این داســـتــــان واقعی نیست
یک سـاعت دلهـره بر فراز آسمان
کامران علمدهی
دقایقی از ساعت 4 عصر گذشته بود که فرانک به همراه پدرش با عجله وارد سالن انتظار فرودگاه مهرآباد شدند. سالن مملو از مسافرانی بود که هریک در انتظار گرفتن کارت پرواز و سوار شدن به هواپیما بودند.
فرانک رو به پدرش کرد و گفت: خداکنه دیر نرسیده باشیم و پدرش با لبخندی از روی اطمینان جواب داد: نگران نباش. در همان لحظه صدای اپراتور در فضای سالن پیچید: مسافران پرواز شماره ... تهران به مقصد شیراز برای سوار شدن به هواپیما به گیت شماره 3 مراجعه کنند. فرانک نفس راحتی کشید و رو به پدرش گفت: خداروشکر به موقع رسیدیم فکر نمی کردم به پرواز برسیم.
پدرش چشم غره کودکانهای به او رفت و بعد با همان لحن آرام همیشگی گفت: من که گفتم نگران نباش به موقع میرسیم. اما تو دوست داری الکی به خودت استرس بدی....
فرانک خندید و جواب داد: خوب این اخلاقم به مامانم رفته دیگه. بابا بیا زود سوار بشیم دلم برای مامان و داداش فرزاد تنگ شده باورم نمیشه که دو هفته است ندیدمشون.
مادر و برادر کوچکتر فرانک به خاطر بیماری مادربزرگ از دو هفته قبل به شیراز رفته بودند تا از او مراقبت کنند. اما فرانک و پدرش به خاطر کارشان نتوانسته بودند او را همراهی کنند و حالا در تعطیلات نوروز این شرایط فراهم شده بود تا به آنها ملحق شوند.
دقایقی بعد فرانک و پدرش وارد هواپیما شدند و روی صندلیهایشان نشستند سپس با بستن کمربند ایمنی منتظر پرواز ماندند.
پس از توضیحات سر میهماندار ، خوشامدگویی و معرفی خلبان و کادر پرواز بالاخره هواپیما از زمین بلند شد. هنوز لحظاتی نگذشته بود که به یکباره فرانک احساس کرد دستانش سرد شده و سرگیجه و تهوع گرفته به سرعت دست پدرش را گرفت و فشرد. پدر که متوجه سردی دستهای دخترش شده بود با نگرانی پرسید: حالت خوبه دخترم؟
فرانک که چشمانش را بسته بود گفت: نمی دونم چرا حالت تهوع و سرگیجه گرفتم. پدر در حالی که بسته شکلاتی را که میهماندار تعارف کرده بود باز میکرد گفت: فکر کنم به خاطر پرواز باشد کاش قبل از سوار شدن قرص ضد تهوع میخوردی حالا هم اشکالی ندارد نگران نباش بیا این شکلات را بخور شاید قند خونت پایین آمده باشد تا چند دقیقه دیگه خوب میشی.
فرانک شکلات را گوشه لپش گذاشت و چشمهایش را بست تا شاید حالش بهتر شود. کم کم پلکهایش سنگین شد و بین خواب و بیداری بود که ناگهان صدای همهمهای عجیب در گوشش پیچید. صدای فریادهای یک مرد و زمزمههای مسافران که انگار از یک حادثه خبر میداد.
اول فکر کرد خواب میبیند اما آرام که چشمهایش را باز کرد صورت رنگ پریده پدرش را دید که با چشمانی هراسان به جلو نگاه میکرد. وقتی سرش را برگرداند مردی میانسال را دید که اسلحهای در دست داشت و آن را به سمت مسافران گرفته و در حال تهدید است. انگار خواستهای داشت. خوب که دقت کرد متوجه شد به بدن مرد میانسال سیمهایی پیچیده و فریاد میزد یا این هواپیما در فرودگاه دوبی روی زمین مینشیند یا من هواپیما را منفجر میکنم.
فرانک در حالی که به شدت میلرزید دستان پدرش را گرفت و وحشت زده از پدرش پرسید: بابا چی شده؟ این کیه؟ چی میخواد؟
پدرش گفت: یکی از مسافران بود که به بهانه رفتن به دستشویی از جایش بلند شد اما وقتی برگشت رفت جلو و یکدفعه اسلحهاش را بیرون آورد و حالا هم میگوید که هواپیماربا هستم و مقصد ما باید دوبی باشد.
فرانک از بین شکاف دو صندلی یواشکی نگاهی به مرد هواپیماربا کرد. سرش را به سمت چپ برگرداند و دید زن و مرد سالخوردهای در حال فرستادن صلوات هستند. آرام به عقب برگشت و دید زوج جوانی زیرلب میگویند خب هواپیما را ببرید دوبی. اگه ریموت بمبها را روشن کند همه ما از بین میرویم.
فرانک آنقدر ترسیده بود که نمیتوانست آب دهانش را قورت دهد. در همین حال مرد جوانی از روی صندلی نیم خیز شد تا حرفی بزند اما ناگهان مرد هواپیماربا با صدای بلندی فریاد زد بشین سرجات تا مغزتو هدف نگرفتم. مرد جوان بلافاصله روی صندلی نشست و حرفش را خورد.
در چند قدمی مردهواپیما ربا 2 میهماندار ایستاده و از او خواهش میکردند که کار نامعقولی انجام ندهد و جان مسافران را به خطر نیندازد اما با واکنش تندی مواجه شدند.
در حالی که التهاب و ترس عجیبی در فضا حاکم بود و همه مسافران فکر کردند که دیگر کارشان تمام است و ممکن است دیگر زنده نمانند در همین لحظه مرد میانسالی به آرامی از روی صندلیاش بلند شد و از مرد هواپیماربا خواست تا اجازه دهد به سرویس بهداشتی برود که با جواب منفی مواجه شد. اما مرد میانسال این بار نزدیک تر شد و در حالی که لحنی تندتر داشت گفت من باید به سرویس بهداشتی بروم این بار مرد هواپیماربا عصبانی شد و به طرف او رفت تا مسافر را سرجایش بنشاند اما در یک لحظه مسافر جاخالی داد و به سرعت دست او را برگرداند که سلاحش روی زمین افتاد. به فاصله چند ثانیه 2 مرد جوان دیگر هم از صندلیهای کناری بلند شدند و به مرد هواپیماربا دستبند زدند.
مسافران که در اوج هیجان و اضطراب شاهد این درگیری چند ثانیهای بودند با مشاهده دستگیری مرد مسلح ناخودآگاه شروع به دست زدن و تشویق کردند و این اتفاق آبی بود روی آتش ترس و دلهره مسافران. بعضیها اشک شوق میریختند و اقدام شجاعانه تیم حفاظت پرواز را ستایش میکردند. بعضیها فریاد میزدند مراقب بمبهایی که دورش بسته باشید منفجر نشود.
دقایقی بعد مأموران وقتی مرد هواپیماربا را تفتیش کردند مشخص شد ابزاری که به بدنش بسته بود فقط چوب و پلاستیک بوده و بمبی در کار نیست. حالا دیگر خیال همه راحت شده بود.
فرانک هم نفسی به راحتی کشید و روبه پدرش کرد و گفت: یعنی همه چی تمام شد؟ هنوز هم باورم نمیشه فکر میکردم در آسمان منفجر میشویم.
دقایقی بعد وقتی هواپیما روی باند فرودگاه شیراز به زمین نشست دختر جوان در حالی که هنوز منقلب بود و سرگیجه داشت همراه پدرش و سایر مسافران تحت تدابیر شدید امنیتی از هواپیما خارج شدند. روی باند فرودگاه پر از خودروهای پلیس و امنیتی بود . ساعتی طول کشید تا توانستند با اجازه پلیس و مقامات قضایی و امنیتی چمدانهایشان را تحویل بگیرند سپس با عجله سوار تاکسی شده و به سمت خانه مادربزرگ رفتند.
در طول مسیر فرانک شیشه خودرو را پایین کشید تا هوایی به سر و صورتش بخورد. نسیم بهاری و بوی دلنشین عطر بهار نارنج حالش را حسابی جا آورد. چشمانش را که باز کرد تابلوی معروف و بزرگی که شعر حافظ بر آن نقش بسته بود انرژی و نشاط مضاعفی به جانش ریخت:
خوشا شیراز و وضع بی مثالش خداوندا نگه دار از زوالش
دختر جوان متأثر از اتفاقات رخ داده و بی تاب دیدار روی مادر و برادر بالاخره به خانه مادربزرگ رسید. اعضای خانواده که انگار تازه ماجرای هواپیماربایی را شنیده بودند همه مقابل در مضطرب و نگران ایستاده بودند فرانک به محض دیدن مادر و برادرش بیاختیار به گریه افتاد. مادر او را به آغوش کشید و از دیدار دوباره دخترش خدا را شکر کرد. پدر با آرامش همیشگی رو به همسرش کرد و گفت: روز پرماجرایی بود اما به خیر گذشت بیایید برویم داخل خانه تا همه اتفاقات را تعریف کنیم.