تجربههایی از مهدکودکها
به اســـــــم کودک به کـــــــــــــــام مادر و کـــــــــــــــــــــــــــودک
مهد کودک، خانواده، کودک و مربی را درگیر میکند. میتواند باری از دوش مادران بردارد و به کودکان چیزهای زیادی هم بیاموزد. همه ما موارد فراوانی شبیه داستانهای واقعی متفاوتی را درباره مهدکودکها تجربه کردهایم و یا شنیدهایم و میدانیم. اما مرور برخی موارد میتواند به کودکان و مادران کمک زیادی کند. به امید اینکه دوران زیبای کودکی با مهدهای کودک زیباتر بگذرد.
سمیه ملاتبار
نویسنده
خوشحالی پسرک
من و همسرم نشستیم فکر کردیم که واقعاً از مهد چه میخواهیم. فهمیدیم که میخواهیم چیزهای خوبی که داریم خراب نشود. ما حتی گزینه سپردن به مادربزرگها را هم داشتیم. محله ما پر از بچه است، برای همین اطراف ما هم پر است از مهد مونته سوری، مدل خانه مادربزرگی و حتی والدورف کنار دریاچه و اسطبل اسب و تعدادی هم مهد عادی. هم ما و هم مادربزرگها اهل طبیعت هستیم و نیاز بچه از این نظر برآورده میشود. در خانه خودمان و مادربزرگها هم که از هر سوراخی دارد برای بازی و خلاقیت استفاده میکند، برای همین مونته سوری و والدورف و مهد مدل خانه مادربزرگها را انتخاب نکردیم. گزینه مهد عادی برایمان مانده بود که پسرک ما با چالشهایش آشنا نبود. در این دو سال هم یکییکی و آرامآرام چالشها را پشت سر گذاشت. پسرک الان توانمندیهایی پیدا کرده که من در دو سال گذشته آرزویش را برایش داشتم، چه در ارتباط با همسن و سالها و مربی و کارهای گروهی. مثلاً در این مهد عادی، نقاشی فقط با مدادرنگی است، خیلی کم آبرنگ را میآورند، برای همین تجربههایی که پسرم برای شکستن نوک مداد و تراشیدنش و کمک به همدیگر برای این کار را دیده و انجام داده خیلی جالب بود. همینکه پسرم خوشحال است ما هم خوشحالیم.
مشکلات قرنطینه
میگفتند اضطراب جدایی دارد و اصلاً نگران نباشم، چرا که اکثر بچههایی که در دوران کرونا در خانه مانده بودند و ارتباط خاصی با همسن و سالهایشان نداشتند هم همین مشکل را کم و بیش دارند. تدریس امسالم را کنسل کردم و نرفتم که فقط مشکل دخترم را حل کنم. که خدا را شکر بعد از سه ماه بهتر شد. بعد خودم رفتم چند مهد را هم بررسی کردم، نحوه برخورد مدیر و مربیها و صبر و حوصلهشان، تمیزی محیط و سرویس بهداشتی برایم مهم بود. اما برایم خیلی مهم نبود که چه آموزشهایی خواهند داشت، در مورد زبان انگلیسی، قرآن، کلاسهای فوقالعاده چیزی نپرسیدم. فقط برایم این مهم بود که کودکم تعامل بیشتر داشته باشد و ارتباط با بچهها را از کسی جز من یاد بگیرد و ببیند. چون ما مدت زیادی در قرنطینه بودیم و دخترم خیلی از روابط را اصلاً ندید. خیلی از مادرها ولی وسواس بیشتری به خرج میدهند. شاید حق هم دارند. با این تورم بالا و هزینه مهدها، انتظار کیفیت بیشتری را دارند. ولی برای ما حتی کیفیت غذا و میانوعدهها هم مهم نبود.
مهد بد! مهد خوب
من که دیگر اصلاً نمیدانم چه کار کنم. پسرم از برنامههای تکراری روزمره در خانه خسته بود، دلش هیجان میخواست. به مهدکودکی سر زدیم ولی بچهها داشتند تلویزیون میدیدند یا برای خودشان گوشهای مشغول بودند. به نظرم مهدکودک پر شده از یکسری وسایل و برنامه که پدر و مادرها را گول بزنند وگرنه اینطوری که در کمد به ردیف جاگذاری شدهاند، نشان میدهد که بچهها نمیتوانند ازشان استفاده کنند. با وجود این سعی کردم پسر چهار سالهام را برای دو سه ماهی به مهد بفرستم. هفته اول در همان مهد میماندم ولی به توصیه مدیر مهد که ارشد مشاوره داشتند، دیگر در مهد نماندم. میگفتند لوسش نکنید و تن به خواستهاش ندهید، وارد بازیاش نشوید. اما پسرم شبها کابوس میدید، ناخن میجویید. ما دیگر به آن مهدکودک خاص نرفتیم ولی پسرم هنوز با وحشت از مهد صحبت میکند و اصلاً تمایلی ندارد که بار دیگر به مهد برود، حتی یک مهد دیگر. فکر میکند که قرار است همه مهدها او را از من به زور جدا کنند، التماس میکند که به مهدهای دیگر سر نزنیم.
بله مهد بد هم وجود دارد. در بوشهر چند باری که با پسرم برای قدمزدن بیرون میرویم، دیدم که مهدکودک محله، بچهها را در آفتاب میبرد پارک، بچهها هم در چمن غلت میزنند و گِل بازی میکنند در حالی که آنها را با همان دستها، نان خالی به دست هم دیدهام و ظاهراً هیچ کنترلی در این موارد نیست.
یکی از معیارهای والدین این است که بچه در مهد با همسن و سالهایش بازی بیشتری داشته باشد و این نوع از ارتباط را تجربه کند، ولی اکثر مهدها به قول خودشان آموزش غیرمستقیم دارند و مدت زیادی بچهها را در محیط کوچک کلاس نگه میدارند. دلم برای یک بچه چهارساله میسوزد. من خودم همیشه یکی از معیارهای مهم دیگرم، آزادی بود، اینکه چقدر مجبور میکنند که بچهها در یک کلاس یا فعالیت شرکت کنند. اینکه خود مربی، کودک را ترغیب کند یک بحث است ولی اجبار خیلی سخت است. مثلاً خیلی از مهدها به خاطر نظافت، یکسری فعالیتها مانند رنگ انگشتی را انجام نمیدهند و جالب است که ما مادرها هم با هم اختلاف نظر زیادی داریم. خیلی از والدین به تعریف من از آزادی میگویند هرج و مرج و بینظمی.
اصلاً چطور میشود متوجه شد که مهدکودک در مورد روش کارش چقدر صداقت دارد؟ وقتی هم سؤال میکنیم همیشه مطابق میل ما جواب میدهند. برادرم هم میگوید که بزرگترین مشکلش برای مهد برادرزادهام، به زور خواباندن بچههاست، هر کسی هم که خوابش نمیبرد باید بدون صدا در جای خوابش دراز میکشید. یک مهد باید پذیرای والدین باشد و به نظرات و انتقادات خانوادهها واقعاً احترام بگذارد. این ما هستیم که با سلیقه و انتظاراتمان، مجموعهها را غیرمستقیم هدایت میکنیم و باید برای اجرایی شدن آن تا جای ممکن به مجموعه کمک کنیم.
واقعاً باید دید که مهد درباره خلاقیت چه کارهایی انجام میدهد. اگر کاردستیها، نقاشیها و پروژههای بچهها همیشه به هم شبیه بود باید مطمئن باشیم که در این مجموعه اصلاً خلاقیت پرورش داده نمیشود. به نظرم باید مستقیم سراغ کاردستی رفت، بدون توجه به شعارهای یک مهد.
قاطع و مهربان
پسرم چهارسال و دو ماهه است. از اول آبان برای اولین بار مهد را شروع کرده بود. شخصیتش اینطور است که ارتباط خوبی برقرار میکند. حرفشنویاش کم بود ولی فکر نمیکردم که قرار است کمی سخت مهد را بپذیرد، چون وقتهای زیادی را بدون من هم در خانه مادرم میگذراند. اما تا امروز جذب مهد نشده. اوایل از من خواسته بودند که در سالن بنشینم. هفته اول هم بد نبود، بدون انرژی خاصی هم وارد کلاسش شده بود اما هفته دوم پیش من مینشست و کم وارد کلاسش میشد. هفته سوم مریض شده بود و نرفت. هفته بعد کل زمان را سر کلاس بود ولی اجازه نمیداد که به خانه بروم، یعنی میگفت در کلاس را هم نبندند تا من را ببیند. اما کمکم پذیرفت. در تمام این مدت که شش هفته طول کشیده بود، نکتهای که متوجه شدم این بود که قاطع و مهربان ماندن مهم است. مهد خوبی هم بود. به بچهها احترام خوبی میگذاشتند و اصلاً مجبورشان نمیکردند که باید سر کلاس بروند. مثلاً به پسرم میگفتند اگر دوست داری سر کلاس برو، اگر هم که دوست نداری، پیش مامان بنشین. از من هم میخواستند که خودم را مشغول نگه دارم و حرف خاصی با پسرم نزنم. خودش حوصلهاش سر میرفت وارد کلاس میشد و برمیگشت. هیچوقت ندیدم تُن صدای کادر مهدکودک تغییری کند. قاطع و مهربان بودند. برعکس یکسری حرفهایی که میشنوم اینجا اصلاً تحقیری در سخن نداشتند. فقط از من میخواستند که صبوری کنم و در خانه قانون داشته باشم چون پسر من اضطراب جدایی نداشت، فقط نمیخواست تابع قوانین مهدکودک و کلاسش باشد.
جورابها
روز اولی که دخترم را مهد گذاشتم، خودم بیشتر از او استرس داشتم. اگر با کسی دوست نشود، اگر قویترها اذیتش کنند و خوراکیهایش را بخورند، اگر مربیاش دعوایش کند، اگر کارکنان مهد نشاط نداشته باشند و غمگین و خسته باشند و خیلی اگرهای دیگر. ظهر که دنبالش رفتم دیدم دست دختری را توی دست گرفته و با هم بیرون میآیند. هانیه گفت مامان، حنانه دوستم میگوید امروز ناهار برویم خانهشان، برویم؟ مسلماً مخالف بودم اما خوشحال شدم که نگرانیهایم بیمورد بوده است. با مهربانی از دوستش خداحافظی کردیم و در راه به دخترم گفتم خب امروز توی مهد چکار کردید؟ گفت:هیچی، خاله مهرو جورابهایمان را درآورد و داد دستمان و گفت بپوشید. بعد هم خودش رفت با خاله مریم که نینیها را مواظب است صحبت میکردند. من و حنانه جورابهایمان را با هم عوض کردیم. همین؟ بله و رفت و مشغول جوراببازی با عروسکش شد. من مانده بودم و فکر و خیالهایی که باید با مربیاش درمیان میگذاشتم. سختتر از احساسات گنگی که دچارش بودم، راضی کردن اطرافیانم بود که میگفتند من زیادی حساس هستم و مطمئناً این مهد مثل فلان مهد نیست و دخترم دارد زیادی خیالبافی میکند.
گوشهگیر
امروز روز دومی بود که متین به مهد ما میآمد. دیروز تا ساعت دوازده از پشت نیمکتش تکان نخورد. بعد فهمیدیم در همان پشت نیمکتش شلوارش را خیس کرده است. با این حال با او مهربانتر از بقیه صحبت کردیم. قبلتر هم کودک خجالتی داشتیم اما متین زیادی گوشهگیر است، آنهم با توجه به سنش که نزدیک به 6 سال است. امروز او را پشت میز نقاشی نشاندم و برایش چشم چشم دو ابرو کشیدم. چیزی نگفت. تا رفتم مدادرنگی بیاورم و برگردم، گریه میکرد. هر چه من و مربیهای دیگر با او صحبت کردیم تا دلیل گریهاش را بفهمیم، حرفی نمیزد. آخر تنهایش گذاشتیم شاید آرام شود. چند دقیقه بعد یکی از بچهها آمد گفت خاله، متین میگوید دستشویی دارد و بلد نیست دکمهاش را باز کند. مامانش را میخواهد.
فارغالتحصیل
خواهرزادهام یک عکس به دیوار سالن خانهشان آویزان کرده است و به آن افتخار میکند. لباس فارغالتحصیلی، همان لباس گشاد و کلاه مخصوصی که میگویند مال ابوعلی سینا بوده را پوشیده و عکس گرفته است. البته محمدحسین سال دیگر تازه به کلاس اول دبستان میرود. پنج سال، یعنی به اندازه تمام سالهای تنبلی من در دوره کارشناسی که تحصیلم را کش بدهم برای نرفتن به سربازی، به یک مهد کودک باکلاس در بالای شهر رفت. هر سال ماه مهر کلی کتاب رنگآمیزی میکردند و خواندن کلمه از روی شکل و انگلیسی از روی شکل و... برایشان در نظر میگرفتند. خردادماه هم که میشد بهشان کارنامه میدادند. پس از تلاش مستمر امسال بالاخره فارغالتحصیل شد.
هنوز هم
بیست سال از آن زمان گذشته اما هنوز هم خواهر و برادر بزرگم با خنده سراغ خاله شهناز را از من میگیرند. کوچکتر که بودیم به محض اینکه دعوایمان میشد خواهرم میگفت تو برو بچه همان خاله شهناز بشو. خاله شهناز مربی مهدم بود. پوستی شفاف داشت و لبخندی آنقدر زیبا که همیشه توی عالم بچگی فکر میکردم فرشتهها مثل او هستند. ظهرها مادر حریفم نمیشد که مرا از مهد به خانه برگرداند. قایم میشدم پشتسر خاله شهناز و میگفتم من نمیآیم، من میخواهم دختر خاله شهناز بشوم. مادر مرا به زور از خاله شهناز جدا میکرد و به خانه میبرد. حالا هنوز هم گاهی به او سر میزنم.
مادر خوب
همیشه پرانرژی و بانشاط بودم، اما بعد از تولد پسرم بیخوابیهای زیادی داشتم و بسیار عصبی شده بودم و این وضع روزبهروز شدیدتر میشد. امیرعلی دو ساله بود که معدهام میسوخت و دستم توی خواب بیحس میشد. روح و روانم واقعاً به استراحت نیاز داشت. هیچ زمانی حتی در حد یک کلاس برای خودم نداشتم. انگار از زندگیام بدم میآمد. همه نوع پزشکی رفتم از مشاوره تا دکتر زنان تا مغز و اعصاب، تا آخرش سر از روانپزشک درآوردم. دکتر گفت از دست تنها ماندن است. باید بروم توی اجتماع تا اینقدر فکر و خیال بیخود نکنم. مدتی تعلل کردم و با همسرم کلنجار رفتم. آخرش به کار پارهوقت قبلیام برگشتم. مجبور شدم پسرم را بگذارم مهدکودک تا حداقل در نصف روز که پیشش هستم برایش مادر کافی باشم، اما انگار وابستگی پسرم به من زیاد بود و شاید هم تنبلیاش میآمد. چون یک روزها و ساعتهایی که تمایل داشت میفرستادمش. عمر مهدکودکش و کار من هم کوتاه بود، چون هزینهای که بابتش میپرداختیم هم هدر میرفت. مشاور هم توصیه کرده بود که اجبار زیاد نداشته باشیم چون برای مدرسه و پیشدبستانی دچار مشکل میشود. با اینکه شبها بموقع میخوابید ولی باز هم صبحها برای رفتن به مهد زورش میآمد و به زور بلند میشد.
تنهای تنها
دورهم نشستهایم و خاطرات نوزادیام را مرور میکنیم. پدرم تعریف میکند که مرخصی زایمان مادرم که معلم بود تمام شده بود و آنقدر کوچک بودم که مهد نزدیک خانهمان قبولم نمیکرد. مدتی مرا از صبح تا ظهر خانه عمو که همسایهمان بودند میگذاشتند. مادرم میگوید بچههایش که از من بزرگتر بودند اذیتم میکردند و انگار نگهداری از تو برای زنعمو که خودش هم بچههای کوچک داشت، خیلی سخت بود. یکبار آمده و دیده یکبند گریه میکنم و بیقرار هستم. بقیهاش را خودم میدانم: آخرش با وجود اینکه خانه ما و مدرسه محل کار مادرم این طرف شهر بوده و خانه مادربزرگ آن طرف شهر، مادربزرگ دلش برایم سوخته و به مامانم گفته خودش میآید از بچه یعنی من مواظبت میکند. اوضاعم خوب شده بود تا اینکه چند روز نگذشته بود که مادربزرگ هم از رفتوآمد خسته شده و گفته یا بیایید نزدیک ما خانه بگیرید یا خودت بچهات را بیاور. حالا ولی اوضاع بهتر است. مهدها، نوزادان را هم میپذیرند و بخش مخصوص نوزاد نیز دارند، اما انگار مهدها الان بیشتر جنبه بیزینس دارند. دختر من پنج سالونیمه است و از دو سالگی به مهد میرود. از همان روز اول هم گفته بودم که ارزشهای من روابط اجتماعی کودک، ارتقای هوش اجتماعی، احترام گذاشتن متقابل و دیدن و یاد گرفتن عدالت اجتماعی است. در مورد مهدکودک دخترم هم خیلی تحقیق کرده بودم. مؤسسش خانومی بود که مشاور خانواده هستند و از سال ۶۱ تا به حال تجربه مهدکودک دارند. فوقالعاده خانم محترمی هستند. خروجی مهدکودکشان هم افراد خوب و سرشناسی شدهاند، اما متأسفانه حس میکنم در سه سال اخیر فقط جنبههای بیزینسی مهد را در نظر دارند و واقعاً به اعتمادبهنفس و هوش اجتماعی دخترم هم چیزی اضافه نشده و حتی دچار چالش در روابط با همسن و سالهای خود هم شده است. چون تشخیص مدیر این بود که دخترم هوش خوبی دارد و نباید در کلاس همسنهای خودش باشد و با بچههای بزرگتر از خودش در یک کلاس بود. با اینکه مخالف بودم ولی کلاسش عوض نشد و متأسفانه ضربه بدی از این اتفاق در دخترم دیدم.
حرف بد
داشتم برای خودم کتاب میخواندم، نگین آمد، کنارم نشست و توی گوشم آهسته چند تا کلمه گفت. بعد سرش را عقب برد و پرسید مامان تو میدانی معنیاش چه میشود؟ با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. فکر کردم خودم اولینبار این کلمات را کی شنیدم؟ مطمئنم تا پانزده سالگی معنی این حرفها را نمیدانستم. نمیدانستم چه جوابی بدهم. گفتم خب یعنی اینها حرف بد هستند. اصلاً از کجا شنیدی؟ انگار خودش هم خجالت میکشید که این حرفها را شنیده است. گفت آن پسر قدبلند مهد که یکبار موی درسا را کشید به پسری گفت که با هم دعوا میکردند. بعدش هم یک لگد بهش زد، مربی هم بهش گفت تو آدم بشو نیستی.
ما در این مورد با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتم با مربی هم صحبتی داشته باشم. راستش درک میکنم که ما بهعنوان والد دوست داریم کاملترین شرایط را به فرزندانمان بدهیم و جایی بروند که همیشه شاد باشند و بخندند و خلاقیت و استعدادشان فوران کند و تا نیاز به همدلی پیدا میکنند هم مربی باشد که به دادشان برسد ولی حقیقت این است که مهدکودک فقط زمین بازی و شادی نیست و مربی هم تماموقت در اختیار فرزند ما نیست. مهد در اصل جایی است که بچه در آن احساس امنیت و آرامش داشته باشد ولی با چالش زیادی هم روبهرو میشود که باید در حد بچه باشد و آرامآرام در برخورد با این چالشها مهارتهای مختلفی هم یاد بگیرد. ما هم باید همزمان بتوانیم در راستای مربی به بهترین حالت به فرزندمان کمک کنیم.