روایت‌های نو

آن روز تکه‌ای از من مُرد

زینب سلطانی
نویسنده نوقلم
همینطور که اشک‌هایم را تند و تند با دستمال می‌گرفتم تا منشی و سایر بیماران متوجه استیصال و گریه‌ام نشوند، جواب تست عصب و باقی مدارک را در پوشه‌ام گذاشتم. دستانم به خاطر شوک‌هایی که به عصب‌ها داده شده بود، درد می‌کرد و از جای سوزن خون بیرون می‌زد. حوصله تدبیر پنبه خونی و دست نم کشیده از پاک کردن رد اشک‌ها و قاطی شدن  طهارت و نجاست را نداشتم. بی‌خیال دست خونی شدم. نشستم توی ماشین. راضی شدم خون بیاید، اشک ببارد و من غرق در حال خودم باشم.
با خودم فکر کردم رسیدم خانه، لک خون آستینم را می‌شویم. با دست...
صدا دکتر در گوشم زنگ خورد: «این عصب‌ها مرده...»
ترکیب واژه مرده با تصویر خط صافی که در مانیتور دیده بودم و بی‌تفاوتی دکتر کانه کار از کار گذشته باشد، عمیق‌تر روحم را زخمی می‌کرد. نمی‌دانستم چیزی که من از عصب مرده می‌فهمم با چیزی که یک فوق‌تخصص می‌گوید یکی است یا نه.
خواستم به همسرم زنگ بزنم، یادم آمد این ساعت باشگاه است. فاطمه خواهرم غالب مواقع جزو اولین انتخاب‌هایم برای همصحبتی است. گوشی را برداشتم و چند ثانیه به اسمش روی گوشی‌ام خیره شدم. جوابی برای سؤال کلیدی «که چی؟» پیدا نکردم. پشیمان شدم. گوشی را انداختم کنار و ماشین را روشن کردم. به زحمت از پشت اشک‌ها، مسیرم را از فرعی‌هایی که معتقدم هیچ وقت یادشان نخواهم گرفت، پیدا کردم. شهید فقیهی به معدل، معدل به هدایت، هدایت به ملاصدرا.
سال‌هایی که دستم شروع کرده بود به هشدار دادن از جلو چشمم می‌گذشتند. تمام کارهایی را که الان شده بودند علت کم‌کاری‌های من در حق جسمم، مرور کردم. کارهایی که از قضا همه هم به مادری و خانه‌داری ختم می‌شدند. برایم ارزش بودند و انتخاب‌شان کرده بودم و حالا باید بابت‌شان پشیمان می‌بودم. یکی یکی به خاطر می‌آوردم و پتک سرزنشی که دکتر دستم داده بود را به هر بهانه‌ای بر سر روحم می‌کوبیدم.
مگر چقدر از راه مادری را آمده بودم؟ تصور اینکه دیگر نتوانم کارهای بچه‌هایم و امور خانه‌ام را خودم به عهده بگیرم، ویرانم می‌کرد.
امور خانه و بچه‌ها؛ خط قرمزی که همیشه در ذهنم به عزت فرزندانم گره خورده و آنقدری برایم ضریب داشته که بی‌خیال کار و فعالیت موظف بیرون از منزل شوم.
تمام طول مسیر را اشک می‌ریختم و زیر بار سرزنش‌هایم مچاله‌تر می‌شدم.
مسیر را اشتباه انتخاب کرده بودم و افتاده بودم در ترافیک سرازیری پل. ترافیک قفل بود و هیچ خودرویی به راهنمای راست من توجه نمی‌کرد. خواستم بابت بی‌دقتی در انتخاب مسیر هم خودم را سرزنش کنم که یک آن دلم برای خودم سوخت. برای خودی که در بدترین حال هم سهمش از خودم هم سرزنش است.
راهنما را خاموش کردم. مسیر مستقیم هم به خانه می‌رسید. کمی دیرتر، کندتر، ولی می‌رسید.
بی‌خیال از جنگ خودروهای در هم قفل شده و حرص‌شان بر سبقت و رهایی، دل سپردم به ترافیکی که بیشتر مجال خلوت و اشک ریختن و کنار آمدن با شرایط جدید و بغل کردن خودم را فراهم می‌کرد.
فکر می‌کردم و حرف‌ها و جملات دکتر یکی یکی از ریل ذهنم می‌گذشتند. ولی نوبت «مُرد» که می‌رسید مغزم خطا می‌داد. مُردن در دستی که زنده است، در بدنی که نفس می‌کشد را نمی‌فهمیدم.
دسته‌ایم را جلو چشمانم بالا آوردم بی‌آنکه بخواهم حالت قنوت گرفته بودم و خواندم «فَسُبْحانَ الَّذِی بِیدِهِ مَلَکوتُ کلِّ شَی‌ءٍ وَ إِلَیهِ تُرْجَعُونَ»
چراغی در ذهنم روشن شد، روشن‌تر و بلند‌تر از زنگ‌های صدای ناامیدکننده دکتر.
چراغی به روشنی و بلندای قدرت لایزال محیی الموتی.
ترافیک باز شده بود و ماشین‌های پشت‌سر بی‌امان بوق می‌زدند. دستم را طوری که ببینند بالا بردم و همزمان با شتاب به جلو راندم.

جستجو
آرشیو تاریخی