ایران امروز ما یا دریای باستانی تتیس

ساکنان جزایر مرکزی ایران

عطیه عیار
نویسنده
قرار بود برای تورهای یک سایت گردشگری داستان بنویسیم. دقیقاً منظورم داستان است، نه روایت یا خاطره یا جستار یا توضیحی خودمانی. دو سه تا تور را نوشته بودم و برای تور ۱۴ روزه گیر کرده بودم. هر چه ایده می‌گذاشتم وسط نمی‌شد. یا خودم خوشم ‌نمی‌آمد یا همکارها نمی‌پسندیدند. ذهنم خسته بود. بچه‌ها را که آن موقع کوچک‌تر بودند، خواباندم. وقتی صدای نفس‌هایشان آرام و منظم شد بلند شدم رفتم سر پیش‌نویس‌هایم. پر از خط‌ خطی و نکته و ستاره و دایره دور بعضی کلمات کلیدی. نمی‌شد، چیزی به ذهنم نمی‌رسید. ساعت را نگاه کردم. دو صبح! کی به این عدد رسیده بود؟ بی‌خود نبود که چشمانم می‌سوخت و مغزم دود کرده بود. دفتر و دستکم را جمع کردم و ایران و همه تورهایش را برای آن شب بوسیدم و سرم را گذاشتم روی بالش، آهی کشیدم، چشمانم را بستم تا فردا که...
«روزی روزگاری سرزمینی بود...» صدای پرطنین یک پیرزن را شنیدم که این را می‌گفت. عین این عروسک‌هایی که وقتی می‌نشینند، چشمشان باز می‌شود، پلک‌هایم پرید بالا: «خودشه...!»
«روزی روزگاری دریایی بود، عمیق و آبی، زلال و آرام. در تلألو طلایی آفتاب و تابش نقره‌ فام مهتاب این پهنه آبی، همیشه درخشان می‌نمود. ماهی‌ها و پریان آب زندگی را شنا می‌کردند و مرغکان دریایی نظاره‌گرشان بودند. اما روزگار با این دریای زیبا سر آشتی نداشت. خشکش کرد. آنقدر خشک که زمین تشنه شد و تا آخرین قطره آب را بلعید. مرغان دریایی رفتند جایی که آب باشد. ماهی‌ها اما در طلب آب و طراوت خشکیدند. پری‌های آب گریان شکایت به پری‌های آسمان و جنگل بردند اما کسی یارای مقابله با آن خشکی را نداشت. آن آبی مواجِ درخشان شد ریگزاری خاکستری و مرده. ماهی‌های تلف‌شده خشک شدند، استخوان شدند و بعد بر سنگ‌های کف زمین نقش بستند تا تنها یادگار روزهای خوب قدیم باشند.»
 
اینجا که رسیدم، دیدم یک ساعت است دارم با کلمات بازی می‌کنم و می‌نویسم و حتی بغضم گره شده بود. صدای مادربزرگ همچنان طنین داشت. کم‌کم چهره‌اش را می‌دیدم. صورتی پرچروک و به نرمی مخمل. دلم می‌خواست در نرمای پوستش فرو بروم و محو شوم. روسری آبی آسمانی روی سرش بود و موهایش حنا داشت. ریشه یکدست سفید موهایش بیرون زده بود.
«سال‌ها گذشت... حتی پری‌ها هم دیگر فراموششان شده بود روزگاری چنان سرزمینی بوده. دیار آبی درخشان از یادها رفت. در آن خارزار رنگ‌مرده جز باد کسی آمد و شد نداشت. آنقدر رفت و آمد و خودش را به زمین و ریگزارهایش کوباند که کوه‌ها برآمدند و دره‌ها به پایشان راه گرفتند. زمین در سایه کوه‌ها جگرش خنک شد و دیگر له‌له آب نزد. آب حبس شده در نهادش راه گرفت به بیرون و چشمه‌های کوچک و بزرگ سر برآوردند. باد در دره‌ها می‌پیچید و با آب‌ها و چشمه‌ها بازی می‌کرد و خنک می‌شد. یک روز پیچید و چرخید و رقصید و به نرمه‌ای خورد. صورت لطیف کودکی بود که در کجاوه‌ای با خانواده‌اش و کاروانی از کویر خاکستری عبور می‌کردند. کودک گرمش بود. بی‌تابی می‌کرد. باد بازی‌اش گرفت و دورش چرخید. کودک خندید. از خنده او، مادرش بغض فرو داد و لبخند زد و پدرش نفسی آرام بیرون داد. اهالی کاروان برگشتند و دیدند کودک دنبال خاری می‌دود. باد و کودک خار را گوی بازی کرده بودند. کاروان هم دنبال باد خنک رفت و دره‌ها و چشمه‌ها ‌را دید.»
مادربزرگ نفسی تازه کرد و خندید. سر روی شانه‌اش گذاشتم. چشم بستم. بو کشیدم. عطر گل می‌داد. چه گلی بود؟
«اهالی کاروان خسته و تشنه بودند. مدت‌ها بود جز خشکی و گرما ندیده بودند. چه بهتر از اتراق در این دره کم آب ولی خنک. چند روزی ماندند و ماندنی شدند. قصد کردند که بسازند؛ هم با این شرایط سخت و هم جامعه‌ای زنده. برای زنده بودن باید به آن خاکستری احاطه‌گر اطرافشان غلبه می‌کردند. پس دست به کار شدند. روستاهایی ساختند از خاک قرمز و محله‌هایی از کاهگل زنجبیلی و گنبدهای آبی فیروزه‌ای و دیوارهای سفید مرمرین. در کوزه‌های سفالین و کاسه‌های لاجوردی و یشمی آب و خوراک خوردند. گلزارهایشان سرخ و سفید و زرد و صورتی و درخت‌هایشان همیشه سبز بود. لباس‌هایشان را هم شبیه گل‌های سرخ و زرد و صورتی‌شان طرح زدند و سنگ‌های ریز سرخ و فیروزه‌ای و لاجوردی و یشمی بر آن دوختند تا رنگ‌ها همه چیزی باشند که می‌بینند. زمین خاکستری دیگر خجالت کشید از این‌همه بی‌نا و نفسی خودش. به خورشید نگاه کرد. یادش آمد آن روزهایی را که از زیر امواج دریا می‌دیدش. چقدر برق می‌زد. گرد خاک‌‌گرفته تیره را از خود تکاند. از ریگزارها دیگر خبری نبود و ماسه‌هایی شده بودند به رنگ طلا و زیر آفتاب و مهتاب برق می‌زدند.»
چشم باز کردم و با مادربزرگ رو در رو شدم. لبخندی به پهنای آب‌های جنوب بر لبانش بود. دندان‌هایش مانند ابر‌های پنبه‌ای جنگل ابر سفید بود. پیراهنی بر تن داشت با زمینه طلایی، دور یقه‌اش ابر و بادی از رنگ‌های سبز بود و حاشیه پایینش موجی از آبی‌ها در هم دویده بود. گل‌های ریز قرمز و صورتی و نارنجی و بنفش سرتاسر لباسش پخش بود. نفس عمیقی کشیدم. مشامم از عطر گل سرخ و شکوفه بهارنارنج پر شد.
 صدای اذان صبح بلند شد. ساعت را نگاه کردم. پنج صبح بود. سه ساعت بود داشتم داستان ایران را می‌نوشتم. داستانی از حدود ۲۰ هزار سال پیش که کل فلات ایران تا بخش‌هایی از اروپا دریایی باستانی بود به نام تتیس. در ایران فقط قله‌های رشته کوه‌های البرز و زاگرس، مثل جزایری جدا و دورافتاده از این آب بیرون بودند. هشت هزار سال قبل، این دریا به تدریج خشکید، به حدی که در نهایت مناطق مرکزی ایران کویر شدند. کاوش‌های باستان‌شناسی حاکی از این است که 20 هزار سال پیش انسان‌های نئاندرتال بر بالای قله‌های البرز و زاگرس زندگی می‌کردند و با فرونشست آب، آنها هم به مرور پایین آمدند و در دشت‌های تازه‌ظهور ساکن شدند. تمدن‌های باستانی ایران در حد فاصل پایین آمدن این آب تا زمان خشکیدن کاملش تشکیل شدند. شهرسوخته در سیستان، شوش در خوزستان، سیلک در جنوب کاشان و چشمه علی در دامغان از جمله نخستین مناطق سکونت انسان در ایران بودند... این جوامع بشری در زمان خود جزو تمدن‌های پیشرفته محسوب می‌شدند. در سالیان، نقاط مختلف کویرهای مرکزی ایران، فسیل صدف و ستاره دریایی و سایر موجودات آبزی هم یافت شده است.
امروزه، کویرهای طلایی ایران یکی از شگفتی‌های بی‌نظیر دنیا هستند. اهالی مناطق مرکزی از همان هزاران سال پیش خود را با این شرایط سخت تطبیق داده‌اند و در دل همین کویر زندگی ساخته‌اند. بر لب مرز دشت کویر، کاشان مهد گلاب ایران است. ورزنه در میانه این کویر قطب گردشگری کویری شده است. یزد مبدع شبکه آبرسانی زیرزمینی منحصر به فرد قنات‌ها است. کویر شهداد و باغ ماهان کرمان نگین انگشتری کویر لوت هستند. عجایب و دیدنی‌های کویرهای ایران با زیبایی‌های مرموز اقیانوس‌ها برابری می‌کند. هر ساله شمار زیادی گردشگر داخلی و خارجی از کویرهای ایران دیدن می‌کنند و از این زیبایی متفاوت لذت می‌برند.
 
 در پاراگراف دوم، جایی از کلمه «می‌نمود» استفاده شده که چون نقل قول است و در کروشه من تغییر ندادم به خاطر امانت داری.
 عکس اول شوش و عکس دوم شهر سوخته است