یــــادداشــــت
کتاب خواندن درد دارد
آیه طائبی
دبیر گروه زندگی
مادر من یک کتابخوار به معنای واقعی کلمه بود. از همانها که آنه فدیمن در کتاب «اعترافات یک کتابخوان معمولی» میگوید. اما من هیچوقت آنطور عاشق و شیفته کتابها نشدم. نه که دوستشان نداشته باشم یا مثل نسل جدید به کتاب نخواندن افتخار کنم، ابداً، اما کتابخوار هم نشدم.
من با وجود علاقه زیادی که به کتاب خواندن و قصهها و ناداستانها دارم، کتاب را با درد زیادی میخوانم. تفاوتی هم ندارد چه کتابی، همهشان برایم درد و رنج دارند. اما میخوانم. با عذاب وجدان زیاد بابت دردی که میکشم. انگار گناه اول را مرتکب شده باشم.
ترکیب این عذاب وجدان و درد، کتاب خواندن را برایم کاری طولانی، آزار دهنده و البته خستهکننده میکند. مدیونم میشوید اگر فکر کنید انواع راههای علاقهمند شدن به کتاب را نرفتهام و تجربه نکردهام. همهشان را هرکاری که هرکسی توصیه کرده امتحان کردهام. نتیجه اما هیچ بود و پوچ.
از تلاش بیهوده خسته شدم. تصمیم گرفتم همان درد و عذاب وجدان را بپذیرم و به زندگی ادامه دهم یعنی قبول کنم قرار است تا همیشه کتاب بخوانم و زجر بکشم و هر بار پس از تمام شدنش هم آن را بکوبم به دیوار روبهرو. گمانم تنها کتابی (غیر از قرآن عزیزم که اصلاً بحثش جداست) که هیچگاه پرتش نکردم، «چشمهایش» بزرگ علوی بود که مراعات سن و سالش را کردم. این کتاب را از یک کتابفروشی عجیب و غریب در اصفهان خریدم. مغازهای زیر پلههای یک پاساژ که ویترین خیلی معمولی از کتابهای پرفروش و عادی داشت، اما اگر با فروشنده آشنا میشدی مثل کمد جادویی نارنیا، دری به انبار کتابش باز میکرد و تو گویی در بهشت به رویت باز شده. انواع کتابهای قدیمی، توقف چاپ، ممنوعه و... آنجا پیدا میشد. «چشمهایش» من هم از همان بهشت آمده، چاپ سال ۱۳۵۷ است، دست دوم و حسابی خسته. گرد پیری جوری به صفحاتش نشسته که با احتیاط و مراقبت خواندمش، بعد آرام کتاب را بستم و با احترام داخل کتابخانه گذاشتم، رگتایم نوشته دکتروف را برداشتم و برای بار دهم به دیوار کوبیدم، نمیشد که دردم را سر هیچ کتابی خالی نکنم و چه گزینهای بهتر از رگتایم؟
یادم هست اوایل دانشجویی یک بار همراه برادرم به قصد نمایشگاه کتاب، راهی تهران شدیم، در نمایشگاه از هم جدا شدیم و به قصد لیست کتابهایمان میان غرفهها چرخیدیم. شب که میخواستیم برگردیم من فقط دو جلد کتاب مرتبط با رشتهام داشتم و برادرم سه ستون بلند بالا کتاب چیده بود پیش پایش.
با کتابها به شهرمان برگشتیم. حوالی ۶ صبح بود که خسته و کوفته رسیدیم خانه، برادرم ستونهای کتاب را وسط خانه چید و مثل مردههای متحرک به سمت اتاقهایمان رفتیم. بعدازظهر که از خواب بیدار شدم، دیدم مادرم سه جلد کتاب کم حجم از ستون کتابها را خوانده و روی عسلی کنار مبل گذاشته و دارد جنگ و صلح تولستوی را میخواند.
نشسته بود و محو کتاب بود، با همان کتاب به آشپزخانه رفت، غذا را چک کرد، چیزی در یخچال گذاشت، میز را دستمال کشید و با همان کتاب و در حال مطالعه به نشیمن برگشت، به همین صورت تمام روز را گذراند و شب جنگ و صلح تمام شده بود. شاید خالی از لطف نباشد که بگویم مادرم اصلاً و ابداً به تندخوانی اعتقادی ندارد، دوست دارد آرام قصهها را بخواند و همانطور آرام به جانش بنشیند. جاهایی از کتاب آنقدر لذت میبرد که چند بار میخواندش، برای خودش یا هرکسی که فکر کند ممکن است او هم خوشاش بیاید.
با همین دست فرمان، مادر دانه دانه کتابهای سه ستون برادرم را خواند و در کتابخانه اتاق برادرم چید و من تمام مدت مات و مبهوت این استمرار بودم. البته خود برادرم هم پس از اتمام امتحانات دانشگاه همه آن کتابها را خواند، او هم در این مورد بسیار شبیه مادر و یک کتابخوار حرفهای بود.
چه میشود که یک نفر اینطور از کتاب خواندن لذت میبرد، یک نفر هم میشود من با این درد و سختی. انصاف نیست، هست؟ اقلاً کاش کتابخواندن را دوست نداشتم، شاید درد کمتری میکشیدم. شاید عذاب وجدان کمتری تجربه میکردم و البته حتماً بیسوادتر از حالا بودم. نه نمیارزد، همین درد دوست داشتنیتر است. درد کتابخواندن برای یک آدم عجیب، بهتر از درد بیسوادی برای یک آدم معمولی است.