روایتی از مادرِ پسرها

زیر سقف خانه ما «باران» بارید

آمنه اسماعیلی
نویسنده

باران می‌خواست بیاید خانه ما؛ خانه‌ای که در اتاق کودکش فقط ماشین و اسلحه و مقدار زیادی فیگور و ابزار داشت و دو پسر که نهایت لطافتشان در بازی این است که توپ را مستقیم به صورت هم‌بازی شوت نکنند.
از امیرحسین و امیرحسن خواستم عروسک‌های پولیشی را که دارند، بگذارند دم‌دست و باران را سرگرم کنند. امیرحسین مطمئنم کرد که وقتی باران آمد، حتماً فوتبال بازی می‌کنند و سعی می‌کنند حتماً به او خوش بگذرد.
باران که آمد، یک کیف گل‌گلی پر از وسیله‌های بازی با خودش آورده بود. امیرحسن گفت: «دوست‌داری فوتبال بازی کنیم؟» و باران مات و مبهوت نگاهش می‌کرد و کمی روسری‌اش را روی سرش مرتب کرد و با تعجب گفت: «من که فوتبال بلد نیستم.»
بالش‌ها و تفنگ‌ها را آوردند که سنگر درست کنند. یک تفنگ دادند دست باران. بیگانه نگاهش کرد و دستش را دراز کرد سمت امیرحسین و گفت: «دوستش ندارم...»
امیرحسن کلافه گفت: «پس چی دوست داری؟»
گفت: «وسایل خودم را آوردم...»
چشمان گرد و چهارساله‌اش به همه‌چیز با دقت نگاه می‌کرد. از من پرسید: «مامانم ساعت چند میاد دنبالم؟»
رفتم کنار ساعت ایستادم و گفتم: «وقتی این عقربه بیاد روی هفت، مامان میاد دنبال شما...»
احساس کردم حوصله‌اش سر برود، بهانه می‌گیرد. رفتم چند تا میوه خرد کردم و چیدم در چند ظرف رنگی و کوچک و آوردم تا با هم خاله‌بازی کنیم.
دور از هیاهوی سنگرهای امیرحسین و امیرحسن، عروسکش را روی پاهایش گذاشته بود و چادر گل‌گلی‌اش را از کیفش درآورد و سرش کرد و همین‌طور که می‌افتاد روی شانه‌هایش، از پشت می‌کشید روی سرش و موهای خرمایی‌اش آشفته می‌شد و با دستی که چادرش را زیر چانه‌اش نگه نداشته بود، موهایش را همینطور از روی صورتش کنار می‌زد و باز بی‌وقفه عروسکش را تکان می‌داد. دستان کوچکش آنقدر مادر بود که گاهی از زیر چانه‌اش رها می‌شد و روانداز عروسکش را تا روی شانه‌هایش بالا می‌کشید.
نگاهش می‌کردم که تمام مادرانه‌های یک زن در جان و دستان کوچکش، ریخته شده بود و جنس لطیف آفرینش را با تمام ظرافتش، در قطع مینیاتوری در گوشه‌ای از خانه به نمایش گذاشته بود.
منحنی‌های رفتار یک دختر برای یک خانه واجب است؛ حتی برای دنیا... اصلاً جلوی در هر خانه‌ای باید یک جفت کفش گل‌گلی باشد که خستگی‌ چشمانت را پشت در بگیرد و بنشینی روبه‌روی اداهای دلبرانه‌اش و با او ظریف و لطیف دوباره بزرگ شوی و مونس لحظه‌های یک خانه همیشه روبه‌روی چشمانت باشد.
باید در هر خانه‌ای موهای بافته یک دختر، چشمان پدرش را برق بیندازد و لطافت حضورش خاکستری هر از گاه خانه را صورتی کند.
باید در هر خانه یک دختر باشد که دل وسیعش، تکیه‌گاه پیری خانه باشد و همه بدانند تا او هست، تنها نمی‌مانند.
باید در هر خانه یک دختر باشد که رد پای مهربانی‌اش به خانه نور بدهد... امید بدهد... زندگی بدهد...
باید در هر خانه یک دختر باشد که ناز و اداهای ظرافتش را سرازیر زمختی روزگار خانه کند.
باید در هر خانه یک دختر باشد...
صدای شلیکی که امیرحسین با دهانش درآورد، من را متوجه ظرف‌های رنگی دستم کرد که یادم رفته بگذارم کنار باران.