درباب موکب‌داری و نقد و نظرها درباره آن

به ایستگاه صلواتی خوش آمدید

سمیه ملاتبار
نویسنده

 

یکی از چیزهایی که در روزهای شادی و عزاداری در محله‌ها و شهرها به چشم می‌خورد، غرفه‌ها، موکب‌ها یا ایستگاه‌های صلواتی است که بنا به فصل و مناسبت و نوع نذری افراد، از مردم پذیرایی می‌کنند و مثلاً در سرما با چای و در گرما با آب و شربت، گاهی هم با ساندویچ‌های خانگی و انواع آش‌های منحصربه‌فرد محلی، خستگی را از تن مردم کوچه و خیابان درمی‌آورند. این اتفاق در نوع خودش خیلی خوب و جذاب است اما تبعاتی هم دارد که باید مسئولان غرفه‌ها و مردم، فکری به حالش داشته باشند و با مدیریت بهتری که خواهند داشت، خاطره خوبی از عنوان برپایی آن موکب و ایستگاه صلواتی باقی بگذارند وگرنه خدای‌نکرده ممکن است به جای دعای عاقبت‌ به خیری، انرژی‌های منفی افرادی را جذب کند.
بدیهی است محافلی را که با ایستگاه‌های صلواتی و موکب‌ها پر می‌شود، نمی‌توان با یک موقعیت یا یک حرکت فرهنگی مقایسه کرد و یا به قول معروف ایراد گرفت که چرا اینگونه است و یا چرا آن‌طوری نیست. کنار تمام نقطه‌ضعف‌های فرهنگی، بهداشتی و اجتماعی که یکسری از افراد دور و برمان وارد می‌کنند، انرژی دیگری وجود دارد که نمی‌گذارد برپایی این محافل از هم پاشیده و یا کم‌رونق شود. ما هم به مناسبت برپایی ایستگاه‌های صلواتی میلاد ضامن آهو و بعدش ایستگاه‌هایی که برای رحلت امام خمینی در اطرافمان خواهیم دید، نیمه پر و خالی ایستگاه‌های صلواتی را دیدیم که با هم می‌خوانیم.
_ نزدیکی موکب‌الرضا بودیم. این را از پسر جوانی که پرچمی را وسط بلوار  در دست داشت و تکان می‌داد فهمیدیم. آن قدر تزئین چراغانی و زیبایی داشت که دخترمان اصرار کرد بایستیم و پیاده شود ولی هیچ جای پارکی پیدا نکرده بودیم. خیلی جلوتر از ایستگاه صلواتی، در کوچه‌ای از روستا پارک کرده بودیم. حاجی شیخ‌موسی می‌گفت به ما که امسال زیارت نرسید، حداقل روستا را مشهد کنیم. ما هم گفتیم دخترمان هنوز امام رضا را زیارت نکرده است و مدتی می‌شود که اصرار می‌کند ما هم حرم امام رضا برویم ولی قسمت ما نمی‌شود. این پرچم‌ها را که دید گفتم «اینجا مشهده بابا، حتماً بریم زیارت».
_ تنها بودم. نیتی در دلم داشتم، یک حاجت، یک خواسته. چند ساعتی می‌شد که وارد مشهد شده بودیم. نذری به دلم افتاد، دیدم تسبیح ندارم. با خودم گفتم می‌روم و از تسبیح‌فروشی دم ورودی صحن امام رضا یک تسبیح سفید می‌گیرم ولی دقیقاً نزدیک ورودی حرم موکب امام رضا بود، تسبیح‌هایی هم در ظرف گذاشته بودند. باورم نمی‌شد، رنگ سفیدش را برداشتم و گوشه‌ای نشستم. داشتم با امام صحبت می‌کردم که سفارش من را به مادر کنند. شروع کردم به حرف زدن و وسطش دیدم دارم با خود مادر حرف می‌زنم، مادری که اگر خواسته و نیاز بچه‌اش را رد کند یعنی قطعاً به صلاحش بوده. گفتم من عین بچه پنج شش ساله که کل دنیایش مادرش است آمدم و این را می‌خواهم و شروع کردم به زمزمه: اللهم صل علی فاطمه و أبیها و بعلها و بنیها و دور سوم تسبیح بودم که تسبیح در دستم پاره شد. یاد حرف مامان‌بزرگ‌هایم افتادم که اگر تسبیح در دستت پاره شود یعنی حاجت‌روا شدی و آنقدر به دلم خوب آمد که حالِ دلم خوب شد. از آن سال، به عشق امام رضا به هشت دختر، یک بسته وسایل گلدوزی هدیه می‌دهم و می‌آورم ایستگاه صلواتی حاجی شیخ‌موسی تا به هشت دختر اولی که دوست دارند، هدیه‌اش دهند.
_ صدای میله‌های آهنی و تق و توق توجه‌ات را جلب می‌کند. از پنجره خانه نگاهی می‌اندازی و می‌بینی که دارند یک ایستگاه صلواتی راه می‌اندازند و داربست‌هایش را می‌بندند. قصه از همان شب یا فردایش شروع می‌شود. شلوغی و بوق بوق خودروها به کنار، صدای بلند باندهای دو طرف ایستگاه، شیشه‌ها را می‌لرزاند. این صدا قرار است تا پایان شب ادامه داشته باشد؟ یعنی تکلیف استراحت در روز و شب تعطیل و کلی کارهای عقب‌مانده چه می‌شود؟
_ صدای مداحی از ایستگاه صلواتی بلند است. در این گرما دلت یک لیوان آب خنک می‌خواهد و به هوایش به سمت موکب می‌روی. صاحب نذر را دعا می‌کنی که در این هوای گرم، آب خنک به مردم می‌دهد و کمی از تشنگی آدم‌ها کم می‌کند. نزدیکی‌های ایستگاه چند نفر را می‌بینی که به خنده و طنز به تو می‌گویند نرو بابا، آب خالیه. طرف دلش نیامد که یک شربت به آدم بدهد! توجهی نمی‌کنی، می‌روی و آب خنک را برمی‌داری و جان تازه می‌گیری.
_ خدا نکند که ایستگاه صلواتی، آش، شربت یا بستنی بدهد. غلغله می‌شود. مردم سر و دست می‌شکنند تا به پیشخوان برسند. یکی از این طرف هل می‌دهد، مردی از آن طرف. یکی دو نفر می‌خواهند صفی تشکیل بشود ولی عده‌ای همکاری نمی‌کنند. این وسط فقط باید مراقب بچه‌ها باشیم که برای نذر خوشمزه و تلخی عده‌ای، له نشوند.
_ مرد نارنجی‌پوش، جارو به دست کنار ایستگاه ایستاده و دارد لیوان‌های روی زمین را نگاه می‌کند. پوست شکلات‌ها همراه باد این‌طرف و آن‌طرف می‌روند و صدای چرق چرق شکستن لیوان‌های یکبار مصرف، از زیر تایر خودروها به گوش می‌رسد. مرد نارنجی‌پوش خم می‌شود. یکی دستمال کاغذی را رها می‌کند و باد آن را جلو پای مرد نارنجی‌پوش می‌آورد. به نظر می‌رسد شهرداری و مسئولان شهرداری و محله باید مکان‌هایی را برای دایرکردن ایستگاه صلواتی در نظر بگیرند، مکان‌هایی که لب خیابان نباشد و ترافیک و آزار و اذیتی برای مردم منطقه نداشته باشد. خوب است زمین‌های نساخته، پارک‌ها و فضاهای مناسب را برای این‌ کار در نظر بگیریم و ایستگاه‌های صلواتی را هر جایی دایر نکنیم.
_هوا سرد بود، خیلی سرد. مردم در صف ایستاده بودند، چقدر هم طولانی، برای شربت یخ و تگری، چیزی که اصلاً نوشیدنش لذتی در آن سرما نداشت.
_ چهارمردان قم، ایستگاه صلواتی بستنی کیم می‌دادند. پسری داشت لیس می‌زد. دوباره ولی در صف ایستاده بود تا یکی دیگر بگیرد. بستنی قبلی تمام شده، بعدی را شروع می‌کند، دوباره ته صف است.
_جلو پاساژ زمزم، ایستگاه صلواتی، سیب‌زمینی پخته داده بودند با تخم‌مرغ آب‌پز، خودمان باید ساندویچ می‌کردیم. بعد از پوست‌کندن سیب‌زمینی نشستیم روی پله‌های پاساژ مشغول ساندویچ‌سازی با زحمت و مشقت بسیار شدیم.
سیدمرتضی دست پدرم را گرفت. من هم دست سیده‌مریم و سیداحمد را گرفتم. ایستگاه صلواتی پرچم می‌دادند. پدرم رفت که بگیرد بی‌توجه به کودک خردسال. مردم هجوم بردند. دیدم سیدمرتضی بین جمعیت و نیسان مانده. جیغ و داد و گریه بود که شنیده می‌شد. پریدم و از دست پدرم گرفتم و کشیدمش بیرون. پدرم اصلاً نگاه نمی‌کرد بچه در چه وضعی‌ است، آن‌قدر که هوس گرفتن پرچم را داشت.
_ پنج شش ماه پس از ازدواج، مستأجر که بودیم در بیگدلی، پیاده به سمت خیابان صفائیه سر چهارراهی ناهار می‌دادند. ظرف‌های حاضری مردم هم در صفی طولانی دیده می‌شد. همسرم دلش خواست ولی گفتم: نمی‌شود، ببین که چقدر باید صف بایستیم، من اهلش نیستم. از کنار صف عبور کردیم. نزدیک خانه که شدیم ناگهان خانمی صدایم کرد: آقاسید تشریف بیاورید. رفتیم سمت ایشان که ببینیم چه کاری دارند. گفت: از این طرف بیایید. ما را برد کوچه پشتی، از در پشتی دو ظرف غذا به ما دو نفر داد، خیلی تشکر کردم. تبعیض قائل شد، پارتی‌بازی کرد، بدون نوبت، ولی نمی‌دانم از کجا فهمیده بود که همسرم غذای نذری خواسته. دوهفته بعد بود که متوجه شدیم همسرم باردار است.
_ «ما ملت امام حسینیم»، سمت چپ و راست پارچه با گچ سفید نوشته شده بود. از این ایستگاه‌های بی‌ریا بود. پسرم که هنوز ایستگاه‌های صلواتی را نمی‌شناسد یاد چادر مسافرتی افتاده بود که چندباری عکسش را در کارتون‌ها دیده بود. دلم برای چای ایستگاه‌های صلواتی تنگ شده بود، باعلاقه رفته بودیم جلو ولی نذرشان شربت زعفران بود. یک‌سری آدم‌هایی‌ که در کار ذهن هستند می‌گویند هنگام درست‌کردن غذا، انرژی مثبت بدهید. مثلاً دعاخواندن یا حرف‌زدن با مواد غذایی، این‌ کارها خوشمزه‌شان می‌کند. مادرها هم می‌گفتند که هر وقت با عشق و علاقه غذایی را درست کنی، خوشمزه می‌شود. این غذاهای نذری در موکب‌ها و ایستگاه‌های صلواتی چه کم باشد و چه نه، برای همین دلایل است که آنقدر می‌چسبند. دعاهای زیاد و حس‌های خوبی هنگام تهیه‌اش دارند، بهترین‌ها را جدا می‌کنند و برای نذری کنار می‌گذارند. خیلی‌ها هم بالای سر غذا و کار می‌ایستند و هم می‌زنند و دعا می‌کنند. می‌چسبد حتی اگر دلت چای می‌خواست ولی به شربت زعفران رسیده باشی.
- در گیفت‌هایی که در موکب به میهمانان هدیه داده بودند نوشته شده بود:«امروز روزی نیست که در خانه نشست و دعا خواند. روز مبارزه است. روزی است که دشمن به دین حمله می‌کند و ما باید در مقابل آن بایستیم و من تا آخرین قطره خونم می‌ایستم. خطر به حدی زیاد است که هر کس درک کند، نمی‌تواند راحت بنشیند (۸ تیر ۱۳۴۳).»
- می‌گفت من هیچ‌وقت نمی‌توانم از ایستگاه‌های صلواتی نذری‌ای بردارم. خیلی به بهداشت و نظافت آدم‌ها حساسم. اکثراً هم آقایان کارهای پذیرایی پشت پیشخوان را انجام می‌دهند. عمدتاً نه ماسکی دارند که برای عطسه‌های یهویی محافظت کند و نه دستکش. واقعاً هم موی دست آقایان خیلی توی ظرف‌ها می‌ریزد. من واقعاً نمی‌توانم از هر جا و هر فردی نذری بگیرم.
- کنار تنها خیابان شهرک که شاید هر پنج دقیقه یک ماشین از آن عبور کند، میز پلاستیکی کوچکی با چند لیوان یک‌بار مصرف و فلاسک چای منتظر رهگذرها نشسته بود. دختربچه‌ها و پسربچه‌های بازیگوش و مهربانی دور میز می‌گشتند و مدام در حال تلاش بودند که همه‌چیز منظم و بهداشتی باشد. در دوره‌ای که آپارتمان فضای بازی ندارد و کسب تجربه فقط محدود به خانه و خانواده و فضای مهد شده است، این ایستگاه صلواتی کوچک، فرصت تجربه خیلی خوبی بود که به ذهن پدران و مادران این کودکان رسیده است؛ برپایی موکب کوچکی که تمام کارهای کوچکش از تزیین تا چینش به عهده خودشان بوده است. حتی هزینه شکلات و کیک‌های تافی را هم با عیدی‌ها و پول‌توجیبی‌های خودشان پرداخت کرده بودند. بچه‌ها از نذر و نیاز و امام، نقاشی می‌کشیدند بدون اینکه طعم سختی چشیده باشند یا از تاریخ خوانده باشند. دلشان قرص است که قهرمان قصه‌های مادرانشان شاهد کار آنها است.
همه چیزشان خاطره بود. از شهرکی که بودند و مردمانش، از ریختن نوبتی چای و حتی شیرین‌کاری‌های سامیار، از تکیه‌کلام بچه‌ها، حتی خودکار و دفترچه‌ای که از ایستگاه صلواتی کوچکشان هدیه گرفته بودم که عکس امام خمینی کنار نوه‌اش روی جلدش نقش بسته بود. پدر سامیار می‌گفت از خاطرات امام شنیدیم که شب را تقسیم کرده بودند. دو ساعت آقا می‌خوابید و خانم حواسش به بچه‌ها بود، دو ساعت خانم می‌خوابید و آقا بچه‌داری می‌کرد. روزها هم بعد از درس، یک ساعت را مخصوص بازی با بچه‌ها می‌گذاشتند.
حالا پانزده‌ ساله‌های خمینی چهل‌وچند ساله‌اند. یک خمینی فقط یک خمینی نیست. میلیون‌ها فرزند دارد. درود بر خمینی که یکی‌اش برای 10 انقلاب کفایت می‌کرد. این را می‌شد از نوای «خمینی ای امام» که در فضا پخش بود هم کاملاً فهمید.
به قول خمینی کبیر:این دنیا چه خوش و چه ناخوش، خواهد گذشت و همه به سوی دار جزا خواهیم رفت. چه بهتر که عمر کوتاه را در خدمت به اسلام و مسلمین صرف کنیم تا در پیشگاه حق تبارک و تعالی سرافراز و در سلک خدمتگزاران درآییم. (۲۸اسفند ۱۳۴۴)
- کاملاً در پیاده‌رو بود، حتی بخشی از خیابان را هم اشغال کرده بود. نزدیک به ایستگاه مترو و تردد تعداد زیادی از مسافران، نزدیک به در اصلی فروشگاه هایپرمی و توقفگاه تاکسی‌های خطی بود. حسابی بار ترافیکی این گذرگاه را زیاد کرده بود. مردم غُر زنان از جلویش رد می‌شدند. بشدت تأکید شده که کار موکب‌داری، عاشقی است و خب عشق‌ورزی آداب دارد. می‌گفتند با غسل زیارت، دهانمان را هم پاک کنیم از هر جمله‌ای که حرمت میزبان را می‌شکند. می‌گفت سفر اربعین قسمتم شده بود، هیچ چیز غم‌انگیزتر از دیدن زائرانی نبود که مدام می‌گفتند چرا این عرب‌ها این‌طوری هستند و چقدر این عراقی‌ها آن‌طورند، اگر وابسته به خانه و آداب خود هستیم، سفر نرویم. نه که به شما بگویم.
- می‌گفت به شما می‌گویم که به کوچک‌ترها بگویید همین اربعین به برکت نام حسین و سخاوت عاشقانش سرشار از نعمت است. نه تعجیل لازم است و نه ذخیره. هر وقت گرسنه یا تشنه شدید، دو موکب بعدتر یا چند ستون دیگر، آنچه می‌خواهید می‌یابید. مثل عزادارها باشیم در خواستن و خوردن.
- موکب‌دارها خستگی‌ناپذیرند، اما گاهی که وقت دارید و توان، بخصوص در شلوغی‌ها، تعارف کنید به کمکی، جارویی، شستنی، آوردنی؛ نمی‌گذارند، اما شما حداقل همسفرانتان را دریابید و صدالبته اصرار نکنید. از کمک مهم‌تر اینکه بار خاطر نشویم.
- بر سفره‌ها هر چه دارند، می‌آورند. اگر چیزی بخواهید و نباشد یا خودشان را می‌کشند که حاضرش کنند یا بی‌نهایت خجل و مکدر می‌شوند. میهمان باید شادی میزبان باشد.
-  به مردهایمان بگوییم از تعداد زن‌های میزبانان نپرسند و زن‌هایمان از تعداد بچه‌ها. یا اگر می‌پرسند، نظر انتقادی ندهند. نگویند ما فارسی حرف می‌زنیم. فهم صورت درهم رفته و خنده تحقیر، آسان است. دیده‌ام عراقی‌هایی را که به هم می‌گویند«از خانواده‌ات به ایرانی‌ها نگو.» میزبان باید از میهمان در امن و آرامش باشد.
- نوشته بود: سعدون شاکر، رئیس سازمان امنیت عراق آمده بود به خط و نشان ‌کشیدن برای امام خمینی که حضرت‌عالی در صورتی می‌توانید در عراق به زندگی عادی خود ادامه دهید که از کارهای سیاسی که روابط ما با ایران را تیره می‌کند، خودداری کنید. در صورت ادامه کارهای سیاسی باید عراق را ترک کنید. آقا ولی اشاره‌ای کرد به زیلوی اتاق که هر جا بروم، اگر این فرش را پهن کنم، همان جا می‌شود منزل من. من از آن روحانیونی نیستم که به خاطر علاقه به زیارت، از مبارزه دست بکشم. این را موکب حوزه علمیه چاپ کرده بود و به من هم رسیده بود.
- حالا در ماشین نشسته‌ای، گرما بیداد می‌کند و دلت می‌خواهد زودتر برسی خانه. این ساعت، ساعت ترافیک و شلوغی خیابان نیست اما ترافیک عجیب و بدی خیابان را بند آورده است. آرام‌آرام جلو می‌روید. دود غلیظ اسپند به حلقتان می‌رود، همسرتان ولی عاشق بوی اسپند است و تازه متوجه شده‌اید که دارید به ایستگاه صلواتی نزدیک می‌شوید. خودروها وسط خیابان توقف کرده‌اند تا سینی شربت برایشان تعارف شود. دانه‌دانه لیوان‌ها را از دستان زحمتکش مردان سیاه‌پوش برمی‌دارند؛ حتی بچه‌ها که عقب ماشین نشسته‌اند هم می‌خواهند جداگانه داشته باشند و توجهی به بوق‌های خودروهای پشت‌سر ندارند.
- موکب‌ها و ایستگاه‌های صلواتی از یک نظم نانوشته‌ای پیروی می‌کنند که اگر بخواهی با پیاده‌روی بدون موکب مواجه نشوی باید تاریخ برپایی و جمع‌ شدن موکب‌ها در هر شهر را بدانی.
مثلاً دورترین موکب در عراق به سمت حرم امام حسین بود، در عمق ۳۶۰۰ متری خلیج‌فارس. فقط دو زن و یک مرد اداره‌اش می‌کردند. موکب‌شان به یاد سه جوان عراقی بود که در راه زیارت امام رضا علیه‌السلام تصادف کرده و از دنیا رفته بودند. صبح‌ها که آب ساحل پایین می‌رفت، موکب سیار توسط موتور باربری به عمق خلیج‌فارس حمل و بنا می‌شد و قبل از مغرب و پیش از اینکه آب بخواهد بالا بیاید، موکب و خادمانش توسط همان موتور باربری به سمت ساحل منتقل می‌شدند. این موکب از حوالی ۲۵ محرم تا سوم صفر در عراق پابرجا بود تا زائران پیاده‌ای که قصد کرده‌اند پا در آب خلیج‌فارس بزنند و از دریا تا قتلگاه پیاده بروند را آبی بنوشاند و میوه‌ای به آنها تقدیم کند. البته صبح‌ها همین موکب سوپ عدس می‌دهد.
- جمعیت کم‌کم زیاد می‌شد و وقت خادم‌الحسین‌ها را بیشتر از این نمی‌شد گرفت. از همه تشکر کردم و بابت تذکرم برای شیرکاکائوهایی که بوی خوبی نمی‌دادند و انگار شیرش به ترشی رفته بود، عذر خواستم. در آخرین لحظاتی که در حال خداحافظی هستم، فاطمه می‌گوید خادم خاک پای عزادارها است اما بعضی از مردم رفتارشان خوب نیست و فکر می‌کنند نظر خودمان را تحمیل می‌کنیم و اگر چیزی می‌گوییم حرف زور است و بد آنها را می‌خواهیم، در صورتی‌ که وظیفه ما نظم‌ دادن به ایستگاه صلواتی است. در آن سرما موکب راه انداخته بودند، ایستگاه صلواتی زده بودند. برخی برای واکس‌ زدن کفش آمده بودند. این بخشی از سنگ‌تمام کرمانی‌ها بود برای کسانی که آمده بودند تا میهمان فرمانده شهید باشند. حرفش دقیقاً مرتبط با خاطره‌ای است که از رفتار سال گذشته یک خادم در یادم مانده است؛ جایی برای نشستن پیدا نمی‌کردم ولی بدجور دلم می‌خواست نوایی که پخش می‌شود را تماماً بشنوم. گوشه ساکتی از موکب را انتخاب کرده بودم و برای دل تنگ خودم در ساعت اذان دعا می‌کردم که صدایم زدند و گفتند جای مناسبی ننشسته‌ام و باید دیگ‌ها را بیاورند اینجا و من چقدر...
- کوچک‌ترین نقش برپایی ایستگاه‌های صلواتی در خط‌‌‌دهی به رفتار ما، در همان کاسه قند و سینی چای پنهان است. کسی که خم می‌شود تا چای‌ شیرین را به افراد عادی داخل ماشین تعارف کند، باید به یک اندازه در برابر حاجی‌بازاری که به موکب سر می‌زند یا کارگری که از کوچه کناری رد می‌شده و صدای مداحی را شنیده و خودش را به ایستگاه رسانده است، خم شود. آدم‌ها اینجاها بیشتر یاد می‌گیرند. آدم‌ها اینجا بیشتر زیر ذره‌بین هستند. در اینجا همه یک نفر هستند و یک احترام دارند. این دقیقاً یعنی سبک زندگی موکب‌داران.
لقمه نذری ایستگاه‌های صلواتی را شفا می‌دانند، حتی کسانی که لذیذترین لقمه‌ها را در سفره دارند، به ایستگاه‌های صلواتی که می‌رسند ترجیح می‌دهند تبرکی هم که شده بردارند. حتی بعضی‌ها اصرار دارند تبرک‌هایی از ایستگاه‌های صلواتی را با خود به خانه برده و با خانواده میل کنند. برای همین توصیه زیادی می‌شود کسی که پول خود را پای خرجی موکب می‌گذارد، یاد می‌گیرد که باید این پول حلال باشد.

 

جستجو
آرشیو تاریخی