روایت نو
فردا هم روز خداست
زینب صادقی
نویسنده نوقلم
گردنم دارد آلارم میدهد. کافیست خدایی نکرده حواسم نباشد و یکی دو دقیقه دیرتر به هشدارش توجه کنم تا دستکم دو روزم را ببازم.
لپتاپ را با اکراه میبندم و بلند میشوم.
همانطور که توی دلم دارم خودم را سرزنش میکنم، نرمشهایی که دکتر اصرار دارد هر روز صبح در سه فاصله زمانی منظم انجامشان دهم را بهصورت کاملاً نامنظم و درهم، میان تاریک و روشن غروب انجامشان میدهم و برای بار هزارم عزمم را جزم میکنم که از فردا حواسم به نرمشها باشد و برای بار هزارم مطمئنم که اینبار تصمیمم با دفعات قبل فرق دارد!
کم پیش میآید بتوانم دو، سه ساعت بدون دغدغه خانه و بچهها در سکوت بنشینم و روی کارهایم تمرکز کنم.
دخترم که چند روزیی است مجاور حرم سلطان توس با همدورهایهایش اردو زده؛ پسرها را هم سپردهام به همسرم تا موسیقی متن دائمی زندگیمان جبراً کمی دچار تنوع شود و از «مااماان، مااماان» ساعتی به «بااباا، بااباا» تغییر مود بدهد؛ بلکه پسرها یادشان بیاید والد دیگری هم دارند که تصادفاً نسبت او هم قابل صدا زدن است!
خودم هم آمدهام به کارگاه و میان سکوت چرخها و اتوها که از صبح تا بعدازظهر قیژقیژ و پاف پاف کردهاند، کارهایم را بریزم جلویم و ببینم چی به چی است.
با این حال از پیشرفت کار راضی نیستم
روی میز برش بزرگ کارگاه دورتادور لپتاپ پر شده از کاغذ فاکتورها و رسیدها و سفارشها و طرحهای تمام و نیمه تمام و من دیگر توانی برای ادامه در خودم نمیبینم
تازه هنوز تلفنهایم را هم نزدهام و هماهنگیهای فردا را سامان ندادهام
تازه هنوز کارهای توی خانه هم مانده
تازه امروز اصلاً با پسرها نبودم و لابد باید یک ساعتی بنشینم پای ماجراهای هیجانانگیز صبح تا حالاشان و هی وسطش هم به صد تا سؤال ریز و درشت از نحوه فین کردن مورچهها، زمان سرماخوردگیشان گرفته تا تعیین دقیق زمان پیدایش ریش توی صورتهاشان با جدیت تمام جواب بدهم و هی لبم را گاز بگیرم که خندهام نگیرد که وامصیبتا!
خلاصه که از آن زمانهاست که هیچ بولت ژورنال و پلنر و دفتر برنامهریزی توان جمع و جور کردن حجم کارهایش را ندارد.
صدای زنگ تلفنم بلند میشود؛ حاجی زارعیست. همین یکی را کم داشتم!
زنگ زده سراغ سفارشهایش را که قرار بود امروز تحویل بدهم، بگیرد.
هنوز کامل آماده نیست و دلایل متقنی که دارم به گوش او بهانههای صدتا یه غاز است. هر چند شخصیتش اجازه نمیدهد چنین چیزی را به زبان بیاورد.
حق دارد؛ به او ربطی ندارد که دو تا از شش چرخکار من خواهر هستند و وقتی عروسی برادر یکی یکدانهشان باشد، من نه تنها سریع با مرخصی همهشان برای روز عروسی موافقت میکنم، بلکه خودم پیشنهاد میدهم که حنابندان و پاتختی را هم نیایند.
خودم با وجود منعی که دارم از دیروز همراه بچهها نشستهام پشت چرخ تا کارها خیلی عقب نیفتد ولی هنوز به قدر جای خالی دستان فرز صدیقه و راضیه عقبیم.
خستهام، خیلی خسته و کلافه
قشنگ در موقعیتی قرار دارم که میتوانم بزنم زیر همه چیز و بگویم گور بابای دنیا و مافیهایش
ولی نمیزنم
آخر کارم را دوست دارم؛
با تمام سختیها و شلوغیهایش
با اشتیاق تمام، عمری برایش وقت گذاشتهام در رشتهاش تحصیل کرده و تخصصاش را کسب کردهام و حالا چند نفر مثل خودم مشتاق را دور خودم جمع کردهام و هنوز آن آینده مطلوب با حالمان خیلی فاصله دارد.
اصلاً مگر نه که خدا خودش توی قرآن رک و پوست کنده گفته: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی کبَدٍ» پس یعنی زندگی همینطور خالی خالیاش هم سختی دارد؛ حتی شاید خالی خالی سختتر هم باشد! حالا شاید سختتر نباشد ولی شک ندارم که بیمزه است. مثل نان خالی که خوردنش شاید آسانتر باشد ولی مطمئناً بیمزه است.
به برق چشمان قدردان راضیه و صدیقه فکر میکنم و با خودم کنار میآیم که ارزشش را داشت.
میروم یک چایی برای خودم میریزم و خستگیهایم را میسپارم به طعم گس چای که تلخیاش را توی شیرینی قند ذوب میکند و میشورد و میبرد.
و در خیالم مینشینم پای صندلی عزیزجون و چشم میدوزم به دهانش که دارد دلداری میدهد و نصیحتم میکند که: «سخت نگیر به خودت مادر، فردا هم روز خداست!»