روز ملی اهدای عضو؛ یادآور انسان هایی که فداکاری را معنا کردند
تکثیر زندگی
یوسف حیدری «پیمان رفت اما 8 انسان دیگر که زندگیشان به مویی بند بود با گرفتن عضوی از بدن او به زندگی برگشتند. این ایثار و فداکاری را خانوادههای بیماران مرگ مغزی در حساسترین لحظه زندگیشان معنا میکنند.» سحر قبادی از همسرش میگوید. کسی که قرار بود تا چند ماه دیگر زیر یک سقف زندگی مشترکشان را آغاز کنند اما سرنوشت دیگری برای آنها رقم خورد. مسیری که انتهای آن با رفتن پیمان بود اما چند جوان دیگر به زندگی لبخند دوبارهای زدند.
روز ملی اهدای عضو، اهدای زندگی، یادآور کسانی است که جسمشان به زیر خاک میرود اما اعضای حیاتی بدنشان به چند انسان دیگر زندگی دوباره میبخشد. انسانهایی که سالها با درد و رنج زندگی میکنند و زندگیشان به مویی بند است. سالها در لیست انتظار پیوند عضو قرار میگیرند و هر دو ساعت یکی از آنها به دلیل نرسیدن عضو حیاتی از دنیا میرود. هماکنون 25 هزار نفر در لیست انتظار پیوند قرار دارند و چشم به دستان پرمهر کسانی میدوزند که با رضایت آنها اعضای بدن عزیزشان که مرگ مغزی شده زندگی دوبارهای در کالبد رنجور بیماران نیازمند بدمد.
پیمان یکی از همانهایی است که با رضایت خانواده اعضای بدنش به 8 بیمار نیازمند اهدا شد. بیمارانی که هنوز هم نمیدانند قلب، کبد و کلیه و نسوج چه کسی زندگی دوباره به آنها بخشیده است. سحر قبادی از روزهایی میگوید که برای شروع زندگی مشترک کنار پیمان برنامهریزی میکردند ولی سرنوشت آنها را به بیمارستان و بخشش زندگی کشاند. او که با گرفتن بخشی از استخوان پای انسان دیگری دوباره میتواند راه برود از ماه مبارک رمضان سال 98 و تصادف مرگباری که برای او و پیمان اتفاق افتاد گفت: «تعطیلات ماه رمضان تصمیم گرفتیم با شریک پیمان و همسرش به مسافرت برویم. قرار بود چند ماه دیگر به خانه بخت برویم و زندگی مشترکمان را آغاز کنیم. چند روز قبل از حادثه وقتی برای دیدن تالار عروسی به شهریار رفته بودیم به پیمان گفتم بعد از مرگ میخواهم بدنم را به دانشگاه اهدا کنم. گفتن این جمله برای من سخت بود ولی پیمان با لبخند گفت قرار نیست با ازدواج مالک تو باشم و تو میتوانی برای بدن خودت بهترین تصمیم را بگیری. از شنیدن این جمله خوشحال شدم. آن روز در مسیر آمل ناگهان تصادف شدیدی کردیم. چیز زیادی به خاطر ندارم. من بیهوش بودم و یک طرف بدنم شکسته بود. پیمان وضعیت بهتری داشت و خودش مرا به اورژانس بیمارستان برد. من کما بودم و آنطور که اطرافیان میگویند 12 شب هوشیاری پیمان کم شده و به کما میرود. پزشکان بعد از چند روز اعلام میکنند پیمان مرگ مغزی شده است. من در اتاق شیشهای بودم و چند تخت آن طرفتر پیمان بستری بود. بعد از خارج شدن از کما چیزی که به خاطرم مانده این است که در یک اتاق سفید بودم و پیمان هم آنجا بود. پیمان میگفت سرم درد میکند و از من خواست به او آب بدهم. وقتی لیوان آب را گرفت چند جرعه نوشید و بقیه آب را به من داد و گفت بخور. قبول نکردم ولی با اصرار پیمان آب لیوان را خوردم. همان لحظه بهوش آمدم. تا خاکسپاری پیمان هم از مرگ او اطلاع نداشتم ولی حسی به من میگفت پیمان فداکاری بزرگی کرده است.»
سحر به استخوان پا اشاره میکند و میگوید: «بخشی از این را هم یک انسان دیگر که مرگ مغزی شده بود به من اهدا کرده است. نمیدانم چه کسی است ولی او هم مثل پیمان بخشنده بود. وقتی بهوش آمدم ناخودآگاه میگفتم قلب پیمان را به جوانی که در سیستان و بلوچستان است اهدا کنید. نمیدانستم چرا این حرفها را میزدم. در آن لحظات حساس خانواده پیمان تصمیم بزرگی گرفتند و همه اعضای حیاتی او را به بیماران نیازمند بخشیدند. قلب او در شیراز به یک جوان 30 ساله اهدا شد و کبد و کلیهها و نسوج و قرنیه چشمانش هم به بیماران دیگر پیوند زده شد. پیمان همیشه زنده است. گرچه صورت او را نمیبینیم ولی میدانم تپش قلب او و دیگر اعضای بدنش زندگی دوبارهای به چند بیمار که سالها با درد و رنج زندگی میکردند بخشیده است. پیمان در 27 سالگی رفت ولی یاد و نام او برای همیشه زنده است. تصمیم به اهدای عضو کار سخت و دشواری است و برخی از خانوادهها تصور میکنند وقتی بیمار مرگ مغزیشان نفس میکشد یعنی دوباره به زندگی برمیگردد.»
کسی که این روزها با عضو اهدایی زندگی میکند شاید قدر زندگی بدون درد و نفس کشیدن را بهتر از بقیه درک کند. خیلیها این روزها در لیست انتظار پیوند عضو قرار دارند. لیستی که هر 10 دقیقه یک نفر به آن اضافه میشود و هر 2 ساعت یک نفر از این لیست جان خود را از دست داده و هر 12 ساعت یک بیمار موفق به دریافت عضو حیاتی شده و به زندگی بازمیگردد. آزاده یکی از کسانی است که با پیوند کبد دوباره به زندگی برگشت. هنوز هم باور نمیکند در آخرین لحظهها که شمع زندگیاش کمسو شده بود با پیدا شدن کبد به زندگی لبخند بزند. روایت او از زندگی دوباره شنیدنی است.» روانشناس و مشاور خانواده هستم. سالهاست به کسانی که زندگیشان دستخوش تغییرات و مشکلات روحی و روانی و یا مشکلات خانوادگی میشود مشاوره میدهم و تأکید میکنم هرگز نباید تسلیم شوند. انگار قرار بود خودم در معرض این امتحان بزرگ قرار بگیرم. سال 99 بود که با دل درد شدید به پزشک مراجعه کردم. رنگ صورتم بشدت زرد شده بود. یکبار هم در خیابان از شدت درد بیهوش شدم. بارها به پزشک مراجعه کردم اما تشخیص درستی نمیدادند. هر روز حالم بدتر میشد تا اینکه در یکی از بیمارستانها با دستور پزشک سونوگرافی دادم و در کنار آن پزشک با بررسی مردمک چشم تشخیص داد به بیماری ویلسون مبتلا شدهام. در این بیماری مس در بافتها و ارگانهای مختلف بدن جمع میشود و به کبد آسیب میزند. 99 درصد کبد من از بین رفته بود و از آنجایی که بیماری خودایمنی هم داشتم باید هرچه زودتر پیوند میشدم. 20 روز در بیمارستان بستری بودم و بعد از آن در بیمارستان طالقانی کمیسیون پزشکی تشکیل شد و بعد از بررسی مدارک در لیست قرار گرفتم.
آزاده از روزی گفت که با رضایت و فداکاری خانواده یک بیمار مرگ مغزی کبدش به او پیوند زده شد: «وضعیت جسمیام هر روز بدتر میشد. یکبار تماس گرفتند که کبد پیدا شده اما چند ساعت بعد اعلام کردند شرایط کبد با بدن من همخوانی ندارد. امیدم را از دست ندادم. هفته بعد وقتی اعلام شد یک کبد برای من پیدا شده به بیمارستان رفتم و بعداز 8 ساعت عمل جراحی کبد به من پیوند زده شد. از آن روز به بعد با کبدم حرف میزنم و برای صاحب آن نماز میخوانم. چند بار خواستم تا بگویند کبد چه کسی است ولی تنها چیزی که گفتند این بود که کبد زن جوانی به نام مریم که در یک حادثه مرگ مغزی شده بود به من پیوند زده شده است. شاید کسی مثل من قدر سلامتی را نداند. میدانم که باید امانتدار خوبی باشم. سال 89 بود که داوطلب اهدای عضو شدم و وصیت میکنم بعد از مرگ همه اعضای بدنم را به بیماران نیازمند اهدا کنند.