روایتهای نو از نگاه نوجوان
در راه ر سیدن به «خیال، قلم؛ زرین چشم»
علی دهقانی
نویسنده نوقلم از هرمزگان
هوا را ابر گرفته بود. باران نمنم میبارید. خورشید در پس تودههای عظیم بخار پنهان شده بود و خیال طلوع دوبارهاش را در سر میپروراند. سایهای نازک از رنگ آبی را میشد همه جا دید و سبزی برگ درختان. خواهرم در حیاط خانهمان ایستاده بود. سرش بالا و چشمانش خیره بود به سایه آبی رنگ پشت ابرها. مه، قله کوهستان عظیم کنار روستا را بلعیده بود. قدمی به سوی خواهرم برداشتم.
-«چگونه اژدهای خود را تربیت کنیم رو یادته؟ اون ابرها... انگار چند تا اژدها دارن اونجا با هم میجنگن!» سرم را بالا بردم. دهانم باز ماند. نگاه کودکانه و سیاهچاله چشمانم را دوختم به ابرها و رنگ سرمهای که بر کل افق روستا انداخته بودند. روشن و تیره شدن رنگها در فراز و نشیب لطیفشان و آن عظمت که کل حکومت خورشید را زیر و زبر کرده بود.
خاطراتم در دریا پس ذهنم بالا و پایین میپریدند. اژدها... اژدها. مادر صدامان زد. وسیلهها را جمع کرده بودیم تا به شهر برگردیم. آن لحظه، چیزی مغزم را قلقلک میداد. پرنده ذهنم به سوی سرزمین خیال اوج گرفته بود: «شاید ابرها به بدرقه ما آمده بودند.» ماشین راه افتاده و پیچ و خم مار مانند جاده را سیر میکرد. ما از روستا گذشتیم، اما ابرها همانجا لنگر انداختند. در بعضی پیچها، میشد آسمان روستا را دید. لشکرکشی ابرها بیفایده بود. خورشید فروزان همچو ققنوس برخاسته و با پرتوهای نور، شورشیان را سرکوب میکرد. چشمانم را از صحنه نبرد گرفتم و دوباره به جایم تکیه دادم. هیچ کاری از دست من ساخته نبود. هر چه پیش میرفتیم، خورشید فروزانتر میشد. باشکوهتر میشد. تا جایی که هیچ از ابرهایمان نماند. جاده خیال پیچ و خم از سر بیرون رانده و ما را در مسیری راست انداخته بود. در سمت راست، خورشید پس از ظهر را میشد دید و در سمت چپ، تکه ابری سفید، در حال سقوط بود. خواهرم که سمت راست ماشین نشسته بود، مسیر چشمانم را دنبال کرد و او هم دشت در حال سقوط را دید. ابری که به قلعهای افسانهای میمانست و سرزمینی جادویی.
-شاید فرشتهها اونجا زندگی میکنن.
فکر خوبی بود.
-هفت جن رو یادته؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
-خب، تو هم میتونی موجودات مختلف رو وارد داستانت کنی. حالا اونجا هم شهر فرشتههاست. یه اسم براش بذار!
+ اسم... اسم. سرزمین سفید رنگ... یا...اسمش رو میذارم، «دشت سپید». اونجا یه سرزمین افسانهای توی آسمونه!
خواهرم لبخند زد. او هم از این نام راضی بود، اما...
-چرا داره سقوط میکنه؟...
به دنبال پاسخی گشتم... بخش خیالآفرینی مغزم فعال شده بود.
+خب، تاریکی به اونجا حمله کرده و شهر داره سقوط میکنه. فرشتهها نتونستن مقاومت کنن...
باید این قصه غمگین را همانجا تمام میکردم. چشمم به سوی دیگری خورد. به افق پیش رو. کوهی را دیدم که به سختی میشد تشخیصش داد. کوهی که میخواست ناپیدا باشد. خواهرم را به دیدن سرزمین ناپیدا دعوت کردم.
+اون کوه رو ببین!
-اونجا کجاست؟
+بذار ببینم... اونجا «سرزمین دوره». بهترین سرزمین ممکن برای آدما که بهترین حاکم ممکن رو داره. اونجا بهشته! بهشتی پنهان. میان افسانه و واقعیت.
مدتی گذشت. میانه راه بود که من سطر اول داستان را نوشته بودم. داستان پسرکی که او هم پی سرزمین دور بود. این را میشود آغاز این ماجرا دانست. ایدهای که از ذهن خواهرم نشأت گرفت و شاید به همین خاطر است، من پس از دو سال، نتوانستم این ماجرا را به پایان برسانم. من از این داستان، شخصیتی ساختم به نام «زرین چشم». سعی من بر این بود تا از اساطیرمان در داستان استفاده کنم. پس نام او را از «زرین تاج» گرفتم. دو سالی میشود که نماد این داستان نیمهتمام شده زرین چشم. درست که دیو است اما خب، دیوها، دیو بودن را انتخاب نکردهاند.
خیالپردازی لذتبخش است. آدمها از خود چیزی ندارند. آنها به چاهی میمانند که تنها میبلعد و حواس، مسیرهای منتهی به چاه است. گاهی بازی با این حواس و خیالپردازی به خلق جهانی میرسد و گاهی نیز به خلق یک شخص میانجامد که آن هم باز با ارزش است. خیلی خیلی با ارزش؛ که آن شخص میشود مرکز و میتوانید از طریق او خیالپردازی کنیم یا از او نقاشی بکشیم و سعی کنیم بیش از پیش برایمان حقیقی باشد. او میشود شخصی همچو «زرین چشم». شاید هم زرین چشم شدن. یک هدف است. حداقل برای من که میخواهم بنویسم. زرین چشم شدن، رسیدن به جایگاهی متفاوت در دیدن است. به همین دلیل نام آن را میشود گذاشت: خیال، قلم؛ زرین چشم.