اندر مضرات گوش ندادن، سخن پدر را...

دعوت به مراسم گردن‌زنی

بله، در شماره‌های قبل از انواع و اقسام بلایایی گفتیم که بر سر ایران ما آمد. از غرور جمشید تا قساوت ضحاک. از طمع بیگانگان تا خیانت داخلی‌ها. حالا هم باز یک بار دیگر ایران در خطر قرار گرفته، آن هم توسط دو برادر ایرانی که چشم طمع دوخته‌اند به این خاک پاک بی‌ریا، ببینیم چه می‌شود...

جایی که قابیل روسفید شد

به اینجا رسیدیم که سلم و تور چونان چارپایان بر سهم خود راضی نبودند و نامه‌ای برای فریدون نوشتند که ایران را از ایرج بگیر و به ما بده، فریدون نامه‌ای شدیداللحن برایشان نوشت که خجالت بکشید و سپس به ایرج گفت که برادرانش حیا را خورده و آبرو را قی کرده‌اند. ایرج هم گفت «مشکل فقط پادشاهی ایران است؟ واقعا؟» و ادامه داد «اصلاً این دو روز دنیا ارزش چنین دلخوری‌هایی را ندارد. خودم به نزد دو برادرم می‌روم، پادشاهی را به آنها می‌بخشم و تجدید دیداری هم می‌کنم.» فریدون هرچه خواست ایرج را منصرف کند، نشد که نشد؛ پس از او خواست حداقل سپاهی با خود ببرد چون به برادرانش اطمینانی نیست اما این پیشنهاد هم توسط ایرج وتو شد و او تک و تنها و خالی و خشک خشک بلند شد رفت به دیدار برادرانش. فریدون هم نامه‌ای نوشت که محتوایش چیزی بود شبیه اینکه «ایرج برادر شماست، آدم باشید خدا وکیلی.» وقتی ایرج به دیدار برادرانش رفت، آن دو با سپاهی کامل در برابرش قرار گرفتند اما چون عزت و ذلت دست خداست و دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست و همچنین سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز، همه سپاهیان تحت تأثیر ادب، متانت، ملاحت، وقار، شخصیت، دانش، فر ایزدی و دیگر صفات مثبت ایرج قرار گرفته و او را ارج نهادند. سلم و تور که این را دیدند به جای افتخار به برادرشان همانند حیوانی وفادار آن هم از‌ نژاد تازی وحشت کردند و ترسیدند که محبوبیت برادر کار دست آنها بدهد. برای همین وقتی هر سه برادر در اندرونی قصر نشستند، سلم و تور با ایرج نامهربانی و درشتی و بی‌احترامی کردند. هرچه ایرج خوشرویی و تواضع نشان می‌داد این دو نفر بی‌ادب‌تر می‌شدند. هرچه ایرج بیشتر نرمی می‌کرد آن دو بیشتر وحشی بازی درمی‌آوردند و اصلاً تو گویی در مغز آنها به جای مغز؛ انواع و اقسام کود حیوانی پر کرده‌اند. در این میان تور حس کرد با این فحش و فضیحت‌ها دلش آرام نمی‌گیرد بنابراین از روی کرسی‌ای که نشسته بود بلند شد و آن را برداشت و محکم بر سر ایرج کوبید. ایرج هرچه زاری کرد و امان خواست و گفت که اصلاً پادشاهی را نمی‌خواهد تور که کینه بر سراسر وجودش چیره شده بود توجهی نکرد و سر ایرج را گوش تا گوش برید. بله، در همین لحظه سلم و تور با موفقیت کامل و با فاصله زیاد از کاندیدای دوم منفورترین شخصیت داستانی ادبیات ایران شدند اما چون وقتی عقل نداشته باشی، کلاً نداری این میزان از منفور بودن برای این دو برادر ابله کافی نبود و آنها سر ایرج، برادر کوچکشان، همان ایرجی که فره ایزدی داشت، همان ایرجی که بارها آنان را از خطرات نجات داده بود، همان ایرجی که پادشاهی ایران را فرو گذاشت تا دل برادرانش نرنجد، سر همین ایرج مظلوم جوان و شهید را روی سینی‌ای گذاشته و برای فریدون فرستادند. اصلاً کی گفته خانواده اگر گوشت هم را بخورند استخوان هم را دور نمی‌اندازند؟ از سلم و تور هر کاری بر می‌آید.

 

رخ در رخ فاجعه...
خانم و آقایی که شما باشید، چشمتان روز بد نبیند، در قصر فریدون هیچ بشری آرام نمی‌گرفت. صدای فغان و آه و ناله در سرا می‌پیچید و جوی سنگین بر همه جا سایه افکنده بود. اگر از این توصیفات درجه سه که در آثار نویسندگان درجه پنج به وفور یافت می‌شود بگذریم و نگاهی به فریدون بیندازیم خواهیم دید که او در همین چند ساعت چند سال پیر شده است و این یکی هم متأسفانه یکی از همان توصیفات سخیفی است که در خورجین نویسنده‌های مزخرف زیاد پیدا می‌شود. این بار دیگر واقعاً بگذریم و به اصل ماجرا بپردازیم. کمی از عزای ایرج که گذشت، هنگامی که مردان و سپهسالاران و فریدون توانستند جز گریه و فغان چند کلمه‌ای هم حرف بزنند به مشورت پرداختند و تصمیم گرفتند که سپاهی عظیم تشکیل داده و سلم و تور را به سزای برادرکشی کثیف و پلیدشان برسانند. در این میان خردمندی از فریدون خواست چنین کاری نکند، او به عنوان پدر هر سه پسر نباید به خونخواهی یکی از دیگران بلند شود و این وظیفه‌ای است بر اولاد ایرج. فریدون کمابیش مطمئن بود که ایرج زاد و ولدی نداشته است اما بزودی خبر رسید او با یکی از زنان حرمسرای خودش روابط شرعی و همزمان عاشقانه‌ای داشته و آن زن حالا می‌گوید که باردار است. درباریان خیلی خوشحال شده بودند و جوری رفتار می‌کردند که انگار به برخی از مخلوقات تی‌تاپ داده باشی. همه منتظر بودند تا پسر ایرج به دنیا بیاید و بعد از مدتی به دنیا آمد. اما پسر ایرج دختر بود! این موضوع گرچه برخی از زن‌ستیزان و متحجران درباری را ناراحت کرد اما خود شخص فریدون اصلاً بد به دلش راه نداد، این دختر را زیر بال و پر گرفت، او را آموزش داد و آن هم بهترین و با کیفیت‌ترین آموزش‌های آن زمان، به او تربیت و ادب و دانش آموخت و وقتی که بالید یکی از نزدیکانش به نام پشنگ را به همسری این دختر برگزید.

 

میم مثل «من می‌دانم و شما!»
کمی بعد از این زوج جوان، پسری به دنیا آمد که نامش را منوچهر گذاشتند. فریدون در تربیت و آموزش او به انواع علوم و فنون و دانش و هنرهای رزمی و دلاوری سنگ تمام گذاشت. سپس رمز دو بار مربع چپ راست دایره را زد و سپاهی عظیم و بی‌نهایت در اختیار منوچهر گذاشت که برود و انتقام پدربزرگش را از آن دو برادر پلید و ناجوانمرد بگیرد. وقتی خبر به سلم و تور رسید آنها از ترس زرد شدند و نامه‌ای پر از خواهش و تمنا برای پدر نوشتند.
اینکه جواب امان‌نامه سلم و تور چه شد، فریدون نهایتاً چه کار کرد و منوچهر و یارانش به کجا رسیدند در قسمت بعدی صحبت خواهیم کرد. تا آن قسمت یادتان باشد که دخانیات عامل اصلی سرطان و برای سلامتی زیان آور است!

 

جستجو
آرشیو تاریخی