در زندگی دیگرش، نورا خودش را در مقام یک قهرمان المپیک در رشته شنا دید. رؤیایی که پدرش از کودکی آرزویش را داشت، حالا محقق شده بود ولی این زندگی هم با وجود ظاهر هیجانانگیزش، پر از نقص بود. نورا در این زندگی نیز خوشحال نبود. نرفتن به استرالیا همراه دوستش، حسرت دیگر نورا بود. دوستش در استرالیا به خاطر تصادف مرده بود و نورا مجبور بود با غریبهای نچسب در خانهای سرد و تاریک زندگی کند. نورا همیشه رؤیای خوانندگی را در سر داشت و با وجود اینکه در زندگی دیگرش، خوانندهای موفق و مشهور بود ولی باز همه چیز مطابق میل او پیش نمیرفت. تمام رفت و آمدهای نورا در زندگیهای مختلفش، درسی بزرگ برایش داشت؛ او معنای زندگی را با تمام وجود درک کرد. او فهمیده بود اتفاقات کوچک و شاید بیاهمیت زندگیاش، چقدر برای دیگران اهمیت داشته است. نورا تازه فهمیده بود در زندگی فعلیاش که میخواست آن را از دست بدهد، چه ویژگیهای شگفتی داشته که نسبت به آنها بیتفاوت بوده است. او فهمیده بود اگر واقعاً تلاش کند قادر به انجام دادن چه کارهای شگفتانگیزی خواهد بود. نورا راز بزرگی را در زندگیاش فهمیده بود که «زندگی آن سوی ناامیدی آغاز میشود.» مت هیگ در «کتابخانه نیمه شب» با ایده درخشانش، حرفهای بسیار مهمی را میزند. هیچکس نمیتواند بگوید که نسخههای دیگر او زندگیهای بهتری خواهند داشت و قطعاً هیچ زندگیای بدون نقص نخواهد بود. لازم نیست ما همه کار کنیم یا همه چیز باشیم، همین که هر روز صبح، آسمان بینهایت را بالای سرمان میبینیم و آیندهای پر از امکانات غیرقابل شمارش پیشرویمان داریم، دلیلی برای ناامیدی وجود ندارد. به قول هنری دیوید ثورو فیلسوف: «مهم نیست به چی نگاه میکنی، مهم اینه که چی میبینی.»