاری، کار راحتی نبود. مشکل بزرگ رفاقتگرایی به جای تخصصگرایی همیشه خدا یقه ما را میگرفت.
به سمت رانندهای که داد میزد «بلوار اصلی دو نفر» رفتم و سوار ماشین شدم. کلی اعلان از لینکدین و واتس اپ و اینستاگرام داشتم و چند تا پیامک ناخوانده؛ تا فیلترشکن وصل شود پیامکها را چک کردم. خانم قلیپور پیغام داده بود و در مورد دختر16 ساله تحت حمایت خیریه نوشته که به خاطر کتکهای پدر معتادش دچار افسردگی شدید شده تا حدی که لکنتزبان پیدا کرده و مشکل در حرکت هم دارد و درسش افت شدید داشته است. هفتهای دو جلسه گفتار درمانی میرود. حالا با مادرش تنها زندگی میکند و کمک نیاز دارند. غم، غلظت خستگیم را بیشتر کرد و گویی به قلبم چنگ زد. فیلترشکن وصل شد. خانم فرهادی، همکار سابقم پیغام داده بود «برای شایان دعا کن. اسمش برای حلی 1 نیومده. چند روزه خونه عزاخونه شده. تورو خدا دعا کن. یه وقت مثل خودم حسرت به دل نشه.» از دوسال پیش برای آزمون ورودی کلاس هفتم تمام مدارس خاص کلاس میرفت. دلم برای مادر و پسر سوخت. میخواستم برایش بنویسم این تنها راه موفقیت و خوشبختی در آینده نیست و لذت ببر از این سن و سال شایان
و این روزهای مانده تا اول مهر را بروند سفر تا خاطرههای خوب برایشان ثبت شود. تایپ کردم ولی نفرستادم. به همین بسنده کردم که «انشاءالله اسمش از ذخیره در میاد، نگران نباش.»
واتس اپ را نبسته بودم که مدیرگروه دانشگاه پیام داد، برنامه ترم جدید را فرستاده بود. فقط پنجشنبه صبح را انتخاب کرده بودم ولی حالا برای آن هم پشیمان بودم. خستهام. مهر از راه رسیده ولی هنوز حقالزحمه ترم مهر گذشته کامل تسویه نشده است.
دوست دارم با بهانهای لغو کنم ولی به خودم میگفتم نه، توی حالت کلافگی و خستگی حرفی نزن و تصمیمی نگیر.
این ترم مهندسی نرمافزار دارم. در پروژههای اخیر کلی موضوع جدید یاد گرفتهام. به علاوه کشف رموز جدید خارج از کتاب و درس در مورد مراودات اداری و کار تیمی در ایران. پس برای دانشجوها حرفی تازه دارم. تفاوت سبک تدریسم در سالهای اول و بعد از شروع کار در شرکتهای مختلف را خیلی خوب لمس میکنم.
دوست دارم تجربیاتم را به دانشجویانم انتقال دهم تا مسیری را که کورمال کورمال بعد از دانشگاه برای پیدا کردن مسیر رشد کاری و اجتماعی گذراندم سریعتر طی کنند و کمتر تلو تلو بخورند. از خواب خوش صبحهای پنجشنبه برای شانزده هفته گذشتم.
اعلان جدید از لینکدین آمده بود. صفحه فرناز بود. دوست و همکار چند سال پیشم در دانشگاه. پنج سالی است که مهاجرت کرده. صفحه را که باز کردم متوجه شدم ارتقا شغلی داشته است. سه سالی است توی مایکروسافت مشغول شده و حالا مدیر یک بخش است... دوباره آن فکر کذایی توی ذهنم یورتمه رفت و مویرگهای مغزم کشیده شدند. «دیدی فرصتو از دست دادی؟! چقدر گفت بیا با هم بریم.
هی دست دست کردی. هی گفتی بیماری بابا. هی گفتی غربت سخته. بفرما اون کجا و تو کجا.» قلبم مچاله شد. صفحه گوشی را خاموش کردم.
صدای اذان مغرب بلند شد. گوشی توی دستم میلرزید. اعلان اینستاگرام است. ندا مرا توی عکس یک پست منشن کرده بود. عکس یادگاری کلاس سوم دبستانمان.
کنار خانم افشاری، بهترین معلم تمام دوران تحصیلم. پر انرژی، مهربان و جدی در درس و اخلاق و نظم. همیشه باید توی کلاس مقنعههایمان را درمیآوردیم با موهای مرتب و شانه کرده. بیشتر جایزههایمان گل سر بود. عکاسی حرفهای بلد بود و دوربین لنزدار زنیت داشت و عکسهای یادگاری تمام مدرسه با او بود. برایمان فیلم میآورد. یادش بخیر «گربه آوازه خوان» و «دره شاپرکها». آن سال باهم خیلی چیزها یاد گرفتیم حتی برای سال نو سبزه سبز کردیم و سفره هفت سین چیدیم و مامانهایمان را هم دعوت کردیم. عکس آخرین هفته تحصیلی آن سال است که خانم افشاری با رواننویس سبز رنگ توی قاب میز با خطی زیبا نوشته «دختر عزیزم! امیدوارم تو را در لباس زیبای انسانیت ببینم.» اگر دستگاه امیدسنج بود، بالاترین میزان امید من را برای همان سالهای مدرسهام نشان میداد حتی آن روزهای سخت دبیرستان با استرسهای کنکورش.
بالاخره مسافر چهارم هم آمد. یک کیف نو صورتی با عکس باربی توی دستش داشت. با خودم فکر کردم احتمالاً یک دختر نوجوان هفده ساله کیف بنفش یا سرخابی دوست داشته باشد. یک لیست لوازم التحریر به خریدهای آخر هفتهام اضافه شد.