تجربه زیسته یک روز فقط با کتاب
سکانسهایی از نمایشگاهگردی به صَرف کتاب و بستنی
هاله مفیدی
خبرنگار
«مامان نمایشگاه کتاب، کتابخونه است یا مغازه؟» با خودم فکر میکنم واقعاً نمایشگاه، کدام یک است؟ اگر فقط قرار بود در نمایشگاه کتاب خرید کنیم، به قول همسرم خب برویم و از کتابفروشیهای خیلی شیک و مجلسی کتاب بخریم و عطای تخفیفها را هم به لقایش ببخشیم. اما خودم را از شر وسواس خناس نجات میدهم. بچهها باید با کتاب بزرگ شوند، باید در کتابها غرق شوند. به زحمتش میارزد تجربه زیسته یک روز فقط با کتاب.
راه و رسم حرکت در نمایشگاه با یک کودک و نصفی
کالسکه از ارکان اساسی است. ماشین هم که داشته باشی قطعاً راحتتری. الحمدلله به راحتی در پارکینگ پارک میکنم. «مامان کتابا کجان؟» بچهها انتظار به جایی دارند. کتابها باید همین جا که ما پیاده میشویم، باشند. نه در زیر زمین مصلی که غرفه کودک است. چرا نمایشگاه در مصلایی است که روی تپه واقع شده؟ معابد تبت هم این همه پله ندارند. بدون رمپ و آسانسور. کالسکه گاهی امانم را میبرد. بیشتر من آن را حمل کردم تا او بچهها را. البته فقط یک بچه را. خدا را شکر کف زیرزمین صاف است و کالسکه همان یک بچه را میبرد ولی نمیتوانی بروی داخل غرفهها. کالسکه را باید دم هر غرفه پارک کنی و یک چشمت به آن باشد. ولی در جمع بدی به بغل کردن بچه خسته میارزد، مخصوصاً وقتی با کولهای پر از کتاب داری این ور آن ور میروی.
«بستنییییی مامان ببین چه قدر بستنیی»
اولین مواجهه ما به جای کتاب، با انواع مغازههای شکمی است. خدا را شکر! بالاخره آدم گرسنه و خسته با کتاب سیر نمیشود. انتخابشان آیسپک است. با مسافرانِ بستنی به دست، زدیم به دریای کتاب. لیست کتابها و شماره غرفههایی را که میخواستم از قبل از طریق سایت یا صفحه اینستایشان درآوردهام. «با دست بستنیای دست نزن به کتابها!» مجبور میشوم یک کتاب را بخرم چون آیس پکی شده. خیر است انشاءالله.
مادر خسته و لیست خرید نصفه مانده
«اِ مامان اونا رو!» به سمتی که بچهها اشاره میکنند برمیگردم، چه خوب! یک غرفه برای بازی و نقاشی بچهها و از آن مهمتر استراحت مامانها! «خانم برگه سفید تموم کردیم. پشت این نقاشیه بدین بکشن. پسرم پیش ما یه جایزهام داریا» آخیش! روی موکت کنار صندلیها ولو میشوم. «جایزمو میدین؟» مسئول غرفه از پشت میزش یک بروشور فاخر بیرون میکشد«جایزه تمام کردیم. اینرو بگیرعکساشو ببین.» بالاخره در این محیط فرهنگی میخواهند روی قناعت بچهها هم کار کنند خب.
خط پایان
روی چمنها بساط کردیم و بچهها مشغول بازی هستند. بیشتر انرژیام صرف پیدا کردن غرفهها و کتابهای مورد نظرم شد و البته در امان نگه داشتن کتابها از دست بچهها. الان گویی آزاد شدهاند. دنبال هم میدوند و صفا میکنند. تصمیم گرفتم سال آینده لیست کتابم را مجازی تهیه کنم و به جای نقشهیابی و پرسوجو و رسیدن به هدف، واقعاً بچهها را رها کنم تا خودشان لای غرفهها بچرخند، رنگها و عکسها را تماشا کنند و از بادکنکبازی در بین کتابها لذت ببرند. همچنین با کودکان دیگر همبازی شوند و در این فضا نفس بکشند. همین خودش میشود تجربۀ زیسته با کتاب.