درباره کتاب انگار آنجا نیستم

برای زنانی‌که انگار خدا هم رهایشان کرده

گرچه خواندن کتابی را انتخاب کرده‌ام با پرداخت به زاویه خاص و ناگوار جنگ، که اتفاقاً به این دست از زوایای جنگ، کم پرداخته شده است اما متأسفانه وجود داشته و دارد، ولی خانم «اسلاونکا دراکولیچ» تلخ نمی‌نویسد، تلخ‌ها را به زیبایی می‌نویسد. فرقی هم نمی‌کند «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» باشد، «کافه اروپا» باشد، مقاله‌ها و دست‌نوشته‌هایش باشد یا «انگار آنجا نیستم.»

سمیه ملاتبار
   نویسنده

خانم دراکولیچ در چهارم ژوئیه سال 1949در رییکا کرواسی به دنیا آمد. روزنامه نگاری کروات است و در دانشگاه زاگرب در رشته ادبیات تطبیقی و جامعه شناسی تحصیل کرد. از سال 1982 تا 1992 با دو هفته‌نامه استارت و هفته‌نامه باناس همکاری کرد. او در دوره تغییرات و حوادث مهم اروپا شرقی در سال‌های دهه نود بوده. در اوایل دهه 90، کرواسی را به دلیل مسائل سیاسی ترک کرد و رهسپار سوئد شد. در همان سال‌ها آثار و مقالات او در بسیاری از نشریات اروپایی و بین‌المللی چاپ شد.
دراکولیچ کتاب دیگری با نام «آزارشان به مورچه هم نمی‌رسد» دارد که درواقع مجموعه مقالاتی روی داده در یوگسلاوی است. این خانم در استکهلم و زاگرب زندگی می‌کند. «انگار آنجا نیستم» به بیان خیلی از دوستداران و متخصصان ادبیات، شاهکاری ادبی است که در اکثر فهرست‌های معتبر، جزو رمان‌های برتر جهان است. «انگار آنجا نیستم» وقایعی درباره بالکان است. وقایعی که چنان برای آدم و صد البته آدم‌های حی و حاضر در آن زمان بوسنی، تلخ و ناامیدکننده و تحقیرآمیز است که نویسنده انگار شرمش گرفته برای شخصیت‌های داستانش اسم انتخاب کند و بسنده به حروف ابتدایی نام‌ها (اس، ام، اچ ال، ان، بی) کرده. به قول عزیزی: قربانیان جنگ، یک بار کشته می‌شوند، بازماندگانش اما هر روز. جنگ یک خاصیت انسانیت‌زدا دارد؛ یعنی هر کسی که با جنگ مواجه می‌شود را، چه سرباز مهاجم و چه قربانی اسیر، از هویت و خصایل انسانی تهی می‌کند. آنها را بی‌هویت و از درون تهی می‌کند. پیوندهای گذشته‌اش را قطع می‌کند و به جایش، خشونت، توحش و حتی حیوانیت قرار می‌دهد و عجیب این است که این دگرگونی، سریع، مسری و دوسویه است. «انگار آنجا نیستم» داستانی از یأس، امید و قربانی شدن زنان در آتش افروزی‌های مردان را روایت می‌کند. خانم دراکولیچ درباره جنگ داخلی بوسنی در دهه 90 میلادی، سه گانه «بالکان اکسپرس»، «انگار آنجا نیستم» و «آزارشان به مورچه هم نمی‌رسید» را نوشته است. برای او جنگ صرفاً یک اصطلاح کلی است، اسم جمعی است برای بی‌شمار داستان فردی. جنگ، تک تک افراد هستند، چیزی است که برای تک تک آنها پیش می‌آید، اتفاق می‌افتد و زندگی‌شان را تغییر می‌دهد و برای «اس»، جنگ، کودکی است که مجبور شده به دنیا بیاورد. اسِ داستان ما بیست و نه ساله است و فارغ التحصیل دانشگاه تربیت معلم، معلم است و مجرد. در دهکده‌ای در بوسنی زندگی می‌کند. روزی صبح، سرباز صربی وارد آپارتمانش می‌شود و از او می‌خواهد وسایلش را جمع کند و همراه آنها برود. اس خیلی زود خود را گرفتار پدیده جنگ و تجاوز و کشتاری می‌بیند که صرب‌ها راه انداخته‌اند. اسرا را به اردوگاهی می‌برند، مردها را در دم تیرباران می‌کنند و جسدها را می‌سوزانند و زن‌ها را بی‌حرمت می‌کنند و کدام جنگ است که این بی‌حرمتی‌ها را به خود ندیده باشد؟ دراکولیچ همچنین حین روایت پرجزئیاتی از مصایب دردناک تهاجم، نکات روان شناختی و جامعه شناختی قابل توجهی در نسبت انسان با جنگ مطرح می‌کند. شما روایتی را می‌خوانید که سرگذشت اهالی دهکده‌ای در بوسنی است که پس از تهاجم صرب‌ها، از محل زندگی‌شان رانده شده و به اردوگاه فرستاده می‌شوند.
تنش و بهت در ساخت روایت اول شخص رمان، حیرت انگیز است. انگار زن راوی در یک ترس خوردگی مهیب، یکریز و مداوم حرف می‌زند، حرف می‌زند تا فراموش نکند؛ که فراموش نشود. تصاویر داستان مانند پنجره کوچک بازداشتگاه، محدود است و فاصله‌ای که از این پنجره میان سربازان متجاوز و زندانیان ایجاد می‌شود، رمان را هولناک‌تر می‌کند. کتابی است که ماجرایش فراموش ناشدنی است.
قسمت‌هایی از کتاب را اگر با هم بخوانیم، بیشتر می‌توانیم با زنان اردوگاه بوسنی همذات پنداری کنیم:
«گاهی هم آرامش عمیقی او را دربرمی‌گیرد و این زمانی است که خودش را در آپارتمان‌شان در سارایوو تصور می‌کند؛ هنوز به عنوان خانم معلم جایگزین در مدرسه دهکده مشغول به کار نشده، شاید هنوز درسش را هم تمام نکرده. خودش را می‌بیند که روی تختش دراز کشیده (حاضر است هر چه دارد بدهد تا بتواند باز هم در آن تشک آشنا فرو برود.) احساس می‌کند مانند کاسه ترک خورده‌ای است که آب به آرامی از آن بیرون می‌زند؛ حتی خاطراتش دور و دست نیافتنی‌اند.
شاید در لحظه زندگی کردن تنها راه بقا در این شرایط باشد. اس مانند بچه‌ای سر به راه اطاعت می‌کند. اما او همچنان به سیلی زدن ادامه می‌دهد، انگار در این کار لذت خاصی می‌بیند. با کف دستانش روی صورتش می‌کوبد. چنان محکم می‌کوبد که صورتش زیر سنگینی ضربه‌ها به چپ و راست تکان می‌خورد اما هم چنان چیزی حس نمی‌کند.
تاکنون هیچ چیز حس نکرده و همه چیز برایش یکسان بوده. آن ضربات آخرین چیزی است که به یادش مانده. آن سیلی‌های پی در پی و بعد از هوش می‌رود و دیگر چیزی نمی‌فهمد. «اِن»، نان را تقسیم می‌کند و ناگهان انگار نه جنگی در کار است و نه اردوگاهی. اِن کنار آنها می‌نشیند. او چیزی نمی‌خورد، تنها محو تماشا شادی و لذت دخترها برای نان تازه‌ای است که فقط به خاطر آنها پخته، برای زنانی که خدا رهایشان کرده: بخورید فرزندان، بخورید. نان به شما قوت می‌دهد که تحمل کنید. باید جان داشته باشید. روزهای ترس و وحشت می‌گذرند.
 در آن اجتماع کوچک زن‌ها، تنها واقعیت چیزی است که برایشان پیش می‌آید، برای تک تک آنها. بقیه چیزها قابل درک نیستند. آنها کاملاً از زندگی روزانه اردوگاه دور افتاده‌اند. اینجا آنها به شیوه خاصی کار می‌کنند، نقش یک وسیله را دارند، اینجا کارخانه‌ای است برای تحقیر هرچه بیشتر زندانیان. هنوز فکر می‌کنند این طوری ممکن است بتوانند زنده بمانند. آنها این را خوب دریافته‌اند، یعنی مجبور بوده‌اند که دریابند. می‌دانند که زن‌های دیگر برای آنها تأسف می‌خورند اما آنها خودشان توان دلسوزی برای خود ندارند و در وضعیت آنها این کار زائدی است.»
«اگرچه هنوز چیزی رسماً تأیید نشده، خبر مبادله در تمام اردوگاه پخش شده، خاطرات سرکوب شده را برانگیخته و نظم روزمره اردوگاه را برآشفته.‌«ام» راجع به همسرش حرف می‌زند که تا الان باور داشت مرده. با اینکه هیچ خبری از او به دستش نرسیده، حالا فکر می‌کند شاید به رغم همه این شرایط، هنوز زنده باشد. «اس» به پدر و مادرش فکر می‌کند، انگار تابه حال در انجماد می‌زیسته و حالا احساس می‌کند یخ درونش به آرامی شروع به آب شدن کرده. او هم هیچ خبری از خانواده‌اش ندارد. قبلاً پذیرفته بود که ناپدید شدنشان به این معنی است که آنها مرده‌اند. اما حس می‌کند حالا می‌تواند امیدوار باشد. برای نخستین بار پس از مدتی طولانی دخترها جرأت کرده‌اند به آینده بیندیشند.
از این داستان‌‌ها در اردوگاه زیاد شنیده، همه یک شکل و بعد حیرت. حیرتی مداوم از اینکه یعنی همه‌ این بدبختی‌‌ها و بلاها باید به سر آنها می‌‌آمد، چرا آنها؟ انگار واقعاً نمی‌‌توانند خودشان را از وضعیتی که در آن گرفتار آمده‌‌اند برهانند و هنوز درگیر تطبیق خود با رویدادها و حیرت‌شان ‌هستند. «اس» با خودش فکر می‌کند: ما همه به یک شکل آلوده اردوگاه شده‌ایم. همه یکسانیم و آلوده به یک خون. زن‌ها اینجا فقط در صیغه جمع موجودیت دارند. بی‌نام، بی‌چهره و قابل تعویض. اینجا فقط دو دسته زن داریم: پیر و جوان.»
 «می‌ترسد و این ‌بار ترسش نه از تهدیدی خارجی نشأت می‌گیرد و نه از تاریکی‌ای که او را دربرگرفته می‌آید، بلکه از درونش برخاسته، می‌تواند آن را در تپش‌های وحشیانه قلبش حس کند، در برآمدگی سفت شکمش، در گلو خشک و کف دست عرق کرده و چسبناکش. گریزی از این ترس نیست، فقط می‌تواند آن را در درونش عقب‌تر براند.»