سایـه سنـــــگین بـی اعتـــــمادی

کامران علمدهی / یکی از روزهای بهاری زوج جوانی در طبقه اول مجتمع قضایی خانواده در انتظار رسیدگی به پرونده زندگی مشترک‌شان نشسته بودند. ماندانا که سی‌امین بهار زندگی را تجربه می‌کرد روی نیمکت فلزی پشت در شعبه غمگین و ناراحت نشسته بود اما شوهرش  کیوان  بی‌تاب و بیقرار مدام  قدم می‌زد . گاهی با توقفی کوتاه نگاهی به پیام‌های رسیده به تلفن همراهش می‌انداخت و دوباره به قدم زدن ادامه می‌داد.
ساعت چند دقیقه‌ای از 11 گذشته بود که منشی دادگاه زوج جوان را به داخل شعبه فراخواند.
زوج جوان با چند قدم فاصله وارد شعبه شدند و در صندلی ردیف اول مقابل قاضی نشستند.
قاضی سرش را از روی پرونده‌ها بلند کرد و رو به کیوان پرسید: خب مشکل‌تان چیست؟ این طور که از پرونده خواندم ظاهراً همسرتان به شما شک دارد، درست است؟
کیوان نفس عمیقی کشید و گفت:  2 سال پیش وقتی با ماندانا آشنا شدم احساس کردم در کنار او خوشبخت می‌شوم اما نشدم. شک‌های بی دلیل او  دیگر برایم قابل تحمل نیست. وقتی نامزد کردیم نشانه‌های آن را می‌دیدم و فکر می‌کردم به خاطر عشق زیاد و حساسیت‌های اوایل آشنایی و زندگی مشترک است یا شاید زندگی گذشته‌اش او را به مردها بدبین کرده، می‌گفتم با مرور زمان همه چیز حل می‌شود اما نه تنها چیزی حل نشد بلکه حالا بعد از دو سال من می‌ترسم بدون تلفنم از خانه خارج شوم چون یا در حال تفتیش کردن آن است یا باید بابت هر پیامی که فرستنده‌اش را نمی‌شناسد پاسخ قانع کننده‌ای به او بدهم وگرنه معلوم نیست کار به کجا می کشد. آقای قاضی دیگر همه دوستان و حتی همسایه‌های ما می‌دانند که او زن شکاکی است و به محض اینکه ماندانا به من زنگ می‌زند همه یک جور خاصی به من نگاه می‌کنند.
قاضی با دست از کیوان خواست تا سکوت کند و بعد رو به ماندانا کرد و پرسید: آیا موردی از همسرت دیدی که به او مشکوک هستی؟ آیا ارتباطش با فرد خاصی آزارت می‌دهد؟ این گذشته‌ای که همسرت از آن حرف می‌زند، چیست؟
ماندانا آب دهانش را قورت داد و با صدایی آرام گفت: 4 سال قبل از اینکه با کیوان آشنا شوم با پسری به نام اردلان آشنا شدم و بعد از چند ماه  با هم ازدواج کردیم. آنقدر به اردلان اعتماد داشتم که اگر روز بود و او می گفت شب است بدون اینکه بگویم چرا می‌پذیرفتم. هر هفته برایم گل می‌گرفت و تا متوجه می‌شد دلم لباس یا طلا یا هرچیز دیگری می‌خواهد، برایم می‌گرفت. اما  یکبار به طور اتفاقی وقتی تلفن همراهش دست من بود پیام‌هایی را دیدم که دنیا روی سرم خراب شد. همسر سابقم نه با یک نفر بلکه با افراد زیادی ارتباط داشت. همانجا بود که فهمیدم نباید به آدم‌ها بی مورد اعتماد کرد.
ماندانا در حالی که بغضش را قورت می داد، ادامه داد: من بلافاصله از اردلان جدا شدم و تا مدت‌ها به هیچ مردی اعتماد نداشتم تا اینکه 2 سال قبل با کیوان آشنا شدم . او توانست اعتماد از دست رفته‌ام را جلب کند اما من به خودم قول داده بودم دیگر به راحتی به کسی اعتماد نکنم.
قاضی گفت: اینکه شما باتجربه تر شدید و خواستید از یک سوراخ دوبار گزیده نشوید  کار درستی است اما می‌دانید با بدبینی زندگی‌تان را نابود می‌کنید؟
ماندانا گفت: تقصیر خود کیوان است. وقتی تلفنش زنگ می‌خورد یا برایش پیامی می‌آید سعی می‌کند من متوجه مکالمه و محتوای پیام‌هایش نشوم. واقعاً نمی‌دانم با چه کسی حرف می‌زند و ارتباط  دارد.
کیوان گفت: آقای قاضی همه تلفن‌های من یا کاری است یا مربوط به دوستانم که همسرم همه آنها را می‌شناسد....
در این لحظه ماندانا حرف‌های کیوان را قطع کرد و گفت: کجا همه دوستانت را می‌شناسم؟ آقای قاضی وقتی به خانه می‌آید همه حافظه گوشی‌اش را پاک می‌کند. حداقل چند بار پیام‌هایی را دیدم که از سوی 3 خانم برایش فرستاده شده بود. یکی را گفت دنبال کار می‌گردد و می‌خواهم برایش کار پیدا کنم. برای دومی گفت زنی آبرومند و سرپرست خانواده است و می‌خواهم به او کمک کنم و سومین نفر هم خانم جوانی بود که به قول خودش اشتباهی پیام داده بود. باور کنید می‌ترسم بیشتر تجسس کنم و به نفرات دیگری هم برسم.
کیوان لبخند تلخی زد و جواب داد: می‌بینید آقای قاضی آنقدر در گوشی من تجسس می‌کند که می‌داند چه چیزی در گوشی‌ام بوده و چه چیزی پاک شده است، آن وقت می‌گوید از ارتباط‌های همسرم خبری ندارم! همین مسائل باعث شده تا به این نتیجه برسم که نمی‌توانم با او زندگی کنم. کاش در همان دوران نامزدی می‌فهمیدم که با رفتارهای بیمارگونه‌اش زندگی‌ام را ویران می‌کند.
ماندانا در واکنش به حرف‌های کیوان گفت: اگر قرار است کارهای مخفیانه انجام دهی بهتر است زندگی‌مان را همین جا تمام کنیم. دلم نمی‌خواد یکبار دیگه بفهمم تو هم با صد نفر در ارتباط بودی.
کیوان جواب داد: من هیچ کار خلافی نکردم و آنها همان کسانی بودند که برایت گفتم، حالا من را متهم به خیانت می‌کنی ...
قاضی هر دو نفر را به سکوت دعوت کرد و رو به ماندانا گفت: ممکن است برای شما سوءتفاهم پیش آمده و امکان دارد همسرتان اشتباهی را مرتکب شده باشد. این اتفاق دلیلی برای جدایی شما نیست. من حس کردم که هر دو شما هنوز به هم علاقه‌مند هستید و اگر هم حالا اینجایید به دلیل آن است که مشکل‌تان را حل کنید. به همین خاطر شما باید به کلاس‌های مشاوره بروید و اگر بعد از 3 ماه به این نتیجه رسیدید که امکان ادامه زندگی وجود ندارد، تصمیم دیگری می‌گیریم.

 

نگاه کارشناس

احمد نوروند/کارشناس علوم تربیتی و روانشناسی
ماجرای زندگی این زوج جوان شاید برای بسیاری از خانواده‌ها اتفاق افتاده باشد و در اغلب مواقع قابل حل است که در چند بخش قابل بررسی است.
نخست آنکه اصل زندگی مشترک بر پایه اعتماد بنا شده است و اگر زوجین از همان ابتدا به هم اعتماد ندارند دلیلی ندارد که بخواهند با شک و تردید زندگی‌شان را آغاز کنند.
دوم اینکه ماندانا وقتی در زندگی گذشته‌اش دچار شکست به دلیل خیانت شده است نباید همه را با یک چشم ببیند. البته او با یک اشتباه بزرگ وارد زندگی دیگری شده و آن هم این است که پیش از حل شدن موضوع در ذهنش تن به ازدواج داده و بدون آنکه افکار منفی را از خودش دور کند، وارد یک زندگی عاطفی دیگری شده است.
موضوع بعدی اتهام‌هایی است که زوجین به هم می‌زنند. نمی‌توانیم با یقین بگوییم که مرد خانواده خطاکار است یا نه، وقتی سوءتفاهم‌هایی در زندگی به وجود می‌آید زوجین باید ابتدا همه جوانب را در نظر بگیرند و به یقین برسند بعد یکدیگر را خطاکار بنامند. چنین انگ‌هایی در درازمدت باعث از بین رفتن حرمت‌ها و در نتیجه آن ایجاد تنش‌ها می‌شود.