نارضایتی در بین نوجوانان دختر
مـــدرســـــه دوستنداشتنی
سمیه ملاتبار
نویسنده
با چند دختر نوجوان در نیمه مهرماه قرار گذاشته بودم تا با شنیدن حرفهایشان، بتوانم گوشهای از وضعیت عمومیشان را گزارش کنم. آنقدر تکتکشان بهسختی حاضر میشدند حرفهای دلشان را بزنند و انگار ترس و خجالت خاصی توی جملاتشان بود. انگار شرایط فرهنگی جامعه ما بستری کاملاً مناسب برای ابداع و استفاده از زبان مخفی در دختران نوجوان است. جوانان و از جمله دختران، جهت پنهان نگه داشتن افکار و عقاید خود و همچنین به دلیل قبح استفاده صریح از برخی لغات در چهارچوب هنجارها، آداب و رسوم و فضای جامعه، به سوی استفاده از زبان مخفی گرایش پیدا کردهاند.
گروههای دوستان و محافل دوستانه، پیامک، کانالهای تلگرام و توئیتر هم محمل اشاعه این واژگان است. درحالیکه اینها همان دخترانی هستند که وقتی با هم تنهایشان میگذاریم، حتی ثانیهای از پچپچکردن دست برنمیدارند. به نظرتان دلیل اینهمه سختگیریشان چه بوده است؟ با هم میتوانیم از حال عمومی این دختران در ادامه بیشتر
آشنا شویم.
از کلاسهای مدرسه تا دورههای ناخن کاری
مریم که تقریباً ده سال به عنوان معلم و معاون پرورشی در مدرسه حاشیه شهر کنار 220 دانشآموزان است، میگوید: در چند سال اخیر افزایش چشمگیر بیماریهای روحی، خشم و اضطراب در گروه سنی دختران پانزده تا هفده ساله را داریم. ما با دخترانی روبهرو هستیم که خشم شدیدی نسبت به جامعه و طرد شدن خودشان دارند، زنانگی در وجودشان کمرنگ
شده.
به خاطر ضعف مالی، علاقه به کار دارند، قید درس خواندن را زدند و از فروشندگی تا رو آوردن به تتو یا ناخن کاری را بین دخترانم زیاد میبینم. آمار خودزنی هم متأسفانه کم نیست. حال عمومی دخترانم خوب نیست، نکتهای که من کمبودش را در فضای آموزشی حس میکنم کمبود نیروی مشاور آگاه و کاربلد است، مشاوری که علائم را در حد مبتدی تشخیص بدهد و دانشآموز را برای درمان ارجاع دهد. متأسفانه مشاورانی که هستند آنقدر دچار ضعفهای کاری هستند که به جای کمک، دانشآموز را طرد و انگشتنما میکنند.
معمولاً مشاوران مدرسه یا معلم ابتدایی بودهاند که حنجرهشان را به خاطر دوران ابتدایی از دست دادهاند و تازه به واحد مشاوره آمدهاند و مثلاً اصلاً نمیدانند برای هفته سلامت روان باید چه کار کنند و صرفاً حضور فیزیکی در مدرسه
دارند.
درحالی که مدارسی که در حاشیه شهرها هستند، دانشآموزان پرچالشتری دارند. ما دانشآموزان زیادی داریم که اگر مشاور آگاهی داشتیم میتوانستیم با هدایت دانشآموز به مراکز مشاوره آموزش و پرورش با یک تست هوش ساده متوجه مشکلشان بشویم نه اینکه اعتمادبه نفس بچهها هم به دلیل مشکلاتی که دارند از بین برود. حتی متناسب با تعداد دانشآموزانمان، تعداد مشاورهها و زمانی که به هر دانشآموز تعلق بگیرد را هم کم داریم چون بچهها معمولاً خواهان صحبت با مشاور مدرسه هستند ،ولی الان اکثر دانشآموزان ما فقط روزهایشان را میگذرانند و انگیزه و برنامهای
ندارند. بچههای هدفمند خیلی کمی داریم. کاش یک فکر اساسی به حال کتابها و موضوعات درسی و شیوههای تدریس میشد. ما به تنهایی نمیتوانیم دروس کارگاهی و عملی را بیشتر کنیم ولی سعی میکنیم تا جایی که میتوانیم زمان بندی کلاسها را طوری طراحی کنیم که بشود به صورت فان و سرگرمی هم در کلاس تدریس داشت.
دیگر در هیچ مسابقه شعری شرکت نکردم
فهیمه که سال دوم دبیرستان است و تابهحال مدارسش از نوع دولتی بوده، میگوید: روز اولی که وارد اول راهنمایی شده بودم، هنگام پخش شیرینی متوجه شدم که به برخی از دانشآموزان با لحن خاصی میگویند میتوانی دوتابرداری و بعد فهمیدم دلیلش این است که زمین مدرسه، اهدایی پدربزرگشان است. از همان روز اول فهمیدم که اگر به این چند فرد احترام نگذارم، ممکن است بازخواست شوم. حتی باوجود دوستی چندسالهام با یکی از همانها، دیدنشان روزم را خراب میکرد و همیشه استرس چگونه رفتارکردن با آنها را داشتم. دو سال با همین حالت گذشت که سال سوم راهنمایی معلم ادبیاتمان برایمان مسابقه شعر گذاشت. من و چهار دختر دیگر از مدرسه در آن مسابقه شرکت کردیم. شعر من اول شده بود اما بهطور ناباورانه جایزهای را که برای نفر اول بود به دختری دادند که پدرش جزو داورهای مسابقه بود و شعرش به درد برنامههای کودک میخورد. آنروز بیعدالتی موج میزد طوریکه حتی پدر آن دختر هم ناراحت شد و اعتراض کرد اما بعدها معلوم شد به خاطر کمک مالی که قرار بود همان پدر به مدرسه بکند، مسئولین مدرسه تصمیم گرفتند تمام ذوق و هنر من را له کنند که مبادا اتفاقی بیفتد. از آن روز به بعد دیگر برای هیچ مسابقهای، شعر گفتنم نمیآید.
بیشتر اوقات، بزرگترها سخت ما را میفهمند، حالا مسئولین مدرسه که جای خود دارند.
کاش زیباشدن را یادمان میدادند
یکی از روزهای سوم راهنمایی بود، پر از مو روی صورتم، اما مدرسه حتی اجازه نمیداد یک تار مو از سبیلهایمان کم شود و ما این حس زشتبودن، ترس از آینه و همه کنایه شنیدنها و کمشدن اعتمادبهنفس را هر روز به دوش میکشیم.
به نظرم بهتر بود بهجای این رفتارها، دوستانه تمیزبودن و زیباشدن را یادمان میدادند تا به این شدت بعضی از بچهها برایشان عقده نمیشد.
دخترم! فردا وبلاگت را به مدرسه بیاور
سال اول دبیرستان مسابقه وبلاگنویسی بین بچههای دبیرستانی شهرمان برگزار شد. وقتی مدیر و معلم پرورشی مدرسه سر صف بخشنامه را خواندند، همکلاسیهایم به معلم پرورشی گفتند که فهیمه وبلاگ دارد و شعرهایش را در آن مینویسد. ساعت تفریح شده بود که معلم پرورشی جلویم سبز شد و گفت: «دخترم! فردا وبلاگت را به مدرسه بیاور!» من مانده بودم که باید چه جوابی بدهم. آخر وقتی مسئول مدرسه نمیداند وبلاگ چیست و در کجاست و چگونه است، چطور میخواهد مشاوره بدهد و برای مسائل مختلف جامعه که روزبهروز پیچیدهتر میشود راهنمایمان باشد؟!
برادرم تنها کسی است که میتواند مرا بخنداند
زهرا که سال اول دبیرستان است، میگوید: احساس صمیمیت و راحتیام با اعضای خانواده را در کل مقطع راهنمایی از دست داده بودم، اما چند ماهی است که با برادرم خیلی راحتم و همهجوره احساس آرامشم را از او میگیرم.
دلیل راحتیام با برادرم این است که خواهر بزرگترم ازدواج کرده است. برادرم تنها کسی است که میتواند من را از ته دل بخنداند.
دوستشدن با جنسمخالف غرورم را له میکرد
میدانستم که ارتباط با جنس مخالف باید برای من هم مثل بعضی از دوستانم جذاب باشد، اما دلیلی که باعث میشد از این فضا دور باشم، غرورم بود.
دوستشدن جنس مخالف را با لهشدن غرور و ابهتم برابر میدانستم. البته مهمتر از همه، از خدا هم شرمم میشد چون بهترین دوست دوران راهنمایی من خدا بود. این شعار نیست، عین حقیقت است؛ دلم نمیآمد با انجام کاری که فایدهای نداشت، خدا را برنجانم. در دوران راهنماییام، اعتقاد به خدا و نماز خیلی محافظتم کرد.
روزی نبود که از دوستانم خاطره هدیههایی که از دوست پسرهایشان میگیرند را نشنوم. اما وقتهایی هم بود که چون من مثل خودشان نبودم، با هم پچپچ میکردند. خیلی دلم میگرفت. این روابط برایم بیمعنا بود.
تأثیر نپذیرفتن از برخی رفتارهای ناشایست دوستانم خیلی سخت بود. مثلاً دوستان صمیمی من کاملاً مقنعه را توی خیابان از سرشان برمیدارند و لباسهای تنگ و کوتاه میپوشند. درحالیکه من همیشه سعی کردهام پوششم طوری باشد که موهایم پیدا نباشد.
فکر میکنی پیامبری؟
بعد از نماز همیشه دعا میکردم که خدا خودش حفظم کند تا تحتتأثیر حرف دوستانم قرار نگیرم. یکبار یکی از دوستانم گفت که تو فکر میکنی پیامبری؟ فهمیدم که دیگر نباید تلاش کنم من روی آنها تأثیر بگذارم. نمیگویم که از دوستانم اصلاً تأثیر نگرفتهام، گرفتهام ولی نه از جنس بد. اتفاقاً رفتاهاری بدشان را سعی میکردم خوب کنم.
مثلاً شیکپوشی بدحجابانه دوستانم را در قالب حجاب درآورده بودم و تا جایی در این زمینه پیشرفت کرده بودم که مدلهای مختلف برای لباسهایم طراحی میکردم. یادم است که ساعتها و روزها را صرف بستن مدل جدیدی از شال و روسری میکردم و الان هم با تیپ متفاوتی، شال و روسریام را سر میکنم.
آینه را دوست ندارم
آینه اعتمادبهنفسم را میگیرد. انگار هیچ کاری ندارد جز اینکه به من بگوید اینجایم جوش زده است و لاغر شدهام و چرا بینیام این شکلی است و چشمهایم رنگی ندارد. من آینه را دوست ندارم و سعی میکنم کمتر جلویش ظاهر شوم. به موهای بلند هم علاقه زیادی داشتم، برای همین هیچوقت دلم نمیآمد کوتاهشان کنم. یکبار مدل آناناسی موهایم را کوتاه کرده بودم، روز و شبم را جلو آینه میگذراندم. اما برخلاف بعضی از دوستانم، خیلی حواسم به پول پدرم بود که خرج خرید لباس اضافهای نکنم. مادرم کمتوقع تربیتمان کرده است.
تاوان چیزی را میدهم که دست خودم نیست
امالبنین که مدرسه فرزانگان درس میخواند، میگوید: من از شرایطم راضی نیستم، خاطرات بدی هم دارم. کاش دور و بریهایم بیشتر توجه میکردند.
فقط رابطه پدر و مادرم با من خیلی خوب است، آن هم فقط بهخاطر بزرگی خودشان است. با افراد فامیل، اصلاً. حتی مدیر مدرسه دوره راهنماییام بسیار خشن بود طوریکه با فاصله هم دیدنش برایم ترسناک بود. یادم نمیآید که هیچموقعی تلاش کرده باشد درست رفتار کردن را بهمان یاد بدهد. برای همین من هم خشن شده بودم. طوریکه دوستی برایم نمانده بود. سال دوم راهنمایی مجبور شده بودم به خوابگاه بروم ولی دوستانم از هماتاق شدنم با خودشان ناراحت شده بودند. فقط بهخاطر اینکه پدر من در بین مسئولین مدرسه دارای ارج و قرب زیادی بود و همین باعث میشد مدیر و معلمها هم با من خیلی خوب تا کنند و هیچ حرفی روی حرفم نزنند. حتی روی رفتارهای بیجا و بیادبانهام. من تاوان چیزی را میدادم که دست خودم نبود. کاش فرزند کسی نبودم که معروف بود.