دغدغههای یک کتابفروش
ما کی تنها شدیم؟
علی غنی
نویسنده
همین چند روز پیش بود که مشغول انجام کارهای آخر روز در انتشارات بودم و اوقات عصرگاهی را در انتظار اتمام زمان برای رفتن به خانه میگذراندم تلفن همراهم زنگ خورد. اسمش را که دیدم، بیدرنگ جواب دادم. صدایش همان گرمای همیشگی را در خود داشت. احوال هم را که خوب پرسیدیم، متوجه شدم نزدیک کتابفروشی است. گفتم هروقت دم در رسیدی خبرم کن که بیایم پایین و گپی بزنیم. تماس را خاتمه دادیم و دقایقی بعد دوباره زنگی زد که خبرم کند. پلههای قدیمی راهرو را پایین رفتم و به همکف که رسیدم، آن چهره آشنا را از پشت ویترین شناختم. داشت عنوانهای چیده شده را از پیش چشم میگذراند.
به شتاب خود را دم در رساندم و از آمدن دوست استقبال کردم. اگرچه این روزها از شدت وخامت اوضاع اقتصادی، هردو میدانستیم که داریم صورتمان را با سیلی سرخ نگه میداریم، اما همین دیدارهای کوتاه هم برایمان آنچنان دلخوشی و سرخوشی میآورد که تا ساعاتی تمام مرارتهای جاریمان را از یاد میبردیم. قدمزنان به سمت پاتوق همیشگیمان در آن اطراف راه افتادیم. او میگفت و من میگفتم؛ قدری آرامتر شده بود. حرارت چند روز قبلش نگرانم کرده بود. از آنچه به ناروا بر سرش آمده بود، دلخور بود. از اینکه سالها برای هدفش هزینه کرده و حالا که وقت چیدن محصولش شده، آقایان یا طاقچه بالا میگذارند یا اهمیت موضوع را آنجور که باید نمیفهمند؛ حق هم داشت. هرچه باشد او از خیلیها بیشتر در عرصه فرهنگ جولان داده بود و طبیعتاً بیشتر از خیلیها میدانست اما چون اهل سیاستورزی غلط نبود و با همه روراست بود، همهمان میدانستیم آخر سر چوب همین را هم میخورد.
بیخود و بیجهت کسی یا چیزی یا عملکردی را تأیید نمیکرد که باج بدهد و بخواهد با رانت، خودش را به جایگاهی برساند. یا اگر از نزدیکترین و صمیمیترین دوستانش هم ایراد و اشتباهی میدید، بیتعارف نقدشان میکرد و همین اخلاقش باعث شده بود که در خیلی سازمانها کسی چشم دیدن و همکلام شدنش را نداشته باشد.
از احوال شخصی پیرامونش که جویا شدم فهمیدم به تازگی رو به تدریس آورده و تصمیم گرفته در کنار مهارتهای اصلیش در حوزه مستند و مطالعات رسانه و سیاست، مسیر آموختن را هم با طمأنینه طی کند تا شاید صرف نظر از نفع مالی ناچیزش، یک تن از صدها نوجوانی که پای صحبتهایش مینشینند، اهمیت آن دغدغهها را بشناسد و راه درست در پیش بگیرد.
درد من اما این روزها چیزی فراتر از مسائل خودم بود. به این مرد فکر میکردم که اقلاً پانزده سال بیشتر از من دارد و هنوز هم در میانه میدان فرهنگ، به جای اینکه از تخصصهایش در پیشبرد مسائل استفاده ببرد، مشغول دستوپنجه نرم کردن با تورم و حسابوکتاب یک قران و دوزار حقوقی است که باید مخارج او و همسرش را تأمین کند.
و باز به خودم فکر میکردم و اینکه یعنی من پانزده سال بعد هم همین فشارها و غصهها را برای معیشت و مسائل ابتدایی زندگی خواهم داشت؟
و بیتوجه به حرفهایی که در حال زده شدن بود داشتم همزمان مسیر را میپیمودم و فکر میکردم. تا اینکه به پاتوق رسیدیم. وارد که شدیم، مثل همه کافههای آن اطراف، همه اول براندازمان کردند. میترسیدند راپورتچی بعضی جاها باشیم که آمدهایم آتو بگیریم و بعد هم وسط این بازار داغ پلمبها، این کافه هم برود برای بسته شدن؛ اما وقتی دیدند صاحب کافه به پیشوازمان آمد، خیالشان راحت شد. کنج دنجی پیدا کردیم و نشستیم که کمتر به چشم بیاییم.
باز هم از هدفهایمان گفتیم. از اینکه چطور باید در این کشور که سرزمین آبا و اجدادیمان است، از میان تمام موانع بزرگ برای رسیدن به یک هدف فرهنگی عبور کنیم. از اینکه در مسیر رشد، نهتنها کسی همراهت نخواهد بود، بلکه ممکن است خیلی از آقایان و آقازادههایشان و سوگلیها برایت جفتپا هم بیندازند. اما باز تو باید پررو پررو راه بروی و به رویت نیاوری و از اینکه گاهی حتی نزدیکترینهایت هم در راه به تو کوچکترین کمکی نخواهند رساند، تنها تنها قدم در مسیر بگذاری.
در آخر صحبتها خیلی به فکر فرو رفته بودم، که ناگهان صدایش من را بیرون آورد: علی چرا اینقدر تو فکری؟
به این فکر میکنم که ما قبلترها اینقدر تنها نبودیم. از کی به این نقطه رسیدیم که هرکدام دور خودمان دیوار بکشیم و تنهاییهامان را در شبکههای اجتماعی به اشتراک بگذاریم؟ مکثی کرد و گفت: دقیقاً از وقتی که تحمل نظرات و آرای متفاوت در کنار هم برامان سخت شد...