گزارش یک طلبه مدرسه مروی تهران که سفر تبلیغی ماه رمضان را در سیستان و بلوچستان سپری کرده است
1400 کیلومتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر به عشق مردم زابل
محمدجواد حاجیمیرزایی هستم طلبه پایه 5 حوزه علمیه مروی تهران و اهل تهران. من به همراه تعداد دیگری از دوستان از سال 99 درایام خاص تبلیغی در شهرستان زابل در شمال استان سیستان و بلوچستان مشغول به امر تبلیغ میشویم. بهطور مشخصتر و واضحتراینکه دو سال واندی است به صورت متمرکز و پیوسته درایام محرم، فاطمیه، ماه مبارک رمضان به روستای کمبرخوردار ورمال واقع در جنوبغربی شهرستان زابل میروم. اجرای سرود و بازیهای مهارتی، برگزاری کلاسهای مهارتی، معرفتی و اعتقادی، آمادهسازی و پخش سفره افطاری ساده، حضور در مدارس، برگزاری مراسم شبهای قدر و مسابقات ورزشی از جمله فعالیتهای من در ماه مبارک رمضان امسال بود. دراین سفرهای تبلیغی با تجربههای تلخ و شیرین زیادی روبهرو میشویم. آنچه در ادامه خواهید خواند، بخش کوچکی از این تجربههاست که در کنار مردم عزیز و دوستداشتنی روستای ورمال شهرستان زابل پدید آمده است.
بعد ازاینکه اعلام کردیم قصد پخش افطاری در روستا را داریم و شماره حسابی هم برای این کار اعلام کردیم سیل محبت دوستانی که علاقهمند به مشارکت در کار بودند نازل شد. حساب بانکی هم با مدد خیرین بهبود نسبی پیدا کرد و ما سعی کردیم افطاری را از خیلی ساده به افطاری مقداری ساده تغییر بدهیم. حالا ترکیب افطاری روستا از پنیر و نان و چای به عدسی و خرما و نان تغییر کرد.
این در قفل میشود وقتی عبور و مرور نباشد.
طلبه تهرانی در زمان سفر تبلیغیاش به زابل بازش میکند.
بازش میکند تا نقش اصلیاش راایفا کند.
دوحالت دارد؛ یا بسته است و خالی از حضور روحانی یا باز است و محل حضور مردم.
معنایش برای اهالی روستای ورمال دومی است.
باز میشود تا محل حضور بزرگترها، کلاس برای کوچکترها، راهنمایی نوجوانها و خیلی دیگر از برنامهها باشد
در قفل با کلید حضور طلبه باز میشود.
روی تابلوی سبز رنگ، سفیدی و زردی به چشم میزند.
عبارت را با خط زیبای نستعلیق نوشتهاند؛ واحد مقاومت بسیج شهید عبدی ورمال. شهید عبدی اولین شهید روستاست که اتفاقاً از دانشآموزان همین مدرسه نیز است. پرچم ایران به میله آهنی بالای تابلو تکیه داده است و در حال خوش رقصی در فضای آسمانی کشوری است که استقلال، ثبات، آرامش و امنیتش را مدیون به قرمزی خودش است؛ قرمزی خون شهید عبدی.
تنها نانوایی روستا که از روستاهای دیگر برای تهیه نان به آنجا میآیند. ساعت کاریاش از 9 صبح تا 12 و از 2 ظهر تا 6 بعد از ظهر است.
صف سمت راست متعلق به چندتاییها و صف سمت چپ متعلق به یک دانهایهاست.
کیفیت نانهایش مرغوب است.
جلوی نانوایی به نوعی محل تجمع اهالی است. مشغول صحبت و گفتوگو با یکدیگرند تا نوبتشان شود و نان بگیرند.
حسین نانوا از اهالی روستا است که هرشب به مسجد میآید. حالا زحمت قسمتی از افطاری ساده به دوش اوست.
وارد ارگ قدیمی روستا شدم. آهسته قدم برمیداشتم. هم قدیمی بود و هم منحنی شکل؛ نمیشد محکم روی آن قدم برداشت.
یکی از اهالی به عنوان راوی داخل آمد. از رسم و رسوم و آیینی که باعث شده این قلعه تا الان سر پا بماند حرف زدیم. راوی در میانه کلامش نکته جالبی را ذکر کرد و گفت که ما هر سال به یاد اموات و کسانی که در این قلعه زندگی کردهاند دور هم جمع میشویم و به یادشان عزاداری میکنیم. این خرابه به نوعی هویت ما و میراث گذشتگان ما است.
نخل خرما در محیطی که حالا خبری از آب نیست نشانگر مرگ منطقه است. همه گمان میکنند اساس زندگی به آب است و اگر آب نباشد دیگر نمیتوان حیات را معنا کرد.
در عکس که دقیق شویم متوجه رگههای سبز در میانه نخل خشک میشویم که این نشان از آن دارد که هنوز زود است خبر مرگ منطقه را اعلام کنیم و هنوز امید هست.
بنا بر عرف محلی به او شوتی میگویند. من که حالا در ورودی راهآهن زابل به دنبال یک تاکسی هستم و خیلی هم اصرار دارم زود برسم نصیبم شده.
اسمش احسان است و ساکن زاهدان؛ یک رخش سفید پارس به تاریخ 97 زیر پایش بود.
انتهای ماشین را بالا آورده بود تا نشان دهد قبل از شماره پلاک از کدام منطقه است. اینکه انتهایش بالا بود نشان ازاین داشت که از خطه سیستان و بلوچستان است. معمولاً شروع سرعت از 120 بود به بالا، این را وقتی متوجه شدم که دائماً به صفحه کیلومتر نگاه میکردم.
آشپزخانه روستا که نیمه پایینیاش همچنان گچ و خاک شده و رنگش نکردند میزبان حضور دو نفر از پر جنب و جوشترین و باانگیزهترین بچههای روستا است.
رضا و مهدی که حجمی از موهایشان توسط ناظم مدرسه قیچی شده حالا با سپردن مسئولیت، تمام توان و انرژی خود را صرف انجام کار میکنند.
دیگر از آن همه جوشش و هیجان خبری نیست.مشغول به آمادهسازی سفره افطاریاند.