رؤیــــای ناتمــــام یـــک خوشبخــــتی
فرناز قلعهدار
روزنامهنگار
پاسی از شب گذشته بود و تالار مجلل شهر همچنان شاهد جشن و پایکوبی دو خانواده و میهمانانشان بود که برای مراسم ازدواج یک زوج جوان و زیبا دورهم جمع شده بودند.
در آن شب رؤیایی و به یاد ماندنی دختر یکی از خانوادههای اصیل شهر به عقد و ازدواج تنها پسر یکی از حجرهداران سرشناس و قابل احترام بازار درآمده بود. پس از پایان مراسم بزرگان دو خانواده، عروس و داماد را تا خانهشان بدرقه کردند. آپارتمانی نقلی و زیبا که پدر داماد به پسرش هدیه داده بود تا زندگی مشترکشان را در آن آغاز کنند.
فرشاد مثل پدرش در بازار کار میکرد و وضع مالی خوبی داشت. روزها سر کار بود و حوالی غروب که به خانه برمیگشت با همسرش یا به گردش و تفریح میرفتند یا سری به پدر و مادرهایشان میزدند و به معنای واقعی طعم خوشبختی را حس میکردند.
چند ماهی از عروسی فرشاد و صبا گذشته بود که زوج جوان باخبر شدند یک میهمان کوچولو در راه دارند. اعلام این خبر به خانوادههایشان شور و شادی وصفناپذیری به راه انداخت. حالا دیگر همه در تدارک استقبال از این نوزاد دردانه بودند که برای هر دو خانواده نخستین نوه محسوب میشد. مادربزرگها و خاله و عمه و همه و همه هر کدام برای آمدن این کوچولو لحظهشماری میکردند.
فرشاد که عاشق بچه بود وقتی جواب سونوگرافی همسرش را دید و متوجه شد بزودی دختری قدم به زندگیاش میگذارد در حالی که اشک خوشحالی و لبهای خندانش تصویر زیبایی بر صورتش حک کرده بود، بوسهای بر پیشانی صبا زد و بعد هم یک جعبه زیبا را مقابل همسرش گرفت و گفت: این هم هدیهای ناقابل برای زیباترین مادر دنیا.
صبا از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و در دل خدا را به خاطر داشتن چنین همسری شکر کرد و بعد هم جعبه را باز کرد. یک گردنبند زیبا و ظریف با جلوهای درخشان مقابل چشمانش ظاهر شد.
فرشاد مرد خانواده دوست و دست و دلبازی بود و اغلب به مناسبتهای مختلف برای صبا هدیههای با ارزشی میخرید و دوست داشت او را خوشحال کند.
...
در طبقه پایین آپارتمانی که صبا و فرشاد زندگی میکردند، زوج میانسالی مستأجر بودند که یک پسر نوجوان، اما بیمار داشتند. بدری خانم زن مهربانی بود اما پرستاری از پسرش در این سالها و تحمل شوهری که به تازگی بیکار شده و اخلاق تندی داشت او را هم کم حوصله کرده بود. به همین دلیل دنبال راهی میگشت که حتی برای چند دقیقه هم که شده از خانه بیرون بزند و تمدد اعصابی کند.
از همان روزهای نخست که زوج جوان به این خانه آمده بودند، بدری خانم سعی داشت با صبا آشنا شود و رفت و آمد کنند. او زن پرحرف و کنجکاوی بود که سعی داشت از همه کارها سر در بیاورد، اما همین اخلاقش باعث شده بود همسایهها رغبت زیادی به رفت و آمد با او نداشته باشند. اما صبا که دختری جوان و کم تجربه بود همیشه با متانت به حرفها و درددلهای او گوش میکرد. اما مادر صبا که زن دنیا دیده و باتجربهای بود همیشه به او گوشزد میکرد که هرگز اجازه نده در و همسایه وارد حریم خانهات شوند و از راز زندگیات سردر بیاورند. او که به شدت به چشم و نظر اعتقاد داشت همیشه میگفت شما زوج خوشبختی هستید و ممکن است دیگران چشمتان بزنند و تحمل دیدن خوشبختی و آرامش زندگی شما را نداشته باشند.
صبا آخرین ماههای بارداری را پشت سر میگذاشت و بیشتر اوقات یا در خانه مادرش بود یا به خانه مادرشوهرش میرفت و کمتر در خانه بود و زمانی هم که خانه بود دیگر حوصله پرچانگیهای بدری خانم را نداشت.
حالا دیگر حسابی سنگین شده و به خاطر گرمای هوا و مشکلات بارداری حال و روز خوبی نداشت. یک روز صبح صبا بعد از بیدار شدن و صرف صبحانه آماده شد تا به خانه مادرش برود. آن روز جشن تولد خواهر کوچکترش بود و قرار بود میهمانان زیادی داشته باشند. صبا لباس پوشید و چند تکه از طلا و جواهراتش را نیز به خود آویخت، آرایش ملایمی کرد و در حالی که منتظر رسیدن تاکسی تلفنی بود صدای زنگ در خانه بلند شد. در را که باز کرد بدری را پشت در دید. زن میانسال با دیدن صبا در آن لباس زیبا و گردنبند درخشانی که به گردن داشت چشمانش برقی زد و به او خیره ماند. صبا که متوجه حالت عجیب نگاه بدری شده بود، گفت: با من کاری داری؟
زن خودش را جمع و جور کرد و با دستپاچگی گفت: نه حوصلهام سر رفته بود اومدم پیشت اما تو هم که انگار داری میری بیرون.
آره دارم میرم خونه مادرم امشب جشن تولد خواهرمه همه را دعوت کرده است.
بعد هم از او عذرخواهی کرد و در حالی که از خانه خارج میشد در را بست و رفت.
از نیمه شب گذشته بود که صبا و فرشاد به خانه برگشتند اما به محض روشن کردن چراغ از ترس و وحشت درجا میخکوب شدند. خانه چنان به هم ریخته و وسایل درهم شکسته و کمدها آشفته بود که هر دو شوکه شده بودند. صبا به سراغ طلا و جواهراتش رفت اما صندوقچه سرقت شده بود و از پول و سکه و طلاها خبری نبود. بلافاصله موضوع به پلیس اعلام و تحقیقات آغاز شد.
وقتی مأموران از زوج جوان خواستند تا اگر به کسی ظنین هستند نام او را اعلام کنند، صبا بیمعطلی گفت: من به همسایه طبقه پایین شک دارم آخرین نفری که دید من از خانه بیرون میروم او بود. ضمن اینکه همسرش نیز بیکار است و یک بچه بیمار هم دارند و وضع مالی خوبی نیز ندارند.
بعد هم مأموران برای تحقیق و بازجویی، بدری و شوهرش را به اداره آگاهی بردند. اما عصر همان روز بدری و همسرش به خانه برگشتند. زن میانسال در حالی که عصبی و ناراحت بود به در خانه صبا رفت. در که باز شد با صدایی بلند و بغض آلود گفت: من سالها با آبرو زندگی کردم اما تو آبروی ما را بردی، بچه بیمارم دچار شوک شده ما از بد روزگار بیپول شدهایم اما دزد و مال حرام خور نیستیم ازت نمیگذرم. دیدی که خیلی زود بیگناهی ما ثابت شد.
صبا از ناراحتی بدنش میلرزید اما حرفی نمیزد با این حال بدری همچنان فریاد میکشید. صبا میخواست در را ببندد که بدری اجازه نداد و در حالی که او را از خانه بیرون میکشید، گفت: باید جلوی همه از من عذرخواهی کنی.
صبا میخواست به داخل خانه برگردد که ناگهان بدری لباس او را چنان محکم کشید که زن باردار تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد و سرش محکم به تیغه دیوار خورد. همسایههایی که با شنیدن صدای درگیری بیرون آمده بودند با دیدن این صحنه فریاد کشیدند و به کمک زن جوان رفتند.
امدادگران اورژانس زن جوان را به بیمارستان رساندند. فرشاد وقتی بالای سر همسرش رسید، پزشکان اعلام کردند وی دچار مرگ مغزی شده است. مرد جوان با شنیدن این خبر بیاختیار روی زمین نشست و دستانش را روی سر گذاشت و شروع به گریه کرد، هرگز تصور نمیکرد عمر خوشبختیاش این قدر کوتاه بوده باشد.
از آنجا که چند هفته بیشتر به زایمان صبا نمانده بود پزشکان نوزاد را به دنیا آوردند تا در دستگاه مخصوص نگهداری شود بعد هم با رضایت خانواده اعضای بدن صبا را به بیماران نیازمند اهدا کردند. فرشاد حالا در حسرت روزهای شیرین گذشته با تنها یادگار صبا روزگار میگذراند.
نگاه کارشناس
فریبا همتی / روانشناس: گاهی اوقات تصورات اشتباه افراد درباره یکدیگر باعث میشود ذهنیتهای نادرستی از آنها پیدا کنیم و قضاوت ناعادلانهای هم داشته باشیم.
در این پرونده نوع زندگی، شخصیت ظاهری و وضعیت مالی بدری باعث شده بود همسایهها قضاوت نادرستی از این زن داشته باشند. تا حدی که وقتی سرقتی در ساختمان رخ داد، وی را بهعنوان مظنون معرفی کردند.
غافل از اینکه چنین اتهامی برای زن میانسال به شدت گران تمام شد و او را تا حدی عصبی کرد که کنترلی بر رفتارش نداشت و اقدام به برخورد فیزیکی کرد.
باید به یاد داشته باشیم آبروی افراد متاعی گرانبهاست که در صورت وارد شدن خسارت به آن به راحتی قابل جبران نیست و بسیاری از اشخاص برای بازیابی آبروی ازدست رفتهشان هر کاری میکنند.
ای کاش ما توصیه پیامبر اسلام را که فرمودهاند، هرکس آبروی مؤمنی را حفظ کند «بدون تردید بهشت بر او واجب شود» همیشه به خاطر بسپاریم و تا زمانی که از موضوعی مطمئن نشدهایم، حرفی به زبان نرانیم.