روایت یک کتابفروش از ارتباط عمیقش با حضرت حافظ
زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد
علی غنی
نویسنده
برای من که سالهاست جور دیگری به ادبیات نگاه میکنم، «حافظ» نسبت به باقی سرایندگان، حتی نسبت به قلههای شعر فارسی، جایگاهی متفاوت از همگان دارد. در میان این همه شاعر و ادیب که در قرون و اعصار گذشته زیستهاند و هریک اندازه ظرف خودشان دُر و گوهر پارسی فشاندهاند، خواجه شیراز جور دیگری نگاهها را به خود معطوف میکند. نه فقط به سبب غزلیات نغزی که سروده است، بلکه نوع محتوای سرایش او انگار هم زمینی است و هم آسمانی. برای اهل زمین و آنها که دنیا را نگاه میکنند، یکجور آورده دارد و برای اهل آسمان هم جور دیگر.
یادم میآید دو سال پیش شب یلدا بود، آنقدر تنها بودم و تنهایی را حس میکردم که دریچههای مجازی، تنها راه ارتباطیام با دوستان دور و نزدیک شده بود. همان شب انگار از میان کتابهای کتابخانه، دیوان حافظ صدایم کرد، به ندا درونیام جواب مثبتی دادم و کتاب را برداشتم. تفأل زدم و جواب شاعر شیرینسخن را با دوستان مجازیام به اشتراک گذاشتم و بعد از آن بود که جمع زیادی از دوستانم تقاضا کردند که برای آنها هم فال بگیرم و شکفتانگیز بود اینکه هر تفألی که میزدم، معنا و تفسیر فال را هم از من طلب میکردند. من هم از خدا خواسته درخواستشان را برآورده میکردم و اینکه تمام تفاسیر بدون حتی یک استثنا درست از آب درمیآمد و مرتبط با نیت دوستانم بود، من را به شگفتزدگی بیشتری وامیداشت.
بعد از مدتی متوجه شدم که خواسته یا ناخواسته، طوری به اشعار حافظ و معانیاش نزدیک شدهام که برای بسیاری از لحظات، دوست دارم نگاه او را نیز بدانم. از اتفاق در یکی از شبهای عاشقانه زندگیام، حافظ با یکی از غزلهایش جوری ذهنم را خواند که غافلگیر شدم. درباره جاهایی از قلبم با من سخن گفت که تابهحال با هیچکس درباره آنجاها سخن نگفته بودم. تو گویی انگار در کنار آن میز دونفره من و دلدار، خواجه، یک صندلی گذاشته بوده و ما متوجه حضور او نبودهایم. آنقدر زیبا لحظهها و نگاهها و لبخندها را خوانده بود که جای هیچ تردیدی برایم باقی نگذاشت.
دیگر غمها، شادیها و حتی تردیدها و ترسهایم را نیز با حافظ در میان میگذاشتم و او خیلی وقتها اگرچه به من حکم نمیکرد که چه باید بکنم، اما جوری با علامت راه را به من نشان میداد که جای شکی در تصمیمگیری باقی نمیماند. بارها میشد که دوستانم برای انجام کار مهمی میآمدند و مشورت میطلبیدند، آنها را به تفأل حافظ توصیه میکردم و هربار باهم تفأل زدیم، بدون استثنا جواب گرفتیم.
ماجرا اما فقط این نبود. ماجرا من و حافظ چیزی فراتر از این اتفاقات بود. من دنیای مشترکی در اشعار حافظ با خودم میدیدم که این دنیای مشترک من را شیفته او کرده بود. دنیایی که در آن بشدت از تظاهر و ریا بیزار بود و بیهیچ تکلفی حقیقت خود را اظهار میکرد. آنجا که میگفت:
شراب و عیش نهان چیست، کار بیبنیاد
زدیم بر صف رندان وهرچه بادا باد
حس میکردم دارد میگوید، به جای ریا و تظاهر، آزاده باش و حقیقت وجودت را بپذیر!
این علاقهاش به گمنامی، به ایثار و پاکباختگی در برابر معشوق و بیتعلقی، من را بیشتر از هر شاعر دیگری شیفته خود میکرد. جالب اینجا بود که خواندن دوباره و چندباره هر شعر، اصلاً خستهام نمیکرد؛ بلکه با هربار خواندن دوباره ابیات، تشعشع جدیدی از جهان حافظ بر ذهنم میتابید و همین تابندگیها بود که روزبهروز باعث بیشتر رفتنم به سمت او میشد.
چندوقتی است که با خودم فکر میکنم اگر تنها یک دلیل برای راضی بودن از ملیت ایرانیام لازم داشته باشم، همزبانی با شاعر توانایی چون حافظ بس است و آنها که روی این کره خاکی از خواندن، فهمیدن و لذت بردن از شعر حافظ بیبهرهاند، عجب محرومیت بزرگی دارند نسبت به این موهبت و معرفت!
و چهقدر برایم تأسفبرانگیز است دیدن همزبانهایی که هنوز آنگونه که باید حافظ نمیخوانند و نمیدانند.
از سوی دیگر هم دیدن بزرگانی که سالها حافظ خواندهاند و بر اشعار و ابیاتش شرح و تفسیر نوشتهاند، سر ذوقم میآورد. بر همه ما باد خواندن شعرهای خواجه شیراز، که اینها تنها شعر نیستند، زندگی و مرام ایرانیاند.