فاتح متواضع
صادق رخ فرد
خبرنگار
این روزها فیلم سینمایی غریب که بخشی از زندگی شهید محمد بروجردی را روایت میکند با توجه به ویژگیهای این شهید بزرگوار بسیار بر سر زبانها افتاده است و با استقبال خوب مردم همراه شده است. به مناسبت فرا رسیدن اول خرداد سالروز شهادت شهید بروجردی به بخشی از زندگی و روایتهای خانواده و همرزمان از سبک زندگی این شهید مقتدر اما متواضع میپردازیم.
کنار زدن منافقین از اطراف امام با آمادگی بروجردی
محسن رفیقدوست، وزیر سپاه
یکروز هنگامی که ما داشتیم گروه حافظان جان امام را تشکیل میدادیم از پاریس تماس گرفتند که حفاظت از امام را به مجاهدین خلق واگذار کنید. به گمانم این پیشنهاد را دکتر یزدی مطرح کرده بودند. این در حالی بود که ما برنامهریزی کرده بودیم و حتی از شهید بزرگوار محمد بروجردی که از چریکهای مسلح قبل از انقلاب بود و من بهوسیله شهید عراقی با ایشان آشنا شده بودم، دعوت کرده بودیم تا در این کار ما را یاری کند. او هم حدود چهل پنجاه نفر از مبارزان را دور خود جمع کرده بود تا برای این کار سازمانی ترتیب دهد و به این ترتیب واگذاری حفاظت از امام به مجاهدین خلق منتفی شده بود.
دلایل اینکه ما با واگذاری حفاظت از جان امام به مجاهدین خلق مخالفت کردیم، یکی شناخت من از این گروهها بود. من که در زندان با آنها بودم، از عقاید آنها و دیدگاه آنها نسبت به امام آگاه بودم. آنها اصلاً امام را قبول نداشتند. دوم اینکه آنها تازه از زندان آزاد شده بودند و آمادگی جسمانی خوبی نداشتند. در حالی که مبارزان اطراف شهید بروجردی، افراد چریکی بودند که در طول سالیان دراز آموزشهای سخت چریکی دیده بودند و در آمادگی کامل بهسر میبردند. بنابراین ما استدلال کردیم که چه ضرورت دارد کسی که الان چریک مسلح است و عاشق حضرت امام و با معظمله در ارتباط و اسلحه هم دارد، این کار را نکند و در عوض گروهی با این ویژگیها، بدون پایبندی و علاقهمندی به امام و آمادگی و سلاح کافی، بیایند و حفاظت از جان امام را برعهده بگیرند. وقتی که ما این دلایل را مطرح کردیم شورای انقلاب که آن هم در مدرسه رفاه استقرار پیدا کرده بود. کمیتهای تشکیل داد تا در آن دو طرف دلایلشان را با آنها مطرح کنند و به دنبال آن در این زمینه تصمیمگیری شود. اعضای این کمیته، آقایان توکلیبینا و هاشم صباغیان و چند نفر دیگر بودند که وقتی دلایلمان را با آنها در میان نهادیم، قانع شدند و حفاظت از امام را به ما واگذار کردند.
تهیه اسلحه کار دیگری بود که باید انجامش میدادیم. من خودم مقداری اسلحه داشتم که قبل از دستگیری پنهان کرده بودم. بچههای شهید بروجردی یعنی گروههای صف، منصورین و موحدین هم جمع شدند و آنها هم اسلحه داشتند و تعدادی اسلحه هم من به شهید بروجردی داده بودم به این ترتیب، مشکل اسلحه هم حل شد. بچههای تیم حافظ جان امام، برای اینکه بهتر بتوانند وظایف خود را به انجام رسانند، به صحرا رفته بودند و چگونگی استقبال را تمرین کرده بودند.
بزرگان شورای انقلاب خبر دادند که امام دوازده بهمن به میهن باز خواهند گشت و در جلسات شورای انقلاب، بازرگان با بختیار برای تحویل فرودگاه مهرآباد و هرچه بهتر برگزار کردن مراسم استقبال رایزنیهایی کرده بود. روز دهم، رفتیم و ترمینال یک فرودگاه مهرآباد را تحویل گرفتیم. با شهید محمد بروجردی قرار گذاشتیم که تا زمان آمدن امام بجز بچههای انقلابی، کسی به فرودگاه مهرآباد نیاید. شهید بروجردی هم عدهای از بچهها را برده بود، در پشتبام شیروانی و نگهبانی گذاشته بود تا مشکلی پیش نیاید.
شب یازدهم بهمن بچههای اسکورت به منزل ما آمدند، ولی چون منزل ما گنجایش آنها را نداشت به خانه باجناقم در خیابان هفده شهریور رفتیم و شب را در آنجا گذراندیم. شهید محمد بروجردی رئیس اسکورت با افرادش آنجا بودند. آن شب، یک شب رؤیایی بود. هیچکس تا صبح نخوابید و همه بیدار بودیم. چون فردا قرار بود مرجعمان، امام(ره) تشریففرما شوند. فکر کنم در همه کشور کمتر کسی بود که آن شب خواب به چشمش بیاید. ما، در خانه باجناقم، مدام در حال نماز و نیایش بودیم و با خدایمان راز و نیاز میکردیم تا اینکه صبح موعود فرا رسید.
گروه محافظان امام را با همکاری شهید بروجردی تشکیل داده بودیم، آنها را به مدرسه علوی منتقل کردیم و در طبقه سوم مدرسه ساکن گردانیدیم. آنها در آنجا به کارهای حفاظتی خودشان مشغول بودند. ما یک دستگاه بیسیم هم داشتیم که در دست آنها بود و با آن دستگاه، مکالمات بیسیمهای ساواک را میشنیدیم تا اگر قصد حمله به مدرسه علوی را داشته باشد، ما آگاه شویم و اقدام کنیم. برای اینگونه مواقع. عمل در هنگام حمله به یکی از خانههای اطراف مدرسه علوی را که خانه یکی از مبارزان بود تحویل گرفتیم. اسلحههای ما هم در آن زمان کلت و تفنگ بود که یا ما داشتیم یا سربازان از پادگانها میآوردند و حتی یک تیربار هم یکی از برادران سرباز از پادگان آورده بود که آن را در پشتبام مدرسه رفاه مستقر کرده بودیم و بچههایی که به سربازی رفته بودند پشت آن تیربار ژ3 نشسته بودند. سپس مقدار زیادی سهراهی درست کرده بودیم و آنها را در گونیهای برنجی گذاشته بودیم. هر خانهای که در خیابان ایران بلندتر بود، با اجازه صاحب خانهاش یکی از بچهها را با یک گونی سه راهی کشیک گذاشته بودیم تا اگر احیاناً تانکی حمله کرد، سه راهیها را بر سر آنها بریزند و متوقفش کنند. این تدبیرها، تدافعی بود که البته رژیم هم کاری انجام نداد.
فرازی از بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی
حضرت آیتالله خامنهای در خصوص شهید بروجردی
متین و نجیب بود
بیانات مقام معظم رهبری حضرت آیتالله خامنهای در خصوص شهید محمد بروجردی با همه کوتاهی و حجم اندکش گویای نکات ارزنده بسیاری از مقام والای آن شهید سعید است. این بیانات در تاریخ 1366/7/15 (زمانی که معظم له مقام ریاست جمهوری اسلامی ایران را بر عهده داشتند) ایراد شده است:
من شهید بروجردی را از اوایل پیروزی انقلاب شناختم. دقیقاً خاطرم نیست که کی بود. اواسط سال 1358 شورای انقلاب مرا مأمور کرد که بروم سپاه و کارهای سپاه را به عهده بگیرم. من در جایگاه فرماندهی سپاه قرار گرفتم و رفتم در سپاه مرکزی مستقر شدم.
برادرانی از آشنایان سپاه - کسانی که در سپاه بودند - به من مراجعه کردند و گفتند خوب است که شهید بروجردی را بگذارید اینجا؛ ظاهراً منطقه غرب کشور بود. موافقت کردم و شهید بروجردی را فرستادیم آنجا و از آن وقت با کار ایشان آشنا شدم. در طول دو یا سه سال - دقیقاً یادم نیست - شهید بروجردی را میدیدم که در اشتغالات گوناگون و مأموریتهای مختلف سپاه نقش داشت. در قرارگاه حمزه(ع) و تشکیل آن ایشان نقش داشت؛ تشکیل قرارگاه یکی از کارهای بسیار مهم بود. یادم میآید در سالهای 1360 و 1361 بود که حضور ضد انقلاب در منطقه غرب کشور یک حضور بسیار فعالی شده بود. از طرف عراق تغذیه میشدند؛ هم تغذیه مالی و هم تغذیه تبلیغاتی و هم تغذیه تسلیحاتی. خیلی شیطنت میکردند؛ حضورشان در منطقه غرب کشور واقعاً مشکلات بزرگی برای مردم آن منطقه بود.
مرحوم شهید بروجردی بسیار فعال بود در این زمینهها. یک بار در سال 1359 یا اوایل 1360 رفتم منطقه غرب. ایشان آن وقت در باختران بود و از نزدیک شاهد کار او بودم.
اما آن چیزی که من از شهید بروجردی در آنجا احساس کردم و یک احترام عمیقی از او در دل من به وجود آورد این بود که دیدم این برادر- با کمال متانت و با کمال نجابت- به چیزی که فکر میکند مسئولیت و وظیفه است. برخی با احساسات شخصی و گروهی فکر میکردند یک نفر که با او موافقند او را تقویت کنند و یکی را که با او مخالفند با او مخالفت کنند؛ با کارهایش برخورد کنند؛ به هیچ وجه این طور چیزی نبود. اما شهید بروجردی هیچ گونه حرکتی که از آن حرکت آدم احساس کند که در آن کارشکنی یا مخالفتی هست انجام نمیداد و این علاقه من به این شهید عزیز را خیلی بیشتر کرد. من تصور میکنم روحیه آرامش و نداشتن حالت ستیزهجویی با دوستان و گذشت و حلم در مقابل کسانی که تعارضهای کاری با او داشتند نشانه آن روح عرفانی شهید بود. معاشرتی که بتوانم جزئیات حالات عرفانی او را به دست بیاورم متأسفانه نداشتم ولی برخوردها و رفتارها نشان دهنده معنویات و روحیات افراد است.
همیشه آدمی ساده و به دور از تشریفات و تجملات بود
خدیجه محمدی، مادر شهید
محمد به خدمت سربازی رفت و وقتی که آمد زنش دادیم. با آنکه چندین سال از ازدواج من و پدر محمد میگذشت اما او هم مانند خودمان با سادگی تمام عروسی کرد. آن موقع میدانید ما چطوری ازدواج کردیم؟ 100 تومان آن زمان مهریهام بود و وقتی که عروسی کردیم بزرگترها گفتند چیز زیادی نخواهید و به امید خدا زندگی مشترکتان را شروع کنید. خانواده داماد یک دست لباس هدیه برایم آوردند و بقیهاش را هم در خیاطی دوختیم. بعد از پنج سال نیز به تهران آمدیم و هنوز که هنوز است من آن لباسهایم را دارم. الان اگر دخترها بخواهند ازدواج کنند سواد و خانه و ماشین داشتن داماد برایشان خیلی مهم است.
خب محمد هم با همان وضعیت زمان قدیم متأهل شد. در زمان برگزاری مراسم نیز میگفت مادر جان صدای هلهله در عروسی ما بلند نباشد.
همیشه آدمی ساده و به دور از تشریفات و تجملات بود. زمانی که مسئول زندان اوین بود کسانی آنجا آمده و پرسیده بودند: آقای بروجردی هستند؟ با ایشان کاری داریم. که یک نفر میرود پیداش کند و میبیند یک اسلحه در دستش گرفته، ایستاده به پست دادن. فقط خدا میداند که چقدر بیریا بود. خیلی از دوستان و همکاران محمد نمیتوانند چیزی درباره او بگویند اما خاطراتش در ذهن همه زنده است. آنها هنوز هم احوال ما را میپرسند. زمانی یکی از دوستانش تعریف میکرد که محمد با یک فروند هلیکوپتر هوانیروز داشته به سمت کردستان میرفته که هلیکوپتر سقوط میکند ولی در کمال تعجب بچهها آسیب جدی نمیبینند. محمد پایش در هلیکوپتر گیر کرده بوده و دوستانش نمیتوانستهاند آن را بیرون بیاورند- پایش شکسته بوده - در همان گیر و دار وقتی یکی از بچهها تلاش میکند پای محمد را بیرون بکشد یکی دیگر داد میزند که: یواش! محمد میگوید که «چرا داد میزنید؟ ما حق داد زدن بر سر همدیگر نداریم. حالا این آقا سرباز است باشد...» ببینید او در همان موقع هم داشته دوستانش را هدایت میکرده... عاقبت محمد را به درمانگاه میبرند و پایش را گچ میگیرند.
لحظه خبر شهادت
شبی در خانه نشسته بودیم که دیدم عروس بزرگم بدون پسر بزرگم محمدعلی آمد و بچههایش را پیش ما گذاشت. همان موقع دلشوره عجیبی به من دست داد و نگران شدم. گفتم چرا تنها آمدهاید؛ پس محمدعلی کو؟ گفت محمدعلی نیامده؛ فقط ما آمدهایم. چراغ فانوسیای داشتیم از زمان زندگی در روستا که شبها همیشه روشن بود. گفتم میخواهم بروم پایین آب بیاورم تا برای شما چای درست کنم. بعد یواشکی پشت در ایستادم و به حرفهای آنها گوش دادم. عروسم به فرزندش میگفت به مادربزرگ نگویید که عمویتان شهید شده. کمی که دقت کردم دیدم ولولهای در محله برپاست و انگار فقط من از شهادت پسرم بیاطلاعم. کم کم همه شهر شلوغ شد... آن جوانان پاک و غیور حتی از خونشان در راه خدا و مبارزه با صدام و صدامیان گذشتند. از من نپرسید که او چگونه پسری بود؛ با وجود محمد، من هیچ وقت فکر نمیکردم که بچههایم پدر ندارند. پدر خودم نیز قبلتر از آن فوت کرده بود و برادر هم نداشتم اما هرگاه دلتنگ میشدم چنان با قدرت و انرژی با ما صحبت میکرد که کاملاً روحیه میگرفتیم. به ما امید و قوت قلب میداد. در نبودش همه ما وزنه و تکیهگاهی عظیم را از دست دادیم.
حکایت پای راست
خانم فاطمه بیغم، همسر شهید بروجردی
در ارومیه بودیم که حاج آقا پیغام داد آماده شوید برای رفتن به تهران. من هم حدس زدم که حاج آقا مثل همیشه در تهران جلسهای دارد و به این بهانه بنا دارد ما را هم به تهران ببرد. آماده شدیم و منتظر ماشین ماندیم. قرار بود به سپاه برویم و از آنجا عازم تهران شویم اما ماشین سر از یک بیمارستان در آورد! تعجب کردم و حدس زدم که برای حاج آقا اتفاقی افتاده است.
به بالای سر حاج آقا که رسیدم؛ سلامی کردم و گفت:
ـ آمدید؟! میبینی که پای راستم دوباره ضربه دیده!
ـ باز هم تصادف؟!
ـ آره!
حاج آقا بارها پای راستش ضربه دیده بود. یک بار که از هلیکوپتر پریده بود پای راستش ضربه خورد و بعداً هم چندین بار در تصادف... به او گفتم:
ـ حاج آقا! آخرش این پای راستت رو از دست میدی؛ از بس که تصادف میکنی. نمیدونم چرا همهاش همین پات هم ضربه میخوره!
حدس من بیجا نبود. وقتی هم که ایشان شهید شد در عکس جنازهاش دیدم که پای راستش بر اثر انفجار مین قطع شده است.
خبر شهادت
ماه شعبان رسیده بود و حال و هوای جشن و شادی در همه جا موج میزد. به حاج آقا پیشنهاد کردم که در ایام شعبان سفری به تهران داشته باشیم که بچهها هم آب و هوایی عوض کنند. ایشان هم ما را به تهران فرستادند.
چند شبی نگذشته بود که در عالم خواب حضرت آقا اباعبدالله الحسین(ع) را دیدم که به خانۀ ما آمدهاند و دنبال چیزی میگردند... از ایشان پرسیدم:
ـ آقا! چی میخواین؟
ایشان فرمودند:
ـ من میخواهم چیزی را از شما بگیرم!
گفتم:
ـ آقا! شما اختیار دارین! این چه فرمایشی است که میفرمایین...؟!
از خواب که برخاستم مفهوم خواب را نفهمیدم. دائماً با ذهنم کلنجار میرفتم و از خود میپرسیدم که راستی تفسیر خوابم چیست؟ از طرف دیگر دلشوره عجیبی گرفته بودم و میگفتم نکند خدا نکرده حاجی...؟! کاشکی از آقا خواسته بودم که حاجی را لااقل...
چند روزی گذشت و حاج آقا پیغام داد که برای دیدنش به ارومیه برویم. وداع آخرش بود و به ما هم فهماند که دیدار آخرمان است.
وقتی خبر شهادت حاج آقا به من رسید به این باور رسیدم که او به راستی از شهادت خود خبر داشته و خواب من نیز با شهادت او تعبیر شده است.
خانواده از مذهب نباید فاصله بگیرد
عبدالمحمد محمدینژاد (پدردره گرگی)، برادر شهید
فامیلی فعلی بنده «محمدی نژاد» است. قبلش فامیلیام همنام با نام خانوادگی پدر خدا بیامرزم «پدر دره گرگی» بود. دخترهای بنده که مدرسه رفتند و به راهنمایی رسیدند دو ، سه بار از مدرسه ما را خواستند و گفتند اسم شما که همنام با ائمه اطهار(ع) و به این زیبایی است. اما این فامیلی دیگر چیست؟ گفتیم خب یک نامه بنویسید تا بروند فامیلیشان را عوض کنند. گفتند نه. باید از خودتان شروع شود. همین امر باعث شد که فامیلیمان را عوض کرده و محمدینژاد را انتخاب کردیم. گویا فامیلیتان ابتدا «پور دره گرگی» بوده و در شناسنامه به اشتباه «پدر دره گرگی» نوشته شده. بله. ده ما دره گرگ است که حالا اسمش شده شهرک شهید بروجردی. در بروجرد دو، سه کیلومتر که به سمت ملایر میروی دست راست جاده نوشته شده: به سمت شهرک بروجردی...
شهید بروجردی فامیلیاش را تغییر داد یا فقط معروف به بروجردی بود. نه. زمانی که از اوین به سپاه برگشت فامیلی بروجردی را انتخاب کرد. علتش یا احترام به خدا بیامرز دکتر محمود بروجردی داماد امام خمینی بود یا آیتالله العظمی بروجردی؛ یکی از این دو بود. البته در شناسنامه تا وقتی به رحمت خدا رفت و شهید شد، نامش پدر دره گرگی بود. بعد از شهادتش هم حاج خانم یعنی همسرش که همان دختر خاله ما است رفت و فامیلی بچهها را عوض کرد و حسین و سمیه شدند بروجردی.
اگر بخواهیم وصف شهید بروجردی را بگوییم در نگاه اول میبینیم ایشان هیچوقت خانه نبود که حتی بخواهد حسین آقا یا سمیه خانم - بچههای خودش - را بزرگ کند. اما در کل معتقد به این بود که اگر بخواهیم خانوادهای به درستی تربیت و اداره شود از مذهب نباید فاصله بگیرد. میگفت: خانوادهها از سخنرانی بعضی از آقایان روحانی نباید غافل شوند...
توجه ویژه به
بیتالمال و رعایت حجاب
اشرف محمدی، خواهر شهید
بندۀ خدا محمد ما از همان بدو پیروزی همیشه در فکر حفظ و پاسداری از انقلاب و نظام برخاسته از مبارزه مردم به رهبری امام بود. مانند قبلش که هیچ گاه سر از پا نمیشناخت. یادم میآید 26 دی ماه 1357 شباش به خانه ما آمد و از همیشه خوشحالتر بود. گفتم چه شده؟ گفت که الحمدلله شاه فرار کرده. همیشه نگرانش بودم چون مأموران در بروجرد هم دنبالش آمده بودند. گفتم برادر جان یک وقت نکند شما را بگیرند و بلایی سرتان بیاورند. او بیهیچ نگرانیای فقط در فکر تداوم مبارزه بود؛ با اتکال تمام و کمال به حضرت حق. خلاصه دو سه روزی پیش ما ماند. هر روز از بروجرد به ملایر و نهاوند و خرمآباد میرفت و به دیگر برادران و خواهران مبارز سر میزد و شبانه به خانه ما میآمد و همواره نیز ما را از تازهترین رخدادهای انقلاب مطلع میکرد. مثلاً میگفت که امروز بدخواهان کینهتوز، سینما رکس آبادان را آتش زدهاند. بعد هم فوراً به تهران میرفت. زمانی که امام آمدند مسئولیت حفاظت ایشان با گروه تحت امر شهید بروجردی بود و بعد از انقلاب نیز مسئولیت زندان اوین را برعهده گرفت. وی همان روزها به ما گفت به تهران بیایید. ما نیز در سفری به تهران آمدیم و محمد زندان اوین و جاهای دیگر را نشانمان داد. گفتیم الهی شکر که انقلاب با خوشی و پیروزی تمام شد و شما زنده هستید و شهید نشدید. گفت نه کار انقلاب این طوری و به این سادگیها تمام نمیشود. حالا بعد از این باید ما شهید بدهیم. ما شهید میشویم و دیگران شهید میشوند. به همین راحتی نیست که کار تمام شود. خلاصه دائماً این طرف و آن طرف بود؛ به طوری که ما دو ساعت هم نمیتوانستیم پیش همدیگر باشیم.
یک شب به خانهشان رفتم. پسر کوچکم مهدی تازه به دنیا آمده بود. زمستان سرد و خیلی بدی بود و تازه همان شب بنزین کوپنی شده بود. میخواستیم به بروجرد برگردیم ولی بنزین نداشتیم. گفتم محمدجان به ما تعدادی کوپن بنزین بدهید تا زمانی که به بروجرد آمدید به شما برگردانیم - دیده بودم جلوی ماشینی که از طرف سپاه در اختیارش بود پر از کوپن بنزین است - گفت ببین خواهرم خانه قاضی گردو زیاد است اما شماره دارد! من نمیتوانم از آنها چیزی به شما بدهم. بعد رو کرد به برادر بزرگم و پرسید شما وسیله چه دارید؟ او گفت موتور دارم. پرسید اگر کوپن هم دارید به آنها بدهید تا به بروجرد بروند. به خوبی بنده را قانع کرد که اگر اینها را به شما بدهم و شهید شوم چطور میتوانم این امانتها را سر جایشان بگذارم. یک بار دیگر هم به شهید گفتم یک چیزی بدهید که به وسیله آن روی این بچه بپوشانم تا در راه سرما نخورد. گفت چیزی نداریم فقط اگر پتوی سربازی دم در بود بردارید و با خود ببرید ولی سعی کنید پتو را هم استفاده نکنید. در همان نخستین باری که متعاقب آن روز به خانهمان آمد ابتدا پتو را گرفت در ماشین سپاه انداخت و بعد آمد پیش ما نشست؛ این قدر او نسبت به حفاظت از بیتالمال حساس و اهل رعایت کردن بود.
خوب است خاطرهای را نقل کنم: زمان شاه بود و داشتیم در خیابان میرفتیم. محمد که فقط پانزده سالش بود به من میگفت خواهر جان از کنار خیابان بروید. گفتم چرا؟ گفت نامحرم رد میشود. بنده را از کنار خیابان میبرد و خودش هم کنارم میآمد تا فاصلهای با نامحرمان ایجاد شود. با آن سن کم خیلی بر حفظ حجاب تأکید میکرد و به همه خانمهای فامیل میگفت چادر و جوراب کلفت و مانتو و شلوار بپوشند. میگفت خانمها حتماً باید حجابشان را رعایت کنند؛ بخصوص به دختران ما خیلی سفارش میکرد که باحجاب باشند.
اسوه حسنه برای جوانان کشور
سید یحیی صفوی
مشاور عالی فرماندهی معظم کل قوا
شهید بروجردی مصداق آیه شریفه «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم» بود. در مقابل دشمنان خدا دشمنی باصلابت بود و در مقابل دوستان خدا و ملت و مستضعفین بسیار فروتن و خاضع بود. او فرماندهای مؤمن و متقی و سربازی عاشق و فداکار بود. در طول سالیان درازی که با این بزرگوار محشور بودیم همیشه همین خصوصیات را در او زنده و باقی میدیدیم. شهید بروجردی یک اسوه حسنه برای جوانان کشور ماست.
اشارهای هم میکنم به مبارزات سیاسی قبل از انقلابش: شهید بروجردی مبارزه سیاسی را قبل از انقلاب شروع کرد و در زمره مبارزانی بود که در خط امام و روحانیت عمل میکردند. مبارزی بود که قبل از هر گونه عملیاتی اذن ولایت و روحانیت را میگرفت و با اجازه شرعی دست به عملیات میزد. انسانی بسیار زجرکشیده بود. زندانکشیدهای فراری از ایران و انسانی بسیار مجاهد. می گفتند حق ندارد از شهر بگذرد. اینها نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی و خشونتطلب و مستبد (و همین حرفهایی که الان بعضیها میزنند) هستند و نباید از داخل شهر عبور کنند. سربازها مجبور بودند اسلحههایشان را داخل جعبه در کامیون بگذارند و از جاده کمربندی شهر سنندج عبور کنند. یگان مزبور همین کار را کردند و وقتی که خواستند از جاده کمربندی شهر سنندج عبور کنند از بالای ساختمانهای بلند با آر پی جی و تیربار مورد هجوم قرار گرفتند. بدین ترتیب سربازان و درجهداران بیگناه این یگان قتلعام شدند. اکثر آنها را یا به شهادت رساندند یا به اسارت گرفتند؛ یعنی این قدر فریب، خدعه و نامردی و خبائث در وجود ضد انقلاب بود.
پیامبر ایمان و رحمت
بهمن کارگر، از همرزمان
زمانی که بروجردی شهید شد، در غرب کشور بودم. با پیگیریهایی که کردم، متوجه شدم که عدهای از برادران سپاه مخالف هستند که جنازهاش را بیاورند در کرمانشاه و تشییع کنند. آنان میگفتند شاید آن طور که شایسته بروجردی است، تشییع جنازه نشود.
قرار بود جنازه را ساعت چهار بیاورند و آن را از میدان آزادی تا مصلای نماز جمعه تشییع کنیم. فاصلۀ کمی بود و میخواستیم زیاد طول نکشد.
دو ساعت تأخیر کردند و ساعت شش جنازه را آوردند. دلمان میخواست که حتماً در کرمانشاه تشییع شود، ولی چون از وضعیت شهر کرمانشاه اطلاع نداشتیم، فکر کردیم شاید مردم چندان در مراسم تشییع حضور نیابند.
رفتیم فرودگاه و جسد را تحویل گرفتیم و گفتیم به سرعت برویم میدان آزادی. وقتی رسیدیم، از تعجب خشکم زد. جمعیت آن قدر زیاد بود که باورمان نمیشد؛ میدان، لبریز از جمعیت بود. جمعیت تابوت را گرفتند و تا مسجد آیتالله بروجردی که نزدیک میدان فردوسی است، تشییع کردند.
از این طرف شهر تا آن طرف شهر مردم جنازه را تشییع میکردند. اول نظرمان این بود که جنازه را بچههای سپاه از میدان آزادی تا مصلای نماز جمعه ببرند ولی مردم آن را تا مسجد آیتالله بروجردی بردند. وقتی که پیکر بروجردی در میان انبوه جمعیت حرکت میکرد، به یاد حدیثی از پیغمبر اکرم(ص) افتادم که میفرمایند: «یکی از علامتهای مؤمن این است که خداوند تبارک و تعالی مردم را وامیدارد که در تشییع جنازهاش شرکت کنند.»
محمد، پیامبر ایمان و رحمت در دل مردم شهر خصوصاً مردم کُرد بود.
بخشی از نامه حاج احمد متوسلیان به محمد بروجردی
در دی ماه 1359به دستور بنی صدر، سپاه مورد تحریم تسلیحاتی قرار گرفت. در آن مقطع تنها ملجأ و مرجع سرداران سپاه غرب، فرمانده بزرگ سپاه غرب کشور، محمد بروجردی بود.
حاج احمد که ارادت خاصی نسبت به بروجردی داشت، اعتراضات خود را در قالب نامه یا شفاهی به گوش ایشان میرساند.
متن ذیل بخشی از یک نامه حاج احمد به مرادش، محمد بروجردی است:
توصیههای شما را به گوش دل شنیدم، اما والله، دلم از مظلومیت سپاه و این همه حق کشی خون است، تا کی باید دندان روی جگر بگذاریم؟
رئیس جمهور است! فرمانده کل قوا است! روزی نیست که علیه سپاه جوسازی نکند. آقای ناپلئون شانزه لیزه (بنی صدر)، با کارچرخانهای خودش رفته، زیر ترکش کولرهای گازی سنگر ویلایی همایونی در پایگاه وحدتی دزفول نشسته و لاف مقاومت میزند.
بارها در پاکسازی مواضع ضدانقلاب از توی مقرهای اینها پوستر فرمانده کل قوا و رئیس جمهور محترم (بنی صدر) را پیدا کردیم. به جای فرستادن سپاه و ارتش تفرقه درست میکند. حرف هم بزنی، آقایان پای ولایت را وسط میکشند، میگویند تضعیف فرمانده کل قوا، تضعیف امام است.
من میگویم فرماندهی که عدالت ندارد، ولایت هم ندارد.
منبع: میخواهم با تو باشم/ خاطراتی از جاودیدالاثر احمد متوسلیان
نقاط قوت ضد انقلاب
نقاط ضعف ماست
شهید آبشناسان
در برخورد با برادران تحت فرمان بسیار خاضعانه و خاشعانه رفتار میکرد. در عملیاتها دوشادوش برادران جلو میرفت و میجنگید. برادری بزرگ و پدری مهربان برای بسیجیها بود؛ همه به او عشق میورزیدند. در کلیه عملیاتهایی که ایشان حضور داشت حتی امکان ضعف و دلسردی و شکستهای ظاهری هم نبود. وجود مبارکش باعث تحریک و تشویق و ترغیب همه بود. خیلیها به خاطر عشق به شخص بروجردی و رفتار خاص او از محلهای کار خود میبریدند و به کردستان روی میآوردند و مشغول کار میشدند.
کلامش نفوذ خاصی داشت. برادرانی بودند که در اثر فشار کار خسته شده و به قولی بریده بودند ولی بعد از چند دقیقه صحبت با حاج آقا تمام مسائل برایشان حل میشد و با دلی گرم و امیدوار دوباره سراغ کارشان میرفتند. خیلی اوقات دیده میشد بعضی از برادرها دنبال بهانه میگشتند که چند دقیقه با حاج آقا صحبت و یا برخورد کوتاهی داشته باشند به قول معروف از این قضیه روحیه بگیرند.
می گفتیم: برادر بروجردی بیا جلسه بگذاریم و نقاط ضعف و نقاط قوت ضد انقلاب را بررسی کنیم. میگفت: ضد انقلاب نقاط قوت ندارد. نقاط قوت ضد انقلاب نقاط ضعف ماست؛ ما اگر ضعف خودمان را بپوشانیم ضد انقلاب قوتی ندارد. بارها میگفت: آن کس که مردم کردستان را دوست داشته باشد میتواند در کردستان کار کند.
توسل و توکل
خاصی داشت
شهید ابراهیم همت
از فرماندهان جنگ
حداقل تا آنجا که این حقیر با حاج محمد آقا بودم نماز شب و دعای کمیلشان ترک نمیشد؛ البته با حالت خاص خودش. ایشان بعد از اینکه مطمئن میشد تمام برادران خوابیدهاند بلند میشد و شروع میکرد به مناجات. این اواخر که شنیده بود وقت مناسب دعای کمیل نیمه شب است دیگر دعای کمیل را در اوقات عادی اول شب نمیخواند و در نیمههای شب بلند میشد. توسل و توکل خاصی
داشت.
هیچگاه ناامید نمیشد. اگر هم در کاری گیر میکرد فوری متوسل به ائمه(ع) میشد؛ حتی در یک امر تا حصول نتیجه چند بار به طور مداوم دعای توسل میخواند. دلبندی خاصی به دعای فتح و گشایش داشت. شاید در هر عملیات چند بار این دعا را میخواند و به دیگر برادران نیز سفارش میکرد.
در پاوه که بودیم هر شب ضد انقلاب به پایگاههای ما حمله میکرد. وضعیت ما بسیار بحرانی بود؛ فشار روی نیروها بسیار زیاد بود و کمبود نیرو بسیار حس میشد. خستگی و کوفتگی نیروها باعث شد که یکی از تپههای مهم را از دست بدهیم و عقبنشینی کنیم. بعد از بازگشت به خدمت آقای بروجردی رسیدم و با عصبانیت گفتم:
ـ به نیروها گفتم که بمانید و مقاومت کنید.
ـ شما تأکید کردید که بمانند و مقاومت کنند؟ گفتید که پایین نیایند؟
ـ بله. بله! گفتم. چند بار هم گفتم!
ـ خب. دیگر ولایت بر شما تمام است؛ شما حرف خودتان را زدهاید. تکلیف را انجام دادهاید. تپه سقوط کرده عیبی ندارد!
حرفهای او درس بزرگی بود برای من که غرض ادای تکلیف است و نه چیز دیگر؛ با همین تفکر بسیاری از مشکلات مبارزه را بعداً برای من هموار نمود.
اعتقاد به کار فرهنگی
داشت
جواد منصوری
نخستین فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
معمولاً شهید بروجردی هر بیست روز یا یک ماه از منطقه به تهران میآمد و به دفتر من که دفتر فرماندهی سپاه بود. گزارشی از اوضاع منطقه میداد و نظرات لازم را میخواست. یکی از مسائلی که ایشان نسبت به آن تأکید میکرد به کارگیری افرادی بود که هم بیان و هم سواد خوبی داشته و هم قدرت تحمل سختیها را داشته باشند. اعتقاد داشت که اگر چنین عزیزانی به منطقه کردستان بیایند میتوانند وضعیت این منطقه را تغییر دهند. به دلیل اینکه در آنجا مردم خیلی به مطالب و کارهای فرهنگی نیاز دارند ایشان به دنبال افرادی میگشت که در کردستان توانایی کارهای مردمی فرهنگی و عمرانی را داشته باشند به طوری که با کار این افراد تغییری در زندگی مردم به وجود بیاید؛ چون معتقد بودند که صرف صحبت کردن کافی نیست، حتی اگر حرفهای خوبی هم بزنند اما در زندگی مردم تغییری به وجود نیاید طبیعتاً بعد از مدتی آنها اعتماد و اعتقادشان سلب میشود.
منابع: شاهد یاران