سفری به قفقاز جنوبی با کتاب «از بادکوبه و چیزهای دیگر»
شهر بینقاب
«شهر بینقاب شهر بیدروغ» همرنگ در فصل نخست کتاب «شهر بینقاب شهر بیدروغ» مینویسد: «این روزها قدم زدن در خیابانهای باکو سخت و ملال آور شده است. نه نشانی از گذشتههای دور و نزدیک و نه خبری از تاریخ و مثلاً فرهنگ. همه چیز به طرز کسالتباری ساختگی و امروزی مینماید، عینهو شهربازی بچهها.»
«آیا این چهره راستین این سرزمین است که به ناگاه از پس خروارها رنگ و لعاب سربرآورده است و این گونه کرشمه میکند؛ پرمعنا و سحرانگیز؟ و یا هنوز در میان جهانی که شبح گذرایی از جهان واقعی است، قدم میزنیم؟ ساعتی بعد توی آپارتمان «بالاش معلم» در حوالی محله قدیمی «بئش مرتبه» نشستهایم و چای میخوریم. در برابرمان در افق ایوان خانه، چهره شامگاهی شهر گسترده است. از اینجا براحتی میتوان ساختمان سفارت ایران، گوشههایی از پرچم سه رنگ و حتی بانک ملی را دید و در ورای آن، ساختمانهای نسبتاً قدیمی و ترک برداشته با استیل معماری روسی را و کمی آن طرفتر سایه بلند منارهها و ستونهای «شهر کهنه» با شیوه آشنای معماری ایرانی را.
اینجا جهان ایرانی و جهان روسی به گونهای شگفتآسا به روی هم افتادهاند. هنوز از جهانهای موازی دیگر، از جهان مغولیِ ترکی شده و جهان فرنگی ینگه دنیایی خبری نیست. با این حال گذشتههای دور و نزدیک به طرز سحرانگیزی درهم تنیده شدهاند.
توی خانه هیاهوی ترانهای نیمه باکویی نیمه روسی که شبکه یکم دولتی چند لحظهای است پخش میکند، برپاست: «ای حیات چه زیبایی تو» بچههای شیکپوش که با شلوارهای سرمهای و پیراهن سفید و چهرههایی روسی، توی صفحه تلویزیون وول میخورند، دستهایشان را به نشانه رقص باله در دو جهت میگسترانند و به روسی آذری میخوانند: «و باشکوه... باشکوهتر از آسمان... ای حیات» و من در میان خواب و بیداریِ این دنیای کشف ناشدنی به جملهای از لرمانتوف شاعر روس میاندیشم که «سرانجام روزی فراخواهد رسید که دریابیم جام حیات از نخست خالی بوده و ما جز خیال از آن ننوشیدهایم.»
کمی بعد که برای دیدن غروب باکو و قدم زدن در خیابانهای شامگاهی شهر، بلند شدهایم و زدهایم بیرون، از پشت سر صدای میزبان امشبمان بالاش معلم را میشنویم که توی ایوان خانه ایستاده است و درحالی که دهندره میرود، خطاب به زنش میگوید خانم کارهایت که تمام شد، بگو بچهها فیلم ببر مازندران را آماده کنند، میخواهم میهمانهایمان که برگشتند، برایشان پخش کنم.»
این تکهای از کتاب «از بادکوبه و چیزهای دیگر» نوشته ناصر همرنگ ازجمله نخستین خبرنگاران ایرانی است که پس از فروپاشی شوروی به باکو سفر کرد و در کنار تهیه گزارش برای صدا و سیمای مرکز اردبیل، طبق عادت روزانه یک رمان نویس، پیوسته تجربههای عمیق، جستوجوگریها و دیدهها و شنیدههایش را یادداشت کرد تا اینکه سال 1384 بخش نخست مجموعه نوشتههایش به بازار آمد و پس از دو چاپ پیاپی خیلی زود نایاب شد، اگرچه پیش از آن نیز، یادداشت- گزارشهای او جسته گریخته، اینجا و آنجا چاپ شده بود و در همان سالهای نخست فروپاشی شوروی، به دلیل برخی پیشبینیهایش -که گذر زمان نشان داد چقدر دقیق بوده- برخی مسئولان کشوری نیز در جریان قرار گرفتند: «در پاسخ به پرسش یکی از مسئولان گفتم مردم، ایران را میخواهند، مسئولان ترکیه را.» یا «مناف روزنامهنگار سابق و ناراضی کنونی که در چنین شرایط ناهنجاری نمیتواند کار خود را ادامه دهد... میگوید همه ما بخشی از بازار بزرگی هستیم که غربیها دنبال آن هستند.» و از زبان کارمند یک شرکت ترکیهای: «اینجا حیاط خلوت ماست.» و به نقل از روزنامهنگاری دیگر: «همان گونه که گذشتههای دور و نزدیک این سرزمین به ایران و روس تعلق دارد، آینده از آن ترکیه است البته تا روزی که ترکیه همپیمان خوبی برای غرب باقی بماند. چون ترکها بیشتر از آنکه بازیگر باشند، همچنان بازیچه خواهند ماند.» جالب اینکه عمر اصطلاحی مثل کریدور ناتو- تورانی به یک سال هم نمیرسد یا تحلیلی از این دست که ترکها کارگزاران پروژههای اروپا و ناتو در قفقازند.
نویسنده پس از گشت و گذار در اطراف «هتل نخجوان» باکو مینویسد: «اینجا بهشت گمشده همجنسگراهای غربی است.» چیزی که تا همین چند سال پیش هم دور از ذهن مینمود. همرنگ همچنین به شکلگیری سلفیگری و ترویج وهابیت هم میپردازد، موضوعی بسیار مهم که پس از سالها انکار همین چند روز پیش با افتتاح مسجد مجلل وهابیون شهر باکو به دست شهردار، رسمیت یافت.
همرنگ را اوایل تابستان امسال در اردبیل ملاقات کردم. رماننویسی چیرهدست که با تواضع پذیرفت بلد من باشد و اردبیل و خیابانهای قدیمیاش را نشانم دهد و از حال و گذشته شهر بگوید. کتابش را هم بعدتر با پست برایم فرستاد و چه مواجهه عجیبی بود نخستین دیدار من با این کتاب. متنی درخشان که پیش از هر چیز کلاس درسی است برای گزارش نویسی؛ سیاحتنامهای مملو از لحظههای شگفت انگیز و ترکیبی جادویی از پیشبینیهای بی نقص، نگرانی برای آینده باکو و تأثیر آن بر ایران، شخصیتهای پررنگ، شناخت عمیق از تاریخ و جغرافیا و بافت فرهنگی قفقاز و درنهایت روایت و نثری بهغایت فنی و زیبا.
فصل اول را که تمام کردم، مثل کسی که از سفری شاعرانه به جهانی نادیده و سحرانگیز برمیگردد، از خودم پرسیدم چرا نوشتههای« واتسلاو هاول »نویسنده و سیاستمدار چک را درباره جامعهای که نمیشناسیم، مثل فست فودی مد روز میبلعیم اما نوشتههای نویسندهای مثل همرنگ از جامعهای که میشناسیم نه؟ میشناسیم؟ اگر میشناسیم چرا کمتر نویسنده ایرانی است که پیش از فروپاشی شوروی یا پس از آن به قفقاز و آسیای میانه رفته چیزی از آن سرزمینها نوشته باشد؟ اصلاً نوشتهاند؟ به «سفر روس» جلال آل احمد فکر میکنم و اینکه چرا در آن سفر نه چیزی از ایرانیت در قفقاز دید و نه در آسیای میانه و به همین بسنده کرد که در تاشکند به رستوران میگویند اوشخونا یا آش خانه؟ همرنگ میگوید: «اسناد آلمان شرقی که منتشر شد تازه فهمیدیم شوروی برای مصادره چپ سنتی و چپ ملی در ایران چه اقدامات پیچیدهای انجام داده است. جریان چپ پس از مرگ مشکوک تقی ارانی در زندان رضا شاه به دست شوروی افتاد و شوربختانه هالهای از چپ گرایی و چپ اندیشی جهان وطن غیر ملی بر چهره بیشتر نویسندگان ما نشست و آل احمد یکی از شاخصترین چهرهها در آن مقطع زمانی بود.
به همین دلیل در سفر روس هیچ رد پایی از ایرانیت نه در قفقاز و نه در آسیای میانه نمیبینیم و اساساً او با عینک دیگری دنیا را سیر میکند. دیگر نویسندگان ما هم که بشدت متأثر از چپ جهانی بودند و نگاهشان به کعبه شوروی بود، نمیتوانستند و نمیخواستند، هیچ نشانهای از بقایای جهان ایرانی در شوروی ببینند. مسأله چپ است، ما آسیبهای زیادی از چپ دیدهایم و شوربختانه جریانات روشنفکری در ایران عمدتاً ذیل تفکر چپ قابل مطالعه است. برای همین در آثار بیشتر آنها چیزی از ایران نیست. بخارا در سفر روس کجاست؟ آل احمد بارها به آن سوی پرده آهنین شوروی رفته و روسها هم در پذیرایی از او هیچ کم نگذاشتهاند ولی در آسیای میانه حتی هوس دیدن بخارا و سمرقند را هم نمیکند و مینویسد هیچ بلخی به هیچ بخارایی نمیارزد و راهی تاشکند میشود. ایرانی باشی و نویسنده باشی و بتوانی به آن سوی پرده آهنین بروی و بخارا و سمرقند را نبینی، خیلی حرف است.
آل احمد میگوید من در همه چیز جهان وطنم جز در مقوله زبان ولی باز جامعه فارسی زبانان آسیای میانه را هم نمیبیند، تاجیکها را نمیبیند... یعنی دغدغه شخصی خود را هم در این سفر زیر پا میگذارد. ما هنوز هم دچار پیامدهای ناشی از بیماری چپاندیشی هستیم. پس از فروپاشی شوروی ما از نزدیک شاهد و گواه تاریخ بودیم. تاریخ در برابر ما اتفاق افتاد ولی نویسندگان و روشنفکران ما این فروریزی را از ناحیه هویت ایرانی ندیدند.»
همرنگ در فصل نخست کتاب «شهر بینقاب شهر بیدروغ» مینویسد: «این روزها قدم زدن در خیابانهای باکو سخت و ملال آور شده است. نه نشانی از گذشتههای دور و نزدیک و نه خبری از تاریخ و مثلاً فرهنگ. همه چیز به طرز کسالتباری ساختگی و امروزی مینماید، عینهو شهربازی بچهها.» و نویسنده در این شهربازی دنبال جهانهای موازی ایرانی، روسی، ترکی و اروپایی است؛ جهانهای گذشته و جهانهای نیامده. مینویسد ترکها آنچه از غرب آموختهاند به بادکوبهایها یاد میدهند؛ از موسیقی اسپانیایی تا غذاهای فرانسوی و ایتالیایی... بعد برای خوانندهای مثل من این سؤال پیش میآید که چرا هویت قفقاز تا این اندازه خمیری است و هر لحظه به شکلی درمیآید؟ روزگاری سرچشمه زبان پهلوی و پارسی بود و بعد نام سرزمینهای جنوب ارس را مصادره کرد و آذربایجان شد و زمانی تاتارش نامیدند و زمانی روس و زمانی دیگر اوغوز و حالا هم که لهجه مجریان تلویزیونیاش استانبولی شده و پایان این قصه همچنان باز است.
همرنگ تاریخ درازنای این تلون را مو به مو تعریف میکند که متأسفانه مجالی برای نوشتنش ندارم اما همین را بگویم که سفر او به نخستین مأموریت کاریاش محدود نشد و او بارها و بارها به باکو رفت تا شاید نشانهای از گذشته خود بیابد.
همرنگ در یکی از همین سفرها، اندکی پس از فرونشستن گرد و غبار ناشی از افتادن غول شوروی نوشت: «آن شهر... درازهنگامی است که از میان رفته است. یک آن حتی به ذهنم رسید که ناگهان از جایی سردرآوردهام که پیش از این گویی هرگز پا به آن نگذاشتهام.»
بــــرش
نویسنده پس از گشت و گذار در اطراف «هتل نخجوان» باکو مینویسد: «اینجا بهشت گمشده همجنسگراهای غربی است.» چیزی که تا همین چند سال پیش هم دور از ذهن مینمود. همرنگ همچنین به شکلگیری سلفیگری و ترویج وهابیت هم میپردازد، موضوعی بسیار مهم که پس از سالها انکار همین چند روز پیش با افتتاح مسجد مجلل وهابیون شهر باکو به دست شهردار، رسمیت یافت.