رسول ملاقلیپور چگونه از میان امکانهای روایی درباره شخصیت شهیدان مهدی و حمید باکری انتخاب کرد
بگویید قبل از اینکه بمیرید
دشمن تسلیم شد نیروهایی که پشت جاده آمدند در تیراندازیهای اول دستشان را بالا کردند. 300، 400 نفر عراقی تسلیم شدند. رزمندگان ما شروع به پیشروی به سمت مارد کردند. از آنجا 500، 600 نفری آمدند «قابی از رسول ملاقلی پور-خرمشهر59 »
فاطمه ترکاشوند
روزنامهنگار
آقای کارگردان 8 سال پیش از آنکه زمان برای همیشه برایش متوقف شود، پشت دوربینش ایستاده است به تماشا؛ در زوایای حرفهایی که بارها از زبانها شنیده، میپلکد بلکه چیز جدیدی پیدا کند. چیزی که بتواند پیچیدگی غیرقابل توصیف شخصیت اصلی داستانش را کمی بهتر توضیح دهد.
آقای کارگردان اصرار دارد حرفهای مگو را از زیر زبان مصاحبهشوندهاش بکشد بیرون؛ خاطرات رنگباخته را از پستوهای پشت حافظهاش و عواطف آغشته به حیا و شرمساری را از پنهانیهای ته قلبش. میل سرکشی دارد به عریان کردن واقعیت و رد آن را هر کجا که باشد، توی کتابها، خاطرهها، کوچهها و قلبها میزند. اما خوب میداند که هرچه بیشتر از واقعیت بداند، کار خودش را برای بازنمایی دوباره آن دشوارتر خواهد کرد.
آقای کارگردان عجله دارد. فکر میکند روزی که شاید نه خودش باشد و نه احمد کاظمی، اصلاً دور نیست و در این صورت چه کسی باید پیچیدگیهای باکریها را بازگو کند؟ چه دنیای هولناکی میشود اگر از روایت باکریها از زبان کاظمیها محروم شده باشیم! هولناکی این جهان را اگر «رسول ملاقلیپور» باشی بیشتر از همه میفهمی. جدی و شوخی هشدار میدهد: «آمدیم آقای کاظمی فردا مُرد!» کاظمی اما سرسختتر از این حرفهاست.
آقای کارگردان باز اصرار میکند و تلاش برای اقناع. این بار از خودش مایه میگذارد: «معلوم نیست من چقدر زنده بمانم. منظورم این است که الان فرصت است و بحث راجع به مهدی و حمید باکری است تا آنچه را که وجود داشت بگویید. روایت فتح دارد یک بار سرمایهگذاری اینچنینی میکند. ما تحقیقات زیادی کردیم و صحبتهای شما هم اضافه میشود. همه اینها مکتوب میمانند. ظاهراً تنها کسی که زنده مانده است و درباره مهدی و حمید باکری واقعیتهای زیادی را میداند، شما هستید. این فرصت را از دست ندهید. یادتان هست آن روز که داشتند حاج احمد را دفن میکردند و تلویزیون هم پخش کرد، سید حسن گفت: «امروز تاریخ انقلاب را به خاک سپردیم. خیلی از اسرار تاریخ انقلاب رفت و هیچیاش نماند.»
در هر دو مورد راه دوری نرفته است. کاظمی قرار است 7سال دیگر در روز نوزدهم دیماه 1384 در سانحه سقوط هواپیما، همه را با رفتنش غافلگیر کند. ملاقلیپور هم بنا دارد کمتر از یک سال بعد در نیمههای اسفند 1385 با مرگی ناگهانی بر این پیشبینی طنزآلودش به شکلی دردناک صحه بگذارد. شاید هم بعد از آن، جایی کاظمی را دیده و به او یادآوری کرده باشد که خوب شد فرصت را از دست ندادی اما خودش، راشهای خام مستند «ماه و خورشید» را به آرشیو روایت فتح سپرد و رفت.
مستندی که با پیشنهادهای بالاتر آن را نساخته بود چون فکر میکرد چیزی در عملیات خیبر هست که آن را به دست نیاورده تا اینکه بالاخره با حمید و مهدی باکری آشنا میشود. حالا برای به دست آوردن آن چیزهای ناشناخته باید از سد سکوت ناخواسته احمد کاظمی بگذرد. باز میگوید: «پنج سال پیش از من خواستند راجع به عملیات خیبر فیلم بسازم. آن موقع دستمزدی که تلویزیون بابت هر قسمت سریال میداد 200 هزار تومان بود. این رقم بالاتریناش بود. در کار اصطلاحاً به من لودر میگویند. میدانستند میتوانم هر قسمتی را یک هفتهای بسازم. در عملیات خیبر و عملیات بدر در دوکوهه بودم. هر کاری کردم بچهها نرفتند. به من گفتند بیا این سریال را بساز. راجع به عملیات خیبر هم قدری تحقیقات به من دادند. گفتم این سریال را نمیسازم. خدا گواه است فکر نمیکردم روزی برسد که راجع به عملیات خیبر و بدر با تمام وجودم کار مستندی بکنم، چون با دو شخصیت مهدی و حمید باکری آشنا شدم. پنج سال پیش که به من پیشنهاد ساخت سریال دادند گفتم برای هر قسمت سریال یک میلیون تومان میگیرم. مسئول شبکه تلویزیون مجبور شد قبول کند. آخر هم گفتم این کار را نمیکنم. پنج سال پیش میتوانستم 20 میلیون تومان در عرض چند ماه پول بگیرم. آن موقع پول زیادی بود، اما این کار را نکردم. چیزی ته وجودم بود که نمیگذاشت آن کار را بکنم. گرچه وقتی در این کار با مهدی، مدیر تولیدمان آشنا شدم و با هم به بیابان رفتیم و صحنههای شهید شدن حمید و مهدی باکری را بازسازی کردیم همه را با جان و دل کار کردم.»
آقای کارگردان با جان و دل ایستاده است به بازسازی. میخواهد واقعیت را آن طور که دریافته، روایت کند؛ واقعیتی که از بازتاب آینه احمد کاظمی در لنز دوربین او نشسته است و هر لحظه و در کلاماش طعم یک جنس از سینما را پیدا میکند و ملاقلیپور خوب میداند باید دنبال همه آن طعمها بگردد تا استعداد سینمایی واقعیت باکریها را درستتر پیدا کند. استعدادی که گاه چهره یک فیلم اکشن جنگی به خود میگیرد، گاهی به ژانر ملودرام عاشقانه نزدیک میشود، زمانی هم طعم فیلمهای معناگرا را میدهد. برای ملاقلیپور «چه اتفاقی افتاد؟» کافی نیست؛ طعم و رنگ و بو و امتداد واقعه در زمان و عواطف آدمها و طنین آن در ملکوت و خیلی چیزهای دیگر هم مهم است. کاش از همهشان سر در بیاورد و کاش توان بازگفتن همهشان را داشته باشد. امری که محال است. همان قدر که سکوت احمد کاظمی گویاست و سخن صریح همسر حمید باکری در برابر همین دوربین که میگوید: «ما نمیتوانیم آن طور که شما میخواهید برایتان تعریف کنیم. اگر میتوانستیم تعریف کنیم مطمئناً خیلیها تغییر میکردند. یعنی اگر میشد که آدمها با یک کتاب خواندن خیلی عوض میشدند! اگر میتوانستیم از شهدا خوب و دقیق بگوییم خیلیها تغییر میکردند. متأسفانه ما اطلاعاتی داریم که سواد گفتنش را نداریم.»
بــــرش
باکری از اینکه جنازههای دشمن را روی زمین میدید و از کشتن دشمن لذت میبرد؟
شبی که برای عملیات خیبر وارد جزیره شدیم با یک فروند هلیکوپتر وارد شدیم. هلیکوپتر جایی نشست که وقتی ازآن پایین پریدیم ضد هوایی از عراقیها بود. عراقیها برای این سمت ضد هوایی دویدند و آماده کردند که هلیکوپتر را بزنند، ولی هلیکوپتر روی زمین نشسته بود و ما پریدیم. اگر با چند ثانیه تأخیر ضد هوایی را ندیده بودیم هلیکوپتر و ما را روی زمین به رگبار میبستند. مهدی باکری گلنگدن اسلحه را کشید و همه عراقیها دستهایشان را بالا بردند و دخیل یا خمینی و شهادت گفتند. این موضوع بر روحیه من و مهدی باکری اثر عجیبی گذاشت. ما در تاریکی شب به چهره همدیگر نگاه کردیم و من گفتم آقا مهدی! اینها چه میگویند؟ یکدفعه مهدی باکری فریاد زد: «خدایا! تو ببین. الان اینها قصد دارند بچه مسلمانها را شهید کنند. جبهه اسلام را با مشکل مواجه کنند. ما راهی جز اینکه اینها را از پا دربیاوریم نداریم.» اینها را بلند میگفت که برایم خیلی عجیب بود که مهدی باکری یکدفعه توانست چنین تصمیمی بگیرد و چنین فریاد و حرفی بزند. من و مهدی باکری آنجا بودیم. در حقیقت اگر من و او سراغ ضد هوایی نرفته بودیم یا نسبت به شهادتی که اینها گفتند تأمل میکردیم، اینها پشت ضد هوایی میپریدند و هلیکوپتر و چند نفری را که بودند میزدند. اصلاً عملیات مختل میشد و همه افرادی که همراه ما بودند از پا درمیآمدند.
سکانس اول
بسیجی مخلصی که ارتقای رتبه را نپذیرفت!
اکشن جنگی
هنوز معلوم نیست حمید باکری را باید از کجا شروع کرد. حتی نقطه آغاز شناختن او هم مشخص نیست چه برسد به نقطه آغاز روایت کردن او. کارگردانها خوب میدانند فیلم میتواند برخلاف زندگی، شناختن آدمها را از سیر خطی زمان خارج کند و یک شخصیت را از هر جایی که کلیدیتر است در ذهنها بنشاند. به همین خاطر است که ملاقلیپور کنجکاو است بداند اصلاً حمید باکری چطور و بر اساس کدام تجربه و قابلیتی تا سطح فرماندهی بالا آمده است؟ آنهم در جایی کیلومترها دورتر از خاستگاه قومیتی او که نه تنها لازم است لیاقت خود را بهعنوان فرمانده نشان دهد بلکه باید توان تعامل و مقبولیت اخلاقی هم داشته باشد. آقای کارگردان بیپرده میپرسد: «بین بچههای اصفهان مشکلی به وجود نمیآمد؟ به هر صورت او آذریزبان بود و چطور توانست با بچههای اصفهان کنار بیاید؟»
کاظمی بیراهه نمیرود. هر چه باشد روشن است که بچههای اصفهان، همین فرمانده آذریزبان را به خوبی در میان خود جا داده و پذیرفتهاند؛ اتفاقی که به سختی ممکن است در تیپ عاشورا در میان همزبانهایش بیفتد. او میگوید حمید باکری «فوقالعاده جذاب بود و زود میجوشید. با گفتار جامع و رفتارش و اینکه میتوانست به خوبی مطالبش را ارائه بدهد، همه را در هر صنف و سطحی جذب خودش میکرد. همینطور که زمان پیش میرفت، روزبهروز احساس میکردم حمید باکری فرد فوقالعاده لایق و توانمندی است. راستش دست و پایم میلرزید اگر او را قبل از عملیات یا الان از دست بدهیم.»
اولین سکانس از توانمندی یک فرمانده در طراحی و برنامهریزی عملیات در کنار تصمیمگیری چابک و قاطع، همین جا لابهلای حرفهای کاظمی شکل میگیرد. فروردین سال 61 است و پنج، شش روز مانده به عملیات فتحالمبین، حمید باکری در منطقهای مستقر است که باید تا پیش از عملیات اصلی از آن منطقه جابهجا شود اما عراقیها با هدف ایجاد اختلال در عملیات، به همین جا یعنی محل استقرار باکری و نیروهایش حمله میکنند و با تک گستردهای، همه خطوط پدافندی را در منطقه رقابیه به هم میزنند.
«آنجا حمید باکری خودش را فوقالعاده نشان داد. در مقابل تک دشمن با برنامهریزی جالبی نفراتش را در صحرایی که عراقیها به آن حمله کردند پراکنده کرد. هنگامی که عراقیها در حال پیشروی بودند، حمید باکری و نیروهایش آنها را مورد تعرض قرار دادند و عقبه دشمن را کاملاً با مشکل مواجه کردند. خسارت بسیار سنگینی به دشمن وارد شد. همین امر دشمن را مجبور کرد صبح روز عملیات عقبنشینی کند و به نزدیکیهای خط قبلیاش برگردد. این قضیه استعداد حمید باکری و واکنش سریع او در لحظه و جدیتش را به خوبی نشان داد.»
یکی دو شب بعد عملیات اصلی فتحالمبین آغاز میشود و باکری بازهم در محور سخت میشداغ، خودی نشان میدهد. میشداغ فوقالعاده سخت است اما باکری صددرصد موفق از آن خارج میشود. حالا فرماندهان مطمئن شدهاند که حمید باکری باید در ردههای بالاتری بهعنوان طراح عملیات به کار گرفته شود اما خودش راضی نیست.
«عملیات فتحالمبین که تمام شد به این سمت رفتم که بیشتر از حمید باکری استفاده کنیم. به او اصرار زیادی کردم که به کارهای بالاتر از گردان بیاید. ایشان اصرار داشت که حتماً باید در گردان باشد. به هر حال نتوانستم حمید باکری را قانع و از گردان و بسیجیها دور کنم. او در گردان ماند و به خوبی نظر کارشناسی، نقطه نظرات و طرحهایش را به ما ارائه میداد.»
شمایل فرمانده لایق چگونه است؟ حتماً باکری سر دوراهی، تصمیم سختی را خیلی راحت گرفته است. او میتواند بهعنوان یک فرمانده رده بالا به وضعیت نیروهای ما در جنگ کمک بیشتری بکند اما همزمان حضور او در میدان و سلاح به دست جنگیدن، هم برای تقویت خلوص و ایمان خودش تصمیم درستتری است و هم میدان را از هوش یک فرمانده عملگرا خالی نمیگذارد. نه گفتن به ترقی رتبی برای باکری سخت نیست. فیلم دفاع مقدسی حتی اگر اکشن جنگی هم باشد با اکشن جنگیهای بقیه دنیا فرق خواهد داشت!
سکانس دوم
طرحی برای شلیک مستقیم به دشمن
برای اثبات شایستگی یک فرمانده، یک سکانس کافی نیست. ملاقلیپور جسورانه به دنبال شواهد بیشتر میگردد و اصرار دارد با سؤالات رک و راست، به سوژهاش بیشتر نزدیک شود. لحنش طوری است که کاظمی را به مبارزه برای اثبات ادعاهایش درباره باکری فرامیخواند: «شما کلی گفتید. منِ شنونده راجع به حمید باکری نمونه میخواهم. شما و دیگران رفیقش هستید. چون شهید شده است و میخواهند آب و روغنش را زیاد کنند، میگویند او طراح بود. همه به صورت کلی چیزی درباره او میگویند، اما به من بهعنوان نمونه نمیگویند که در فلان جا چنین وضعیتی پیش آمد و او چنین راهحلی را پیشنهاد داد و در نهایت این راهحل منجر به موفقیت شد.» و باز شلیک میکند: «برایم نمونه بگویید!»
سکانس دوم از اثبات شایستگی فرمانده آذری شکل میگیرد. کمی بعد از فتحالمبین، عملیات بیتالمقدس با هدف آزادسازی خرمشهر برنامهریزی شده است. روز بیستوپنجم عملیات است و خرمشهر در محاصره باقی مانده است. باکری اصرار دارد بهرغم خستگی، گردانش پیشتاز و اولین گردانی باشد که وارد خرمشهر میشود.
روز دوم عملیات است و عراقیها از سمت شلمچه نیروی زیادی را وارد خرمشهر کردهاند و میخواهند به سمت مارد حرکت کنند تا دوباره مواضع از دست رفتهشان را پس بگیرند و تثبیت کنند، اما حمید باکری در این فاصله یک جاده محلی را شناسایی کرده است که میتواند به سرعت نیروهایش را از آن عبور دهد تا به پشت سر عراقیها رخنه کنند ولی ماجرا فقط این نیست.
«عملیات در روز در آن زمان و نداشتن تجربه تک روزانه از موانع ما بود. عمده تکهای ما شبانه بود. نیروی ما برای تک شبانه آموزش دیده بود. کار حمید باکری در آن صحنه کار جدیدی بود که او جرأت و جسارت کرد دست به تک روزانه بزند و با استعداد تقریباً 400، 500 نفره در مقابل استعداد دو تیپه عراقیها ـ که دو گردانشان در خط عمل میکردند و دو سه گردان در احتیاط در دشت باز بودند ـ ایستادند. جرأت ایشان که دست به چنین اقدامی بزند اهمیت داشت و قابل تحسین بود.»
کاظمی اعتراف میکند خودش هم چندان امیدی به موفقیت این عملیات ندارد اما نهایتاً قانع میشود که لااقل میتوانند از این طریق تک دشمن را مختل کنند. باکری نیروهایش را توجیه میکند. پشت جاده آسفالت، کانالی است که به شکل کاملاً منحنی به سیلبند مارد میرسد. مشکل اینجا است که این تعداد نیرو باید در نور روز از شکاف جاده عبور کنند و در این کانال قرار بگیرند. همه چیز باید خیلی سریع اتفاق بیفتد.
«هفت هشت ده نفر اول از نیروهای ما که به آن کانال رسیدند و داخل کانال رفتند، درگیری شروع شد. وضعیت خط طوری بود که وقتی مستقیم تیراندازی صورت میگرفت در جهتی بود که عراقیها باید حرکت میکردند. شاخصه بسیار مهم عملیات نظامی که آن را مافوق گردان و تیپ میدانم، در خط بسیار کارساز است. هر چه فرمانده لشکر تبحر داشته باشد، ولی یگان عملکننده در خط فردی باشد که نتواند کار را خوب صورت بدهد، همه طرحها با مشکل مواجه خواهند شد. حمید باکری طراحی و راهکارهای فوقالعاده و عالی انتخاب کرد. او این کار اساسی را انجام داد که وقتی رزمندگان شروع به تیراندازی به طرف عراقیها کردند، تیراندازی کاملاً در عقبهای بود که نیرو باید به طرف جاده میآمد. عراقیها توقف کردند و تزلزل اساسی در جبهه عراقیها به وجود آمد. با توجه به اینکه خرمشهر کاملاً محاصره شده است، عراقیها احساس کردند ما در همه خطوطشان رخنه کردهایم. نیروهایی که پشت جاده آمدند در تیراندازیهای اول دستشان را بالا کردند. 300، 400 نفر عراقی تسلیم شدند. رزمندگان ما شروع به پیشروی به سمت مارد کردند. از آنجا 500، 600 نفری آمدند. یادم است عراقیها مجروحانشان را در پتو و روی برانکارد گذاشتند و راه افتادند و به طرف خط رزمندگان اسلام آمدند. این معضل تمام شد.»
سکانس سوم
طلائیه باز نشد که نشد که نشد!
اگر انگشت اشاره دست چپتان را روی بالاترین فلش سبزرنگ بگذارید و شاخه دوم آن را به سمت «القرنه» پی بگیرید، کمی پایینتر به منطقهای خواهید رسید به نام «سوئیپ»؛ همان نقطهای که حمید باکری به همراه گردانش آن را گرفته و حفظ کرده است. بیایید به قول آقای کارگردان اینجا را با عجله رد نشویم. جز به جزء و نعل به نعل برویم جلو.
«کانال سوئیپ کانالی انتهای هور بود و از آنجا به انتهای جزایر میرسید. آنها باید پلی به نام شحطاط را که پل اتصالی به جزایر «نشوه» بود میگرفتند و مسدود میکردند تا دشمن دیگر وارد جزایر نشود و نیروهایی که هلیبرن یا وارد جزایر میشوند هدف دشمن قرار نگیرند. حمید باکری و نیروهایش به خوبی به هدفهایشان رسیده بودند و مرتباً از محل هدفها گزارش میدادند.»
حالا انگشت اشاره دست راستتان را روی سومین فلش سبزرنگ از بالا بگذارید و آن را حرکت دهید تا به جزیره مجنون جنوبی برسید؛ جایی که احمد کاظمی به همراه مهدی باکری، نیروها را با هلیکوپتر به آنجا منتقل کردند تا پاکسازی جزیره از نیروهای دشمن انجام شود و بعد منتظر بمانند تا تیپ امام حسین(ع) طلائیه را فتح و به جزایر ملحق کنند.
هیچ چیز به همین سادگیها نیست. فقط به همین یک قلم مسأله فکر کنید که هلیکوپترها اولینبار است که تعداد بالایی نیرو را جابهجا میکنند و مأموریت دارند آنها را در شب روی یک جزیره تخلیه کنند. از طرف دیگر، نیروها هم برای پیاده شدن از هلیکوپتر در شب آموزش ندیدهاند. این داستانها یعنی حداقل مشکلتان این است که «نیروها در محلهای پراکندهای پیاده میشدند، چون هلیکوپترها قادر نبودند در محلهایی که مشخص کرده بودیم نیروها را هلیبرن کنند. هلیکوپترها در بازگشت مسیرها را گم میکردند.» 20 دقیقه طول میکشد تا 10 فروند هلیکوپتر حدود 300 نفر نیرو را در جزایر مجنون پیاده کنند.
کانال و پل سوئیپ، کاملاً توسط حمید باکری و نیروهایش تصرف شدهاند و نیروهای مهدی باکری هم در جزایر پس از پاکسازی، آرایش خوبی گرفتهاند، اما در محور طلائیه اوضاع دشوارتر و حساستر است.
طلائیه را در سمت راست جزیره مجنون جنوبی زیر چهارمین فلش سبزرنگ پیدا کنید. اینجا همان جایی است که ارتش بعث با تمام امکاناتش به صحنه میآید تا نگذارد عقبه نیروهای ایرانی تأمین شود. با چشم نوک پیکانهای زرد را پیدا کنید. «نشوه» همان جایی است که عملیات خیبر برای گرفتن آن و آزادسازی زمینهای پشت سرش طراحی شده است.
عراق غافلگیر شده چون تردیدی ندارد ایرانیها به عبور از هور حتی فکر هم نمیکنند چه برسد به اینکه خودشان را تا دجله هم برسانند! اما حالا ما آنجا هستیم و اگر طلائیه از دست دشمن خارج شود، عقبه نیروهای ایرانی تأمین خواهد شد و رسیدن به «نشوه» در خاک عراق دیگر سخت نخواهد بود. این را ارتش بعث هم خوب فهمیده است که با حداکثر توان با چند ده یگان پیاده و زرهی، به حسین خرازی و نیروهایش فشار میآورد.
مشکل اینجا است که اگر طلائیه آزاد نشود، دیگر نه نیروهای مهدی باکری در جزیره مجنون راه به جایی خواهند برد و نه نیروهای حمید باکری در کانال سوئیپ، اما کمبود ابزار و تجهیزات و کمبود سرعت عمل در عملیاتی که بخشی از آن آبی است، مشکلات را دوچندان کرده است. دستور میرسد نیروهای مهدی باکری از سمت غرب به طرف طلائیه بروند و آن را تقویت کنند، اما هیچ راهکاری مؤثر نیست.
«در عملیات خیبر با توجه به اینکه ابزار لازم را در اختیار نداشتیم متکی به زمین و خشکی شدیم. جبهه طلائیه در خیبر بود که باید باز میشد. باید جاده طلائیه باز میشد که ما جبران نداشتن وسایل و تجهیزات دریایی را میکردیم و از طلاییه میرفتیم و جبهه خیبر را تدارک میکردیم. طلائیه باز نشد که باز نشد که باز نشد.»
مقاومت در کانال سوئیپ و نگه داشتن پل شحطاط سخت شده و حمید باکری مدام درخواست نیروی کمکی و خمپاره شصت دارد. کاظمی خودش را به کانال میرساند. با حمید باکری روی سینه خاکریز نشستهاند تا راهی پیدا کنند که خمپاره، پایان قصه یک قهرمان را رقم میزند. حمید باکری به شهادت میرسد.
بــــرش
در عملیات خیبر تا جایی که خرمشهر گرفته شد وجهه ملی و مذهبی داشت. طبیعتاً در همه شور و هیجان ایجاد میکرد. بعد از آن به مرحلهای میرسد که برون مرزی است. با توجه به اینکه عملیات برون مرزی بود نگاه مهدی باکری به آن چگونه بود؟ مهدی باکری چگونه این موضوع را برای خودش حل کرده بود که از اهدافی که این عملیات داشت این بود که میخواهیم به خاک دشمن برویم؟
نگاه مهدی باکری کاملاً به کلام و دهان امام(ره) بود. اصلاً در برداشت و نظریههای مهدی باکری اینطور نبود که ادامه این عملیات یا جنگ در این بخش دیگر مفهوم نیست. امام(ره) خط مشی جنگ را ترسیم فرموده بودند که جنگ جنگ تا پیروزی. این مبنای جنگ بود و هیچگاه و هیچ وقت از تاریخ همنشینی و دوستی و رفت و آمد با مهدی باکری اصلاً این بحث نشد حالا که به این پیروزی رسیدیم و این بخش از زمین را آزاد کردیم، دیگر کافی است و جلو نرویم. همیشه یکی پس از دیگری رفتن و جبهه دشمن را درنوردیدن بود.
این واقعیت مهدی باکری بود و نقطهای پایین یا بالا از نظریه مهدی باکری را نمیگویم. او با تمام وجود نگاهش به دهان و کلام امام(ره) بود. اصلاً و ابداً به این نکته نمیپرداختیم که تا اینجا کافی است. ما خرمشهر را گرفتیم. بعد از عملیات رمضان برون مرزی رفتیم و عملیاتهای موفقی انجام دادیم؛ این میتواند جبران باشد، هنوز دشمن در نقطه ضعف کامل است و الان میتوانیم به خواستهها برسیم. اصلاً اینطور نبود. اصلاً به این موضوع نمیاندیشیدیم. صرفاً این موضوع برایمان مهم بود که خط مشی جنگ را امام(ره) برای ما ترسیم کرده بودند و روی خط مشی جنگ جلو میرفتیم.