روایتی از دیدار مردم استان سیستان و بلوچستان با رهبر معظم انقلاب
سلامی از سرزمین نیمروز
دیدار مردم استانهای سیستان و بلوچستان و خراسان جنوبی با رهبر انقلاب یکی از مهمترین اتفاقات هفتههای گذشته بود. به همین بهانه، به همت حوزه هنری استان سیستان و بلوچستان روایتی از این دیدار نوشته شده که در ادامه تقدیم حضور میشود. چادرش را مثل روسری زیر چانهاش گره زده بود. تسبیح سبز رنگی را که نخ سفیدش رو به سیاهی میزد مدام میچرخاند و لبهایش میجنبید. دور و برش هم خانمهایی بودند که تازه نمازشان تمام شده بود و گهوارهوار تکان میخوردند و لبهایشان میجنبید. نشستم کنارش گوشی را نزدیک بردم:
فاطمه رضایی
خبرنگار
سلام میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
علیکم السلام هر چی دوستداری حرف بزن.
شما از کدوم ایالت اومدین؟
سکر سند.
چند روز طول کشید تا مرز ایران رسیدین؟
4 روز.
ایران را در پاکستان چطور میشناسند؟
بسیار خوب بسیار خوب. سندیها به میهماننوازی معروفند قبلاً از مردممان شنیده بودم ایرانیها میهماننوازند ولی حالا میبینم ماشاءالله ماشاءالله ایرانیها بسیار عالی هستند. میشود من رهبر معظم را ببینم و به ایشان سلام کنم؟
کمی غیرمنتظره بود سؤالش. خودم را مشغول خواندن نشان دادم تا جوابی دست و پا کنم.
من هم که در ایران زندگی میکنم تا به حال رهبر ایران را از نزدیک ندیدهام اما قول میدهم اگر کسی از دوستانم به دیدارشان رفت حتماً سلام شما را برساند.
سلام من حتماً باید به ایشان برسد چون من از کشور پاکستان آمدهام. آیا میشود ایشان را ببینم بر سر من دست بکشند و به من برکت دهند؟
درمانده نگاهش کردم و حرفم را تکرار کردم.
میخواستم سریعتر بحث را تمام کنم. با آرزوی سفری خوش خداحافظی کردم. گوشی را بردم نزدیکش تا اگر حرفی باقی مانده بگوید.
سلام من را به رهبر معظم برسانید و بگویید من الماس فاطمه هستم از «سند» و ایشان برای من و پدر و مادرم و خواهر و برادرهایم دعا کنند تا خداوند به ما کمک کند. من عکس ایشان را از بچگی در خانهام دیدهام و به فتواهایش عمل میکنم.
چشمهایم را به نشانه تأیید روی هم میگذارم و خداحافظی میکنم.
قولی داده بودم که به عملی شدنش خیلی اطمینان نداشتم. از آن روز تا شبی که خبر دیدار رهبری با مردم استان را خواندم پنج روز میگذشت. شبی که خبرش را خواندم اولین چیزی که به ذهنم رسید سلام الماس فاطمه بود. چهارشنبه صبح خبر رسید من هم همراه تیم روایتنویس باید بروم. شنبه ساعت 2 بامداد از بابا خداحافظی کردم و وارد فرودگاه شدم. مردهای سفیدپوش بلوچ؛ خانمهایی که لبه شال و چادرشان و همچنین آستین هایشان با آن سوزن دوزیهای رنگی از دور معلوم بود، دانشجو، تیم رسانه، خانوادهها همه توی سالن انتظار به چشم میخوردند. ساعت 5:10 دقیقه پرواز به مقصد تهران پرید. با مردمی که صبور بودند و امیدوار.
محل اسکان دو ساعتی از فرودگاه فاصله داشت. توی مسیر به چهرههای خستهای که از دیشب نخوابیده بودند نگاه میکردم آخرش میرسیدم به یک چیز، دیدار مهم!
دو روز زودتر رسیدن بهانهای شده بود دور از هیاهوی کار و روزمرگی برای خودمان باشیم. اتاق محل اسکان ما 30 تخت داشت که غیر از من و چهار نفر دیگر باقی بلوچ بودند. سر یک سفره مینشستیم غذا میخوردیم، با هم بیرون میرفتیم، آخر شب داخل محوطه ما با چادر رنگی و آنها با لباسهای رنگیشان کنار هم مینشستیم چای میخوردیم و گاهی صدای خندههایمان میپیچید توی گوش درختهای چناری که برگریز زودرس گرفته بودند. باید میان ما زندگی کرده باشی تا بفهمی و باور کنی مشت نمونه خروار نیست و ما سالهاست در همسایگی هم زندگی میکنیم و هوای هم را داریم. شب قبل از دیدار توی راهروی خوابگاه انگار سالن امتحانی بود همه نشسته بودند به نامه نوشتن. برایم عجیب بود. خانم بلوچی برگه به دست دنبال خودکار میگشت، همینجور که ته کیفم دنبال خودکار میگشتم پرسیدم: چی میخواین بنویسین برای رهبر؟
مشکلاتمونو، حداقل اینجا دلمون خوشه خونده میشه.
به این فکر کردم گاهی حتی شنیده شدن برای ما آدمها میتواند مرهم باشد. این اطمینان به خوانده شدن همه را به نوشتن وادار کرده بود، از دختر بچههای دبستانی بگیر تا پیرزنهایی که قدشان خمیده بود و میگفتند تا جوانترها برایشان نامه بنویسند. بعضی مادرها هم مدام موبایلشان زنگ میخورد و سفارش بچهها که یادت نرود نامه را برسانی. توی اتاق ساکم را مرتب میکردم که یکی از خانمهای بلوچ صدایمان زد که برویم بیرون چای بخوریم شب آخراست. و من دلم میخواست دورهمی آخرمان را قاب بگیرم و به همه نشان بدهم و بگویم اگر این وحدت نیست پس چیست؟
گمانم ساعت یک بامداد خوابیدیم و ساعت 4 باید حرکت میکردیم. همیشه تأخیر چاشنی کارمان هست پس کمی دیرتر رسیدیم. ساعت 7:30 رسیدیم بیت رهبری. برای منی که اولین بارم بود خیلی عجیب بود همه کوچه پس کوچههای اطراف بیت، زندگی با مردم عادی جریان داشت. نه خبری از نماهای آنچنانی بود و نه اگر رهگذر بودی باورت میشد اینجا محل دیدارهای شخص اول مملکت است. برای من انگار که آمده بودم یک هیأت خانگی. از آن هیأتها که توی خانه پدربزرگهاست و دل آدم از سادگیاش غنج میرود. صف طولانی رسیده بود ته کوچه. خانمی مسن آب خنک تعارف میکرد و هر چند ثانیه یکی میگفت سلام بر حسین. شاید یک ساعتی طول کشید تا رسیدیم داخل حسینیه. حسینیهای که خودمانی بودن از در و دیوارش میریخت. از بقیه شنیده بودم از اینجا به خانه پدری یاد میکنند، فکر میکردم از علاقه زیادشان است اما باید بروید ببینید دقیقاً همان حال و هواست. تنها عیب این حسینیه خودمانی ستونهایی بود که مانع دیدار میشد. ستونهای بزرگی که هرکس دست بر قضا پشتش قرار میگرفت تا آخر سخنرانی هی حسرت میخورد که چرا نمیتواند سیر آقا را ببیند. من دقیقاً کنار ستون نشسته بودم و خدا خدا میکردم جایم تغییر نکند. تا اینکه یک لحظه توهم اینکه آقا آمد جمعیت را طوری بلند کرد و موج جمعیت همه را جلو برد و من افتادم پشت ستون. با خودم دودوتا چهار تا کردم دیدم از دور دیدن بهتر از ندیدن است. عقبتر آمدم دیدم را با صندلی تنظیم کردم و نشستم. لحظه دیدار رسید. جمعیت بلند شد. صدای تپش قلبهایشان را میشد شنید. همیشه این صحنه را در تلویزیون دیده بودم. در خنثیترین حالت ممکن ایستاده بودم. اما به محض ورود نمیدانم چرا تار میدیدم. تندتند پلک زدم تا واضحتر ببینم. الان با خودم فکر میکنم کاش میشد آن لحظه را مثل گل خشک کرد گذاشت لای کتاب و همیشه داشت. فکر میکردم خب چیز عجیبی نیست بارها این تصویر و صدا را توی تلوزیون دیدهای اما آن لحظه عجیب بود خیلی عجیب. به قول یکی از دوستان اگر میتوانستم توصیفی غیر از عجیب به کار ببرم حتماً این کار را میکردم. وقتی شیعه و سنی با هم لبیک یا حسین میگفتند به این فکر کردم الان که اینجاییم دلیلش تأکید بر وحدت نیست بلکه من فکر میکنم آقا دلش برای دیدن این لحظهها تنگ شده بود. اینکه مردم احساس میکردند بین آنها و به تعبیری حاکمیت فاصلهای نیست دلشان را گرم کرده بود. تعبیر استان خاطره برای این مردم یادآوری میکرد که این شخصی که هزار کیلومتر آمدهاند تا ببینندش، حتی اگر شخص اول مملکت باشد اقرار میکند از ماست از مردم و کسی که از مردم باشد نمیتواند بیتفاوت روزگار بگذراند. یک ساعت سخنرانی تا به خودمان بیاییم تمام شد. حالا باید بر میگشتیم. خانه پدری وقتی تعبیر کاملی میشود که ناهار هم قورمه سبزی باشد. چند نفری که مادر بودند غذای نذری بیت بدون بچههایشان از گلویشان پایین نرفت و غذا را سوغاتی بردند. اولین نفر بودم که سوار اتوبوس شدم. راننده انگار مردد باشد، دودلیاش را یکدل کرد و پرسید: دیدار تمام شد؟
و من که انگار باور نکردهام تمام شده باشد با مکث گفتم: بله!
آقا چی میگفت؟
مختصری از بیانات را دست و پا شکسته تحویلش دادم.
خداکنه وضع اقتصاد درست بشه همهچی درست میشه مردم همیشه همراه بودن و هستن.
بلافاصله به سمت فرودگاه حرکت کردیم و با پرواز ساعت 3 برگشتیم زاهدان. از هواپیما که پیاده شدیم همسفرهای بلوچمان که زودتر رسیده بودند منتظر بودند که خداحافظی کنیم با اینکه در یک شهر زندگی میکردیم دلمان برای هم تنگ میشد. همدیگر را به آغوش کشیدیم و مشتاق بودیم سفرهای بعدی همسفر باشیم. در مسیر برگشت به این سفر سه روزه فکر کردم به سلام الماس فاطمه که دلم نیامده بود بدون دوستانی که همراهم نبودند و دلشان اینجا بود نامه بنویسم. حالا قرار بود نامهاش از زاهدان برود، به این وحدت به اینکه ما یک جامعهایم با تمام تفاوتهای قومی مذهبیمان که باید برای تحقق وعده الهی مهیا شویم. دلمان برای هم میتپد حتی آن روزهایی که بازتاب مشت نمونه خروار را توی بوق وکرنا کرده بودند ما توی یک کوچه با چندین همسایه بلوچ خوش و بش میکردیم. تصویر آیه هوشمندانه پشت سر آقا میآید توی ذهنم: خدا در وعدههایش تخلف نمیکند.