گزارشی به مناسبت روز جهانی صلح
گزارشی به مناسبت روز جهانی صلح این پرنده سفید صلح و محبت
آیا ما باید با همه در صلح باشیم؟ کدام افراد را باید از دایره صلح کنار بگذاریم؟ تاریخ در این باره چه میگوید؟ آیا پرنده سفید صلح روی شانه هر کسی مینشیند؟ سمیه لیاقت؛ دکترای سنجش دارد، مدرس و پژوهشگر است و میگوید: بعد از دو کارگاه گفتوگو بدون خشونت که شرکت داشتم متوجه شدم که انگار گفتوگو بدون خشونت، نیاز به آموزش خاصی ندارد. شما وقتی این کار را انجام بدهی، خودش صلح را جاری میکند ولی خب اغلب ما آنقدر توانمند نیستیم، آنقدر حرفهای نشدهایم و مهارت لازمش را نیاموختهایم. رفتارها ولی منتقل میشود، به همه افراد کوچک و بزرگی که با آنها در رابطه هستیم. بزرگترین قصه صلح همین است که فرد خودش بتواند و بخواهد تا تکنیکهایش را یاد بگیرد و خیلی هم کاری نداشته باشد که فرزندش و یا کسی را تربیت کند. اگر کسی اینطوری باشد، خواه ناخواه به تمام افرادی که میبینند هم منتقل میشود.
سمیه ملاتبار
نویسنده
چند وقت پیش لایوی در صفحهام داشتم درمورد موضوعی که برای من پر از استرس بود. بعد از لایو هم جلساتی با مادران مدرسه گذاشته بودم. بعد از جلسه بارها پیامی گرفتم که چقدر آرامش دارم و آرامشم را به آنها هم دادهام. میخواهم بگویم اگر آدم با خودش در صلح باشد، این آرامش را به دیگران هم انتقال میدهد حتی اگر صد پشت غریبه باشند.
در فهرست ارزشهای من، صلح با خود طی روندی چند ساله اتفاق افتاد. به این معنا که برای اشتباهاتم، خودم را عذاب ندهم. من آدمی بودم که برای گفتن یک جمله ناخوشایند یا نامناسب، بارها خودخوری میکردم که چرا این کار را کردم؟ نه اینکه به اشتباهاتم افتخار کنم، اینکه به خودم بگویم بسیار خب اشتباه کردی، از این به بعد مراقب میشوی و به خدا هم بگویم: میدانم ضعیف هستم و حتی مراقبت به لطف تو هموار میشود، پس لطفاً کمکم کن.
ثمره این گفتوگوی درونی خیلی جذاب بود: به طرز شگفتانگیزی نسبت به اشتباهات دیگران در صلح شدم. کارهایی را که در جمعها میشنیدم غیرقابل بخشش است ریشهیابی میکردم و با خودم میگفتم پیش میآید، شاید نمیدانسته، شاید فلان طور فکر کرده، شاید بلد نبوده و حواسش نیست. این نگاه ربطی به این نداشت که گناه یا اشتباه را کوچک ببینم. مربوط به این بود که گناه و اشتباه، رخ داده بود و درست است که نباید رخ میداد ولی رخ داد و مهمتر این است که چطور جبران شود. شبیه نور و سایه، سایه شاید فرصت دیدن نور باشد. اگر انسان، خطا نداشت که روی نور سایه بیندازد، چطور ارزش نور مطلق به چشمش میآمد؟
این مسیر، به والدگری من هم کمک کرد. بچهها میتوانستند بارها اشتباهی را تکرار کنند تا سایه رشدشان بشود. انتخابهای اشتباه کنند، انتخابهایی که حتی هزینه داشته باشد ولی بتوانم بپذیرم. بپذیرم یعنی بگویم پیش آمد، در عوض دفعه بعد میدانی که چه کار کنی.
درواقع، لازمه نگاه پذیرش کامل، این فکر بود که واقعیت انسانی من و اختیاری که خدا در دست من قرار داده، گُل و خار آمیخته است. باور فرهنگی اجتماعی ما حتی نگاه شرقی، شاید باور دینی، تشویقمان میکند به خدابودگی، به گل بیعیب بودن، به عصمت، به نماینده خدا بودن روی زمین، به فرشته سیرتی. اما واقعیت وجودی ما متفاوت است.
جمع خانواده مثال خوبی است. هر گلی برایم یک رنگی دارد، یک جلوهای. در هر کدامشان یک رنگی از خداگونگی هست: یکیشان پر از طنازی است، یکی پر از محبت، یکی پر از کلمه، یکی پر از نگاه، یکی پر از سکوت، یکی پر از شور. طنازی و کلمه و نگاه و شور و سکوت و محبت در همهشان هست، اگر با هم ببینمشان. و در یکی هست اگر همیشه آن یکی را ببینم.
از اینکه هر کسی چیزهایی در خود دارد که مزیت است. همان مزیت و ویژگی خوب، دشواریهایی برای او و اطرافیانش میآورد، کسی که خیلی بخشنده است، مدام اذیتش میکنند و او هی میبخشد، اطرافیانش از دیدن رنج او در رنج هستند. همین ویژگی خوب میتواند میدان امتحانش باشد. تعادل این ویژگی، خیلی مهم است. هر چند آن ویژگی در خدا بینقص و بیتزاحم است.
این را در سالها فهمیدم مارپیچ رشد شامل فرصتهایی است که از اشتباهات و درستیهای ما ناشی میشود، هر دو سایهها و نورها. عالمی میگفت: وقت دعا چند بار بگویید «یا ارحم الراحمین و آخر سر یا اله العاصین». این سفارش شبیه به یک کد بود. اینکه تا گناهی نباشد، چطور مهربانترین رحمکنندهها به چشم بیاید؟ هر چند ما مجوز نداشته باشیم برای این کار، ولی این واقعیت در دعاها هم گویا پذیرفته شده است بهعنوان یک فرصت خود و خداشناسی و رشد.
از طرفی فهمیدم گاهی با اشتباهات دیگران در صلح نیستم. با کدام آدمها؟ اولین دریافتم این بود که من با آدمهایی که خیلی مدعی یا متکبر بودند، از در صلح وارد نمیشوم. طول کشید تا مطمئن بشوم اشتباهات کدام جنس از آدمها در ناخودآگاهم برایم پذیرفته نیست.
به دلایلی در بیست تا نزدیک به چهل سالگی، امکان شرکت در کارگاهها، گفتوگو با مشاور و متخصص، شرکت در مجالس و سخنرانیها، خرید کتابهای متعدد و خواندن آنها را نداشتم. این سالهای سخت، من فقط امکان فکرکردن داشتم. فکر کنم و آزمون و خطا کنم و پیش بروم. بعدها دیدم که مطالب کارگاهها و کتابها برایم تکراری هستند و من همان سالها در همان فکرکردنها دریافتشان کرده بودم. این یعنی مسیرهای هدایت به لطف پیامبر درونی، همواره هموار است. به هر حال به قول عین القضات همدانی، دل محل ارادت است.
ولی درواقع چقدر پذیرش اشتباهات در اطرافیانی که بیشتر با آنها در ارتباط هستیم میتواند درست باشد؟ آیا باعث نمیشود که بهشان اجازه دهم متوجه اشتباهشان نشوند؟ برای این سؤالها هم به کدها و نشانههایی رسیده بودم. یک کد برمیگردد به اینکه من جایگاه خودم را با خدا اشتباه نگیرم. متأسفانه گاهی که خیلی مقدس میشویم، جایگاه خودمان را زیرپوستی با خدا عوض میکنیم. باید یادمان باشد که ارزیابی ما درباره اشتباهات آدمها در دایره نیازهای ما در تعامل با آن فرد باشد و نه بیشتر. یعنی اگر نمیخواهیم با چیزی در پذیرش باشیم حواسمان باشد که داریم با خود خودمان انتخابش میکنیم، با نیازهایمان، برداشتهایمان، دریافتها و ارزشهای فردی و اجتماعی.
ما گاهی حواسمان نیست و فکر میکنیم انتخاب خدا همین انتخاب ماست. آسیب این حواسپرتی، تکبر زیادی است. این حس بهصورت زیرپوستی و پنهان است و شاید بارها مرتکبش شویم. مثلاً چه وقتهایی فکر کردید که اگر خود خدا هم بود، این کار زشت را قبول نمیکرد؟ قصههای مرحوم آقاسیدمهدی قوام را شنیدهاید؟ یک آخوندی بود که خودش را با خدا اشتباه نگرفته و خدا از مهرش در او فراوان قرار داده.
کد و نشانه دیگر هم برمیگشت به اینکه اگر نمیخواهم با کسی در پذیرش باشم، برای خودم و او، وضوح صادقانه بدهم که ماجرا را بداند. حتی اگر نسبت به اشتباهی در فرزندم این طور هستم، به فرزندم بگویم که چرا نسبت به این کار او پذیرش ندارم. وضوح و صداقت هم مهم است و هم سخت. گاهی خودم هم نمیدانستم که دقیقاً چرا پذیرش ندارم، آیا در لحظه عصبانی هستم؟ آیا مأیوس شدهام؟ چه چیزی دارد در من کار میکند؟ حتی گاهی باید انتخاب میکردم که چه اشتباهی را هرگز در روابطم نپذیرم؟
کد دیگر برای من هم این بود که طیفی از آدمها برای ثبات و تعادل جامعه نیاز هستند. به تجربه هم دیدهام آدمهایی که در زندگی رنجهای متنوع و بیشتری دیدهاند، پذیرش بالاتری دارند. اینجا محققان برای افرادی که رنج کمی دیدهاند، توصیه به خواندن رمانهای خوب دارند. برای همین پیداکردن روایت و قصه اهمیت بسیاری پیدا میکند. علاوه بر درمان، روایتگری به ابزار اقتصادی مثلاً دیجیتال مارکتینگ تبدیل شده و از قدیم و تا امروز، ابزار مهم آموزش و تربیت است. چه با شکل ادبیات تعلیمی و چه با پاسخ به نیازهای کودک و نوجوان و لذت بردن.
سالها پیش از دکتر گلزاری شنیدم که رمان در تربیت کودکان و نوجوانان خیلی مهم و اساسی است و میتواند در بزنگاه زندگی آینده، دست آنها را بگیرد.
غیر از خواندن رمان، به قول مادرم، رسیدگی به نیازمندان و کسانی که انواع مشکلات را دارند هم یک جور رنج خریدن است. رنج خریدنی که خیلی هم توصیه شده. چون قصهها و رنجنامههایی از زندگیهای مختلف میشنویم و میبینیم که باعث میشود پذیرش، صبر و رواداریمان بیشتر بشود. منظورم فقط واریز پول به حساب نیازمندان نیست، پیداکردن و نزدیک شدن عملی به این آدمهاست. همچنین همسفره شدن، همدلی کردن یا پرستاری از آنها و شنیدن قصههایشان هم کمک کننده است.
ابتدا پذیرش اشتباه خودم و دیگران، من را یاد دو چیز میانداخت. یکی جمله درجه یک رمان قیدار از امیرخانی که میگفت «پای آدم تک خطا میایستم». و دیگری هم آن شرلی، وقتی که ماریلا از او گلایه میکند که آنه تو خیلی اشتباه میکنی، کمی مکث میکند و میگوید «ولی ماریلا دقت کردی که من هر اشتباه را فقط یک بار انجام میدهم و دیگر تکرار نمیشود؟» و ماریلا خندهاش میگیرد که تو همیشه اشتباه جدیدی در دست و بالت داری.
کبری آسوپار خبرنگار سیاسی میگوید: برای اینکه ببینیم باید چه کنیم تا در کنار هم بتوانیم با صلح و مدارا و آرامش زندگی کنیم، به نظرم ابتدا بیاییم نقطه مقابلش را ببینیم که چه اتفاقی افتاده تا ما به این نقطه مقابل رسیدهایم. مثل همان چیزی که اهل علم میگویند: تعرف الأشیاء، بأضدادها؛ ضد و نقطه مقابل را بشناسیم تا این طرف دستمان بیاید.
واقعاً چرا صلح و آرامش و همزیستی مسالمتآمیز و آشتیجویانه بین آدمها به هم میخورد؟ به هر حال آدمها وقتی در کنار هم دارند زندگی میکنند، حتی اعضای یک خانواده که به هم علاقهمند هستند هم اختلافاتی با هم دارند، طبیعتاً نمیآیند به این اختلاف خیلی میدان دهند. برای این اصالت را بر این میگذارند که ما یک خانواده هستیم و قرار است در کنار هم با آرامش زندگی کنیم و موقعی این رابطه به دعوا و ناآرامی و جنگ میرسد که به این اختلافات میدان داده شود.
این البته یکی از این موارد است. بخش دیگرش دخالتهاست. ما به خودمان اجازه میدهیم که در مورد بقیه نظر دهیم و به آنها امر و نهی کنیم و بر مبنای سلیقه خودمان، افراد را مورد قضاوت قرار دهیم و قضاوت را هم به زبان بیاوریم و با همان قضاوت نادرستی که بر مبنای سلیقه خودمان انجام دادهایم، از آنها میخواهیم که چه کاری درست است و چه کاری نباید انجام دهند.
بخش دیگر هم به زیادهخواهیها برمیگردد. خیلی از جنگهای دنیا در همان فضا بین کشورها و عرصه سیاسی هم بهدلیل زیادهخواهی و طمع است. در فضای شخصی آدمها، فضای دوستی، همکاری و جامعه باز هم این مورد پررنگ است. شما مثلاً به جدلها و اختلافهایی که در مسیر رانندگی کردن پیش میآید توجه کنید، واقعاً بیشترش بهدلیل زیادهخواهی است. اگر هر کسی به آن چیزی که دارد قانع باشد و بداند که خارج از مسیر رانندگی کردن، خلاف قانون است و به مسیرش قانع باشد، خیلی از ناآرامیهای جادهای اتفاق نمیافتد.
کینهورزی هم از علتهای دیگر است که بلد نیستیم همدیگر را ببخشیم که باعث میشود مدام به دلخوریها پر و بال دهیم تا راه بروز و ظهورش را هموار کنیم.
تنگنظریها هم دخیل هستند که نمیگذارد خوشیها و خوبیهای دیگران را ببینیم. ما باید از اینها عبور کنیم. در واقع میبینیم بیشتر آن چیزی که نام بردهایم، جزو ضعفهای اخلاقی و رفتاری ماست. اگر اخلاق در زندگی درست شود، میتوانیم در صلح و آرامش با همزیستی مسالمتآمیز زندگی کنیم.
وقتی که دشمنان میخواهند جامعهای را تکذیب کنند، یکی از اصلیترین کارهایی که انجام میدهند، انداختن اختلاف بین مردم است. چون حوزه کاری من سیاسی است، مثالی هم که میزنم سیاسی میشود اما یک واقعیت است. در مورد کارهای مسیح علینژاد، شاید ظاهر و اولویت اولی که به ذهن میرسد این باشد که دارد با حجاب مبارزه میکند اما مدل کاری که در خیلی از کمپینهایش در پیش گرفته میشود، اختلاف انداختن بین مردم است. کاری که در کمپین دوربین ما اسلحه ما داشته، اینکه اگر من فرد بیحجابی هستم و یا معتقد به حجاب نیستم، فرد محجبه روبهروی من دشمن من است. خب این کارها کینهورزی را تشدید میکند و باعث میشود که واقعاً همدیگر را دشمن ببینیم و ممکن است با هم بجنگیم.
صحبتی از حاج قاسم خیلی هم معروف است که دختر بیحجاب را هم دختر و فرزند خودمان بدانیم. یعنی اگر ما جامعه را مثل خانواده خودمان ببینیم، مطمئناً رفتار ما همراه با مدارا و محبت خواهد بود و فرقی نمیکند کدام سمت ماجرا ایستاده باشیم، با ادبیات خیرخواهی و آرام با هم برخورد خواهیم کرد. مثل یک خانواده که با خطای یک فرد، سعی میکند در اوج آرامش و خیرخواهی تعامل داشته باشد. در جامعه هم همینطور است.
شما وقتی در سفر خانوادگی با برادرها و خواهرها هستید، اگر ماشین برادرتان به ماشینتان بخورد، دعوایی به وجود نمیآورید. میگویید حواسش نبود، اجازه نمیدهید دیگران دخالت کنند، خودتان خیلی آرام و با همدلی مشکل را با هم حل میکنید و این اتفاق را درون خانواده میبینید. آن قدر مهر و علاقهتان زیاد هست که با خودتان میگویید ارزشش را ندارد به خاطرش کینهورزی داشته باشیم یا زیر میز مهر و علاقه بزنیم.
در فضای جامعه هم نمیگویم که از حقوقمان بگذریم که حتی اسلام هم توصیه نمیکند اما باید با آرامش پیش ببریم، تشدیدش نکنیم، به خاطر جا پارک، جدل راه نیندازیم و به آسیبهای بزرگ و پیچیده تبدیلش نکنیم. با مدارا پیش برویم تا بلکه بتوانیم فضاهای دوستانهای را بین خودمان شاهد باشیم.
به نظرم یک ملت برای اینکه قدرتمند باشد چارهای ندارند جز اینکه همدیگر را دوست داشته باشند و مردم آن جامعه به هم علاقهمند باشند، هر چقدر کینهها و دشمنیهای بینشان بیشتر باشد و از فضای صلح و آرامششان فاصله بگیرند، قدرتشان ضعیفتر میشود. خانوادهای را در نظر بگیرید که بین پدر و مادر و برادرها و خواهرها اختلاف باشد، طبیعتاً نمیتوانند به لحظههای خوبی برسند و پیشرفتی داشته باشند.
فاطمه علمدار؛ دکترای علوم اجتماعی از آموزش صلح به کودکان میگوید که توازن قدرت بین پدر و مادر مهم است. اینکه بچهها ببینند پدر و مادر با هم گفتوگو میکنند و به نظر هم احترام میگذارند، اثر زیادی روی صلح بین خودشان دارد و اینکه خانوادهها باید بارها برای تصمیمگیری راجع به مسائل خانوادگی جلسات خانوادگی بگذارند تا بچهها، صحبت کردن و اظهارنظر داشتن و شنیدن نظرات دیگران را یاد بگیرند. توصیه میشود که هفتهای یک بار هر خانواده، جلسه صمیمانهای هم داشته باشند و راجع به اتفاقهایی که در هفته گذشته شاهد بودند صحبت کنند، از هم قدردانی داشته باشند و برای رفتارهایی که سبب ناراحتی شده هم راهکار پیدا کنند.
زندگی در کنار دیگران و حتی روابط خارجی یک ضرورت است ولی وقتی تبدیل به بستری برای رشد و پیشرفت میشود که آدمها مهارت برقراری ارتباط سالم با یکدیگر را بلد باشند. یک سری از رفتارهای اخلاقی اگر به فرهنگ مردم تبدیل شود، امید به صلح افزایش مییابد.