شهدای حافظ عزت و شرف ایران
صادق رخ فرد
نویسنده
زمانی که قانون ننگین کاپیتالاسیون مطرح شد تا عزت و احترام ایرانی را بیحیثیت کند و سگ امریکایی را از یک ایرانی محترمتر بشمارد، جوانانی در یک حرکت انقلابی و با دستور مرجع تقلید خود، عامل این حرکت را به درک واصل کردند تا به دنیا ثابت کنند نمیشود کسی یا جریانی عزت و شرف ایران اسلامی را هتک کند. به مناسبت فرا رسیدن سالروز شهدای چهارگانه مؤتلفه اسلامی در 26 خرداد سال 1344 نگاهی به روایت مبارزان انقلاب اسلامی از روزهای پایانی شهدا و بیدادگاه پهلوی
داریم.
امام خامنهای با اشاره به شهیدان بخارایی، امانی، صفار هرندی و نیک نژاد
شباهت شهادت آنها به شهادت
اصحاب امام حسین(ع) بیشتر است
متن پیش رو بخشی از بیانات مقام معظم رهبری در سی و چهارمین سالروز شهادت طلایه داران آفتاب (1378/3/26) در جمع اعضای مؤتلفه اسلامی ایراد فرمودند.
بسمالله الرحمن الرحیم
برادران عزیز خیلی کار بجایی کردند که این مناسبت را (سالروز شهادت 4 شهید مؤتلفه اسلامی (بخارایی، امانی، صفار هرندی و نیک نژاد) مناسب گردهمایی و اجتماع و تجدید خاطرات و تصمیمهای خودشان در زمینه اجتماع کاری و سیاسی و اسلامی قرار دادند. هر حرکتی که مبتنی بر چنین خاطرهها و حوادثی مثل شهادت این عزیزان باشد، مبارک است و برکات الهی بر آن نازل میشود.
حقیقتاً در دوران ظلمات، نور خدا بودند
این شهدای چهارگانهای که جناب آقای عسکراولادی از این بزرگواران یاد کردند، شاید این تعبیر درباره آنان درست باشد که بگوییم «نورالله فی ظلمات الارض»! حقیقتاً در دوران ظلمات، نور خدا بودند که درخشیدند و فضا و دلها را روشن کردند و راه را به خیلیها نشان دادند.
کشتهشدن هم گاهی سخت و گاهی سختتر است. وقتی انسان تن به مرگ میدهد، فرق میکند. مثلاً شهدای عزیزی که ما در دوران انقلاب و جنگ تحمیلی - در جبهه - داشتیم با شور، با حماسه، با افتخار و با حضور کسی مثل امام که در واقع بالای سر آنها بود، مرتب پیامها و دلگرمیهای امام به این رزمندههای عزیز ما میرسید و آنها را دلگرم و شاداب میکرد. ملت ایران هم پشت سرشان مثل کوهی ایستاده بودند. البته در همین شرایط هم آدمهای از خود گذشته و شجاع هستند که به استقبال ایثار و مجاهدت فی سبیلالله میروند که باز هم کار هرکسی نیست.
شباهت آن شهادت به شهادت اصحاب امام حسین(ع)، بیشتر است
شهدا شجاعترین و برترین انسانها هستند؛ اما این شهادت با آن شهادتی که در انزوا، در عزلت، در حالت رعب، در حالت تنهایی و فشار و هجوم وسوسههای دشمن و انواع و اقسام موانع و روادع راه خدا اتفاق میافتد، پیش خدای متعال فرق دارد. شباهت آن شهادت به شهادت اصحاب امام حسین(ع)، بیشتر است.
به هر حال، اینها ستارگان و برجستگانی بودند که در راه خدا رفتند، راهی را انتخاب کردند و نتیجه، این شد که مشاهده میکنید؛ یعنی حاکمیت اسلام در دوران سیطره کفر و استکبار بر عالم، چیزی است که به افسانه شبیه است. واقعاً اگر چنین حادثهای در زمان ما اتفاق افتاد - امام بزرگوار ما آمد این قضیه بزرگ و این مسأله باور نکردنی را مطرح و دنبال کرد، یک عده انسانهای از خود گذشته هم با او همراهی و زحماتش را تحمل کردند و آن قدر ادامه دادند تا این شعله، همهگیر شد و ملتی مثل اقیانوسی که بر طوفان بیفتد، به طوفان افتاد و این حرکت عظیم را انجام داد - ندیده بودیم و برای ما نقل میکردند، حتی باورکردنش خیلی سخت بود! اما این چیز باورنکردنی، به قدرت الهی و درست منطبق با سنتهای آفرینش و همان چیزی که قرآن گفته - همان «ولینصرنالله من ینصره» - در زمان ما اتفاق افتاد.
روایت مرحوم عسکراولادی
از لحظات وداع
به مناسبت ۲۶ خرداد، خاطرهای از شهید محمد بخارایی برای شما بگویم. ۲۶ خرداد ۱۳۴۴ ما 12 نفر بودیم که سه نفر سه نفر ما را از هم جدا کردند تا نوبت به محمد بخارایی رسید ایشان جدا نشد.
رئیس زندان سرهنگ محرری آمد و صحبت کرد گفتیم چارهای نداریم جز اینکه به ما اجازه بدهید با یکدیگر وداع کنیم ایشان گفتند نمیشود، شما دیشب وداع داشتید، گفتیم این درست است ما امشب میخواهیم باز وداع کنیم ایشان رفتند و اجازه گرفتند و برگشتند. اینجا نکتهای است که باید عرض کنم ما این چهار نفر را مثل نگین در وسط خود قرار دادیم و تعدادی نیروهای مسلح با اسلحه هم پشت سر ما ایستادند.
آن چهار نفر محکوم به اعدام دستها را روی شانههای یکدیگر قرار دادند و مربعی درست کردند وقتی ما رسیدیم نیروهای انتظامی در چهار دور دایرهوار آنها را محاصره کرده بودند و آنها در وسط قرار داشتند کوچکترین عضو ما حمید ایپکچی بود که زیر ۱۶ سال داشت و محمد بخارایی بالای ۱۸
بود.
حمید گریه میکرد او بسیار تحت تأثیر بخارایی بود، بخارایی صدای گریه او را که شنید با صدای بلند گفت: حمید گریه! برای ما گریه! پسر من در هر ماه مبارک رمضان دعا میکنم خدایا برای ما شهادت را روزی بگردان (و قتل فی سبیلک تحت رایه نبیک) یادت باشه، هر جا برای ما مراسمی برپا کردند
شاد باشی.
شهید امانی گفت: خیال میکنند که خطر این حکم را درباره ما به اجرا گذاشتهاند درحالیکه این سادهترین حکم است چون ما در لحظاتی دیگر در جوار حق هستیم و شما که ماندهاید، اسیرید.
وظیفه اسرا به نتیجه رساندن شهادت شهداست و از این به بعد کار شما مشکل است ما برای شما در این راه سخت دعا میکنیم.
مرحوم حبیبالله عسکراولادی
موضع ما برتر
و حقجویانه بود
مرحوم حاج هاشم امانی
پس از پایان بازجویی و بازپرسی پرونده را برای 13 نفر تکمیل کردند و بقیه آزاد شدند. اولین دادگاه در 12 یا 13 اردیبهشت سال 1344 برگزار شد. محل دادگاه که دادگاه نظامی بود، در چهارراه حسنآباد حدود بیمارستان سینا قرار داشت. روز اول دادگاه ما را صدا زدند و سوار اتوبوس کردند. مسیرش هم خیلی کم بود. هر نفر را دستبند زده در اتوبوس مینشاندند و به دادگاه میبردند.
موضع ما برتر و حقجویانه بود
وقتی در دادگاه از من سؤال شد که چه کار کردی، جواب دادم اسلحهها را تهیه کردم. یا زمانی که از حاج صادق پرسیدند این اسلحهها را برای چه به محمد بخارایی دادی، ایشان با صراحت جواب داد برای اینکه منصور را به قتل برساند یا در جای دیگر هنگامی که از علت قتل منصور سؤال شد پاسخ داد چون خائن، مفسد و سد راه اسلام و مسلمین و واجبالقتل بر حسب حکم کلی شارع بود و بر همه مسلمانان فرض بود که او را از جلوی راه بردارند و خود شما هم میبایست اقدام به کشتنش میکردی. موضع ما موضع برتر و حقجویانه بود، نه موضع ضعف و ندامت.
عوامل دادگاه از رفتار شهدا بسیار رنج میبردند
هنگامی که دادستان در ادعانامه خود مطالبی را در محکومیت عمل جمع ما و مظلومیت منصور با نشان دادن دستکشهای خونین او و عکس دو فرزندش مطرح کرد و قصد تحریک عواطف را داشت، در پایان جلسه رسمی دادگاه از ما عذرخواهی کرد و اینکه تمام این کارها بر حسب اعتقادش نبود، بلکه بر حسب وظیفه بود. همه بچهها در دادگاه از روحیه بالایی برخوردار بودند و در موقع تنفس عوامل دادگاه، قضات و رئیس دادگاه هنگامی که بچهها را میدیدند که با همدیگر میخندند و برخوردهای صمیمانهای دارند بسیار رنج میبردند.
شب قبل از اعدام
شب قبل از اعدام هنگامیکه مسئولان زندان قصد داشتند بچهها را برای اجرای حکم ببرند برحسب دیدگاهی که در نظرشان بود و اینکه تصور میکردند در این موقع ممکن است متهمان مقاومت بکنند و در زندان تشنجاتی پیش بیاید زندانبان کسی را که محکومبه اعدام بود همراه چند نفر دیگر صدا میزد؛ به این عنوان که در دفتر کارتان دارند و در نهایت آن محکوم را نگه داشته و بقیه را بازمیگرداند و به همین ترتیب این کار را تکرار میکردند. ما منظورشان را از این کار فهمیده بودیم. بنابراین آقای عراقی با رئیس دایره زندان صحبت کرد که منظورتان را از این کار میدانیم شما هیچ ترس و واهمهای نداشته باشید برادرانمان خودشان را برای اعدام آماده کردهاند و از آنها تقاضا کرد که همه را به اتاق قرنطینه ببرند تا بتوانیم در آخرین لحظات با همدیگر بوده و با هم خداحافظی کنیم و آنها هم قبول کردند و بعد از خداحافظی مأمورانی که سیاه هم بودند ،به آنها دستبند زده و برای اجرای حکم به لشکر ٢ زرهی بردند و تیربارانشان کردند.
این چه نانی است که ما میخوریم
فردای آن روز مأموری که شاهد اجرای تیرباران بود با حالت گریه میگفت که این چه نانی است که ما میخوریم و از اینکه افرادی پاک، جوان و مقدس را تیرباران کرده بودند احساس تأسف میکرد. بعد از تیرباران اجساد آنها را برای دفن به مسگرآباد که مکانی دور افتاده بود بردند، وقتی مردم از قضیه مطلع شدند جمعیت خیلی زیادی به آنجا رفته بود که با ممانعت مأموران مواجه شدند. بعد از آزادی از زندان به همراه دیگر رفقا در بحبوحه انقلاب آنها را نبش قبر کردیم و در مسجد ماشاالله که در ابنبابویه واقع است
به خاک سپردیم. بعد از خداحافظی در اتاق قرنطینه حاج صادق در حضور مأموران درباره انگیزه این کار کمی صحبت کرد و اینکه انگیزههای ما الهی و خدایی بود و برای خدمت به اسلام و احیای احکام اسلامی و موقعیت مسلمانان اقدام به چنین کاری کردهایم از کاری که کرده پشیمان نیستیم و هیچگونه ترس و واهمهای نداریم البته حاج صادق نه از طرف خودش بلکه از طرف این چند تا برادر و به نمایندگی از آنها صحبت کرد. هنگام رفتن هیچگونه خشم یا تشویش و اضطرابی در قیافه این چهار نفر نبود و صلابت آرامش و اطمینان و نهایت رضایت در چهرههای آنها خوانده میشد و احساس میکردند بار امانت و تکلیف الهی را به سلامت به سرمنزل مقصود رساندهاند. لحظات آخر با سکوت گذشت و نگاههایی رد وبدل شد و آنچه گفتنی بود در این نگاهها گفته و فهمیده شد که چه بار سنگینی از تکلیف بر دوش مابقی است.
برگرفته از خاطرات مرحوم حاج هاشم امانی
پاسخ کوبنده شهید محمد بخارایی
ابوالفضل توکلیبینا
عضو هیأت مؤسس مؤتلفه اسلامی
فردای روزی که حضرت امام(ره) را به ترکیه تبعید کردند شاخه نظامی جمعیتهای مؤتلفه جلسهای را در منزل یکی از یاران مؤتلفه تشکیل داد. پس از18-17 ساعت بحث و گفتوگو مشخص شد سه نفر مفسد فیالارض هستند، شاه، نصیری رئیس وقت ساواک و حسنعلی منصور نخستوزیر وقت. از بین این سه نفر حسنعلی منصور بیشتر از سایرین به حضرت امام(ره) بیادبی و بددهانی میکرد و او بود که بیسر و صدا لایحه کاپیتولاسیون را به مجلس شورای ملی وقت برد و امام(ره) را به ترکیه تبعید کرد.
پاسخ کوبنده شهید محمد بخارایی
شهید بخارایی جوان 18 ساله فوقالعادهای بود که عضو شاخه نظامی شد و دوره نظامی دید و در 19سالگی اقدام به اعدام انقلابی منصور کرد.
بلافاصله دادگاه را تعطیل کردند و رئیس دادگاه و دادستان پیش شاه رفتند و این مسأله را مطرح کردند. در واقع یکی از دلایل اینکه امام را بیشتر از یک سال در ترکیه نگه نداشتند همین اظهارات شهید بخارایی در دادگاه بود.
حمایت عملی امام از یاران مؤتلفه اسلامی
ما در زندان بودیم. حاج سید محمد علمدار یزدی که از بازاریانی بود که وضع مالی خیلی خوبی داشت، خدمت امام در نجف رفت و پول زیادی را جلوی ایشان گذاشت و گفت من از رفقای آقای توکلیبینا هستم. وقتی این جمله را گفت امام با دو دست پول را برگرداندند و گفتند این جوانان در زندان هستند و ممکن است خانوادههایشان به خاطر فشار مالی متلاشی شوند. این پول را ببرید و به خانوادههای این زندانیان بدهید. حاج سید محمد علمدار یزدی به ایران برگشت و با خانمم به زندان به ملاقاتم آمد و آنچه را بین او و امام گذشته بود برای ما گفت. ما تشکر کردیم، اما پول را نپذیرفتیم.
روایت از
انتقال اجساد شهدای چهارگانه
علیرضا اسلامی
فرزند شهید محمدصادق اسلامی
بعد از اینکه حاج صادق امانی، رضا هرندی، مرتضی نیکنژاد و محمد بخارایی را اعدام کردند، پیکر این شهدا را آوردند در خیابان خاوران به طرف ورامین که میرویم، یک مسگرآباد اولیه هست که نواب صفوی و یارانشان را اینجا دفن کرده بودند که الان پارک است(بعداً جسد شهید نواب صفوی به قم منتقل شد). بعد از آن به مسگرآباد آخری که سمت راستش کوه است برویم تا به طرف کارخانه مس برسیم که الان آنجا هم پارک شده است، قبلاً دبیرستانی بود که میگفتند تعدادی از شهدای 15 خرداد را هم به صورت گروهی به اینجا آوردند و رویشان خاک ریختند. در چند نقطه اینجا شهدا را دفن کردند، ولی اجازه مراسم ندادند.
هر چند به گزارش ساواک حدود 5 هزار نفر در شب هفتم شهدا آمدند که از تجمع آنها جلوگیری شد. بعد کار مردم هم این شده بود که آنجا سخنرانی میکردند و سر قبر این شهدا میآمدند، چون اجازه نصب سنگ قبر را هم به آنها نداده بودند، روی هم سنگ میچیدند. این سنگها بالا میآمد و شبیه یک گنبد بلند میشد. روی قبر هر کدام از اینها با رنگ یا قلمی چیزی مینوشتند. مثلاً اینجا قبر امانی، نیکنژاد، هرندی و بخارایی است. بعد از آزادی پدرم تقریباً جمعه هر هفته سر قبر این شهدا میرفتیم و مردم و خیلیها که مبارز بودند هم میآمدند. اصلاً خود این شده بود ملاکی برای مبارز بودن و ادامه راه آن شهدا. با اینکه بچه بودم با پدرم به قبرستان میرفتم و یکی از آرمانهایم این بود که راه اینها را بروم و مثل اینها عمل کنم. این شهدا برایمان خیلی بزرگ، عظیم و
الگو بودند.
در آذر ماه سال 1357 و نزدیکیهای انقلاب (هنوز رژیم پهلوی سر کار بود) چون یارانشان احساس کردند میخواهند اینجا را پارک کنند، حاج مهدی عراقی، بعضی از بستگان حاج صادق امانی، آقای قدیریان و بعضی از دوستانشان رفتند و اجازه گرفتند و مخفیانه برای اینکه نام و یاد این شهدا بماند و از بین نرود، نبش قبر کردند و جسد اینها را در حالی که جای گلوله روی جمجمه آنها بود در آوردند و در مسجد ماشاءالله که نزدیک ابنبابویه (قبر شیخ صدوق در راه شهرری) است دفن کردند.
برگرفته از تاریخ شفاهی زندگی و مبارزات شهید اسلامی
ماجرای رمز و پیام عکس نگاه به بالا
قراری میان اعضای گروه اجرا کننده حکم حسنعلی منصور بود که اگر بازداشت شدند و اعتراف نکرده بودند؛ هنگام عکاسی چشم را به سوی بالا بگردانند. این تصویر که 4 بهمن، 3 روز پس از عملیات گرفته شده است؛ نشان میدهد که آنها به خوبی مقاومت کرده بودند.لو رفتن هویت بخارایی و دستگیری دو رفیق وی از طریق کارت تحصیلی وی انجام شده بود. کارتی که شهید محمد بخارایی به منظور ایجاد پوشش در عملیات اعدام انقلابی حسنعلی منصورنخستوزیر وقت در بهمن 1343 در جیب خود گذاشته بود.
شهید بخارایی با وجود همه شکنجههای مأموران ساواک لب به سخن نگشود و خود را معرفی نکرد، اما توسط همین کارت تحصیلی که در جیبش بود، شناسایی میشود.
شهید مهدی عراقی درباره این ماجرا گفته است: «بخارایی را میآورند شهربانی. فوراً از طرف وزیر دادگستری - حکمت - بازپرس فوقالعاده مأموریت پیدا میکند که بیاید بازپرسی بکند، زیر نظر فیلسوفی دادستان تهران. تا نزدیک ساعت ۳ بعدازظهر هر چه از بخارایی [میخواهند مطلبی] بفهمند، چیزی از او گیرشان نمیآید. [...] در بازرسی بدنی که از او کرده بودند یک کارت تحصیلی از توی جیبش درآورده بودند که مال مدرسه خزائلی بود که شبانه میرفت کلاس. میروند آنجا، آدرسی داده بود آدرس را از مدرسه خزائلی میگیرند، دکانش را آدرس داده بود. میروند در دکانش، اوستایش را میگیرند و آن بنده خدا هم میگوید این بابا امشب شب عروسیاش است، دیشب از من اجازه گرفته که امشب عروسی دارم، عقد کنان دارم و از این حرفها. آنها هم میگویند آره بلند شو بیا امشب عروسی خوبی دارد، آدرس خانهاش کجاست؟ تازه آنجا متوجه میشود که جریان چی بوده، آدرس خانه را میدهد. میروند در خانه، مادر محمد را بر میدارند و میآورند شهربانی.»
بعد از آن به آدرس رفقایش پی میبرند و دو شهید دیگر نیز بازداشت میشوند. مقاومت آنها به حدی بود که شهید صادق امانی، فرمانده عملیات تا چند روز لو نمیرود و در نهایت نیز از طریق دیگری رژیم به هویت و محل حضور او پی میبرد.
روایت از مقاومت و اقتدار مادر شهید حاج صادق امانی
لازم میدانم که از مادر بزرگوار شهید حاج صادق امانی- محترم خانم- یادی بکنم.
وقتی حاج صادق و حاج هاشم زندانی بودند، او هیچ وقت جلوی در زندان نرفت که آنها را ببیند. از ایشان خواستند که شما برای بچههایت تقاضای عفو کن.
ایشان میگفت که بچههای من خلافی نکردهاند که من عفو بخواهم؛ من از چه کسی عفو بخواهم؟ من از خدا تقاضای عفو میکنم.
از او خواستند که شما بیا زندان، گفت: «نه من پشت در زندان نباید بچههایم را ببینم. هرگز من آنجا نمیآیم.» لذا وقتی مرحوم حاج صادق اعدام شد به ایشان نگفتند؛ اما او میگفت: «احساس میکنم که حاج صادق نیست.» و تا زمانی که حاج هاشم زندانی بود، هرگز به زندان
نیامد.
ایشان قبل از آنکه حاج هاشم آزاد بشود، مرحوم شدند، لذا حاج هاشم و حاج صادق را ندید.
حاج هاشم ابتدا به اعدام، ولی بعد با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد و تا سال 1356 در زندان
بود.
برگرفته از خاطرات حاج احمد قدیریان