آرزوی تلخـی کـه در سفـر بـه ایـران بـرآورده شـد
فرناز قلعهدار
روزنامهنگار
از آخرین باری که سمانه و همسر و دو دخترش به ایران آمده بودند 4 سالی میگذشت. زن جوان خیلی دلتنگ مادر و پدرش شده بود اما مشکلات کاری و شرایط زندگی مجالی برای سفر به ایران و دیدار خانواده به آنها نداده بود. سمانه حدود 15 سال قبل برای ادامه تحصیل به نروژ رفته بود و همانجا هم ازدواج کرده و حالا دو دختر کوچک داشت. شوهرش مرد خوبی بود و همیشه از داشتن چنین همسری خدا را شکر میکرد. با وجود او و دو دختر زیبایش زندگی خوبی داشت و تنها ناراحتی اش دوری از پدر و مادر بود.
یک شب همسرش در حالی که یک جعبه شیرینی در دست داشت به خانه رفت دخترانش مثل همیشه به استقبال پدر رفتند و در حالی که او را در آغوش کشیدند مرد جوان با مهربانی گفت: مادرتان کجاست؟
آیلین با هیجان کودکانه مادرش را صدا کرد و زن جوان که در آشپزخانه سرگرم درست کردن شام بود با لبخندی بر لب بیرون آمد و با دیدن جعبه شیرینی پرسید: خیر باشه خبری شده که شیرینی خریدی؟ مرد جوان خندید و گفت: بله آن هم چه خبر خوبی. بیا بنشین تا برایت تعریف کنم. اتفاق خوبی که مدتها منتظرش بودیم بالاخره افتاد.
بعد در حالی که دو پاکت در دست داشت به همسرش گفت: این چهار تا بلیت هواپیما برای سفر به ایرانه. این هم بلیت مراسم جشنی که برای ایرانیان مقیم خارج از کشور در ایران ترتیب دادهاند و ما هم دعوتیم.
زن جوان از خوشحالی فریادی کشید و در حالی که همسر و دخترانش را در آغوش میکشید به سمت تلفن رفت و گفت: باید این خبر خوب رو به مامانم بگم خیلی خوشحال میشه.
یک هفته بعد سمانه و همسر و دو دخترش وارد ایران شدند. حالا دیگر کل خانواده در خانه مادر سمانه جمع شده بودند و جشن و شادی بر پا بود. مادربزرگ با دیدن نوههایش بعد از 4 سال سر از پا نمیشناخت میهمانی مفصلی ترتیب داده و به همه خوش میگذشت.
دو هفته از حضور این خانواده در ایران گذشته بود و به شب جشن بزرگ ایرانیان مقیم خارج از کشور نزدیک میشدند آن شب سمانه و همسرش به همراه خواهرزادهاش راهی جشن شدند در آخرین دقایق مینا خواهرزاده دیگر سمانه گفت: خاله من هم میتوانم با شما بیایم؟ سمانه گفت: عزیزم تو بچه کوچک داری و بهتر است پیش بچه بمانی چون ما ممکن است تا دیروقت در جشن بمانیم. اما مینا گفت: نه بچه را چند ساعت پیش مادرم میگذارم خیالم راحت است. دلم میخواهد همراه شما بیایم. سمانه باز هم مخالفت کرد اما وقتی سوار خودرو شدند تا به محل جشن بروند مینا یکدفعه در ماشین را باز کرد و سوار شد سمانه هم دیگر حرفی نزد و با هم راهی جشن شدند.
دو دختر سمانه هم پیش مادربزرگ ماندند تا بیشتر کنار هم باشند بخصوص که دو روز بیشتر فرصت نداشتند پیش پدر بزرگ و مادربزرگ باشند و باید به نروژ برمیگشتند. آخرین روزهای سفر خوب و خوش به وطن را پشت سر گذاشته بودند و با یک دنیا خاطره خوب قرار بود برگردند اما افسوس که روزگار سرنوشت تلخی برای این دو دختر رقم زده بود.
شامگاه پنجشنبه بود و سمانه و شوهرش به همراه دو دختر جوان راهی جشن شدند. لحظات شاد و فراموش نشدنی را در جشن تجربه کردند. کمکم به نیمه شب که رسیدند همسر سمانه از آنها خواست به خانه برگردند هر چهار نفر سوار خودرو شدند خیابانها در آن ساعت شب خلوت بود. مرد جوان رانندگی میکرد و همسرش و خواهرزادهها از جشن و اوقات خوشی که داشتند صحبت میکردند. مرد جوان به پیچ بزرگراه که رسید با سرعت کم به سمت بزرگراه پیچید اما ناگهان صدای وحشتناکی آنها را در جا میخکوب کرد. آنقدر صدا شدید و رعب آور بود که در یک لحظه تصور شد یک بمب کنارشان منفجر شده است.
سمانه که از یادآوری آن شب شوم بغض گلویش را میفشرد و راه نفسش را بند میآورد، گفت: وقتی چشم باز کردم کنار بزرگراه افتاده بودم. مردی بالای سرم بود. به زحمت بلند شدم و در حالی که شوکه بودم و بدنم به شدت درد میکرد چشمم به خودروی همسرم افتاد. صندوق عقب آتش گرفته و درها قفل شده بود. خواهرزادههایم وحشتزده به شیشهها چنگ میزدند و تقاضای کمک میکردند. همسرم سعی داشت کمربند ایمنی اش را باز کند اما قفل شده بود. همان موقع چند نفر با دیدن این صحنه برای کمک به طرف ما دویدند که ناگهان صدای انفجار وحشتناکی در فضا پیچید و شعلههای آتش و دود همه جا را گرفت. باورم نمیشد عزیزانم جلوی چشمانم به همین راحتی و در یک چشم به هم زدن در آتش سوختند و من هم نتوانستم هیچ کاری برایشان انجام دهم. فقط فهمیدم که راننده یک خودروی مدل بالا باعث این تصادف شده بود و بدون اینکه بماند و به ما کمک کند فرار کرد. در این حادثه همسر و دو خواهرزادهام جان باختند. دخترانم یتیم شدند و از همه بدتر دختر یک ساله مینا بدون مادر شد. سهلانگاری و بیتوجهی یک راننده زندگی چند خانواده را نابود کرد و در نهایت هیچ مجازات سنگین و تنبیه کنندهای هم متحمل نشد.
پسر جوان که دانشجو بود وقتی دستگیر شد گفت که آن شب کورس گذاشته بود و به خاطر خودروی مدل بالایش و هیجان رانندگی با سرعت زیاد در حرکت بوده که این بلا را سر خانواده من آورد.
شوهرم همیشه میگفت: اگر مردم وصیت میکنم جسدم را به ایران ببرید و در خاک وطن دفن کنید نمیدانستم در این سفر آرزویش برآورده میشود.