نویسنده
تمام مسیر تهران - تبریز ذهنم درگیر جملات رانندهتاکسی بود.
حالا کجا داری میری با این عجله؟
تبریز. بیزحمت یهکم سریعتر برید. اتوبوس یازدهونیم میره.
ترکی؟
نه ولی ترکا رو دوست دارم
خدا به دادت برسه
واسه چی؟
اگه ترکی بلد نباشی اونجا جواب سلامتم نمیدن.
روی صندلی تکیه دادم و تا محمدرضا هم برسد شروع کردم ماجرا را استوری کردن. هنوز صبح نشده بود که استوریام کلی ریپلای خورده بود که «غلط کرده! تبریز میهمان مایی! بفرما خانه ما! رسیدی خبر بده بیایم دنبالت و کلی پیام شبیه این...» که دلم را گرم میکرد که برخلاف ادعای راننده تاکسی، با جنس دیگری از مردم ایران طرف هستم. جنسی که انگار نیاز به روایت برای بقیه مردم داشت.
حدود ساعت هشت رسیدیم ترمینال اتوبوس تبریز. بهواسطه کار پیشرفت به نقاط مختلفی در کشور سفرکرده بودم و میتوانستم به جرأت بگویم این یکی از زیباترین ترمینالهای اتوبوسی کشور بود. انگار میخواستند گربه را هم در حجله پخپخ کنند و بگویند اینجا قصه فرق میکند. در بدو ورود دوستان به دنبالمان آمدند و بردنمان تا تبریز را با املت صبحانه افتتاح کنیم. در آن مغازه که نمیدانم نامش را قهوهخانه بدون قلیان بگذارم یا کافه بدون قهوه یا رستوران املتها! یه راست رفتیم سر اصل مطلب. با محمدرضا آمده بودیم تبریز تا روایت تبریز را برای اردوهای روایت گمشده آماده کنیم. شروع کردیم لیست نقاط را نوشتن. بعضیها را همان ابتدا خط زدیم. بعضی را وسط لقمههای چرب وچیل املت و بعضی را میانه سرکشیدن چای. دست آخر نام چند شخص و مکان ماند وسط میز صبحانه که قرار شد برویم سروقتشان.
هوای تبریز خنک بود. البته نه آنقدر که دندانهایم بههم بخورد و لپم گل بیندازد. اما آنقدری بود که کت بپوشم و بدون عرقکردن، تا بقیه از املتها دل بکنند قدری کنار خیابان قدم بزنم. تبریز از نظر عمرانی با تهران تفاوت زیادی نداشت. تنها نکتهاش این بود که آنجا هنوز هم میشد آسمان را دید. یعنی برجها هنوز آنقدری زادولد نکرده بودند. یک ربعی طول کشید تا محمدرضا به همراه دو میزبان تبریزی ما سوار ماشین شوند و راه بیفتیم. مقصد اول دفتر جبهه مطالعات فرهنگی تبریز بود. قبل از حرکت به سمت تبریز، درخصوص روایت تبریز پرسوجو کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که چندنفری در تبریز در دفتر جبهه مطالعات مدتهاست که دارند روی پروژه روایت پیشرفت تبریز کار میکنند. به مقصد که رسیدیم از همان دم در برایم آشنا بود. همان طرحی را داشت که اکثر دفاتر جبهه مطالعات در کشور دارند. یک معماری سنتی با بافت قدیمی که خاطره خانههای پدربزرگ مادربزرگهایمان را زنده میکند. داخل که رفتم از حیاط دلباز جنوبی و پنجرههای قدی به سمت حیاط و پیچکهای سبز کشیده روی درودیوار و گلوگیاه داخل حیاط بیشتر مطمئن شدم. میزبانمان چایی به دست با تهلهجه شیرین آذری خوشآمدی گفت و کنارمان نشست. جوانی حدوداً سی و خردهای ساله که چهرهاش از آنهایی بود که آدم دوست دارد سر صحبت را با صاحبش باز کند. چای را سر کشیدیم و بعد از مقدمات پیشنهاد دادم تا پای تخته برویم. روی تخته هدف و برنامه اردوهای پیشرفت دانشجویی را توضیح دادم. صحبتم که تمام شد آقای اسدزاده پای تخته رفت تا رنگی نو به نام تبریز در ذهن ما بزند. رنگ استقلال!
همه چی از اواخر دهه 60 شروع میشود. زمانی که صنعتگران بزرگ و بازیکنان اصلی اقتصادی تبریز دورهم جمع میشوند تا زنجیر پاره کنند. زنجیر وابستگی. تبریز از قبل انقلاب بهدلیل جغرافیای ویژه و همینطور مردم پرتلاش موردتوجه کمپانیهای بزرگ صنعتی دنیا بوده است. بهطور مثال سال 1348 با سرمایهگذاری مشترک ایران و آلمان و تحت لیسانس شرکت دایملر بنز آلمان، شرکت ایدم در تبریز تأسیس شده یا پالایشگاه تبریز سال 1352 با کمک ایتالیاییها راهاندازی شده بود.
قصه از آنجایی مهم میشود که تبریز تنها شهری در ایران است که در آن کمیته ملی صنعت با هدف خودکفایی و بازطراحی صنعتی شهر تشکیل میشود. یکی از مهمترین دستاوردهای این کمیته راهاندازی منطقه غرب صنعتی تبریز و 14 صنعتی است که امروزه بخش زیادی از نیازهای داخل و حتی خارج از کشور آنجا تأمین میشود. یکی از مشکلات تبریز در آن زمان حضور افراد غیربومی در پستها و سمتهای مدیریتی مهم صنعتی بود. افرادی که درک درستی از زیستبوم صنعتی تبریز نداشتند. این کمیته کارگروهی را بهوجود میآورد تا افراد مستعد بومی را آموزش دهند و در پستهای حساس صنعت استان بهکار بگیرند. البته این کمیته بعد از مدتها به دلایلی مثل مخالفتهای سیاسی از هم میپاشد اما اثرات تصمیمات آن امروز قابل اندازهگیری است.
کنجکاو شدم تا ببینم کسانی که خودشان خودجوش تصمیم گرفتند تا تبریز را از نظر صنعتی خودکفا کنند چه تیپ آدمهایی بودند. از اسدی شماره یکی از اصلکاریهای کمیته صنعت را گرفتم و همانجا تماس گرفتم. صدایی سنوسال گذشته اما پر انرژی جوابم را داد. قرار شد همان روز برویم دیدن مهندس فروغی. کسی که تقریباً در اکثر صنایع اصلی تبریز پستهای تأثیرگذار داشته و معروف بوده که اگر جایی کار گرهخورده باشد باید ایشان را به آنجا فرستاد.
ظاهراً در دوران بازنشستگی، مبل و تلویزیون تنگش آمده و به این نتیجه رسیده بازنشستگی برایش یعنی مرگ! دست بهکار شده و با سرمایه شخصی یک شرکت خصوصی راه انداخته که در آن لیفتراک تولید میکرد. نکته ویژهاش این بود که گاهی پیش میآمد که کمپانیها و شرکتهای داخلی بهتناسب کارشان ماشینی را میخواستند که توسط شرکتهای خارجی تولید نمیشد و اگر هم میخواستند تا برایشان بهطور اختصاصی ساخته شود، چنان هزینه سنگینی داشت که به قول چرتکهاندازهای دانشگاهی توجیه اقتصادی نداشت. اینجا بود که شرکت مهندس فروغی با دانشی که طی سالها در مدیریت صنایع استان مثل ماشینسازی بهدست آورده بود، وارد میدان میشد و این ماشینها را مطابق نیاز مشتری بهصورت داخلی تولید میکرد.
از پلههای حیاط کارگاه در میان چشمان پرسشگر کارگران به دفتر مهندس در طبقه بالا رفتیم. اتاقش پر بود از نور خورشید و پیچکهای درهم تنیده. مرد جاافتادهای که بهنظرم آمد شصت و خردهای سال دارد، بدون هیچ تکلفی به استقبالمان آمد و با گرمی از ما پذیرایی کرد. بعد از معرفی و مقدمه، دکمه ضبط صدا را زدم و خواستم مهندس بدونتعارف برایمان از تبریز و روایتش بگوید. حرفهای زیادی رد و بدل شد مثل اینکه پیشینه قبل از انقلاب تبریز در زمینه صنعت چه روایتی داشته. ظاهراً در سال ۴٣ که تصمیم گرفته میشود ایران به یک کشور صنعتی تبدیل شود، از فردی به نام مهندس یگانه که اهل تبریز بود در سه کشور تونس، اندونزی و یک کشور دیگر فعالیتهای مرتبط کرده بود، خواسته میشود که به ایران بیاید و اینجا را هم صنعتی کند.
او با همراهی جمعی از مهندسان از جمله مهندس توکلی و فولادیون تصمیم به انجام این کار میگیرد. در ابتدا بهدنبال شرکتهای اروپایی و امریکایی برای همکاری میرود؛ اما درخواست او را قبول نمیکنند. پس از کشوقوسهای فراوان بالاخره مدیرعامل یکی از شرکتهای موتورخودرو تصمیم میگیرد که به ایران بیاید و با وزیر دارایی ملاقات کند. اما به ایران نمیآید. از طریق سفیر متوجه میشوند که امریکاییها مخالف این کار هستند. مهندس توکلی با شاه تماس میگیرد و پس از طرح موضوع پیشنهاد میدهد که با شوروی وارد مذاکره شویم و شاه قبول میکند. مذاکرات با شوروی آغاز میشود و در ادامه چندین کشور که در زمینه تولید ماشین فعال بودهاند به ایران میآیند و کارخانه تولید موتور ماشین ایجاد میکنند. این میگذرد تا انقلاب میشود و ایده حرکت بدون وابستگی یا به قول همان قدیمیها، ایده استقلال وسط میآید. مهندس فروغی از آن آدمهایی بود که آرمانهایش بلندتر از جهتگیریهای سیاسیاش ایستاده بود. وسط خوردن چای بودیم و از خاطراتش برایمان میگفت. خاطرههایی که روایتش چنان میانمان گمشده بود که یکجا مجبور شدیم دستپاچه بهدنبال دستمالکاغذی و جرعهای آب بگردیم تا مهندس کوه ارادهای را که دلش از بیاعتناییها گرفته بود را تسلی دهیم. مهندسی که میگفت: سال 68 که مدیریت کمپرسورسازی را برعهده گرفتم. در آن زمان این شرکت تحت لیسانس شرکت انگلیسی بود و برای تولید، لازم بود تا یک میلیون پوند به دلار به آنها بدهیم تا دانش فنی را در اختیار شرکت بگذارند. از این قصه خوشم نمیآمد که چنین پول درشتی را به جیب غریبهها بریزیم. طرف انگلیسی را هر روز به بهانهای معطل میکردم. به مهندسان شرکت گفتم که این کمپرسور را باز کنید شاید بتوانیم؛ مانند آن را خودمان بسازیم اما مهندسان شرکت زیر بار این حرف نرفتند و حرف از نشدن این کار میزدند.
مهندسی داشتیم که اتفاقاً از لحاظ سطح علمی پایینتر از بقیه بود؛ اما قبول کرد که این کمپرسور را باز کند. او متوجه شد که با مهندسی معکوس میشود این دستگاه را ساخت. ولی این دستگاه یک قطعه خاصی دارد که فهمیدیم خود شرکت انگلیسی نیز آن را از یک شرکت سوئدی تأمین میکرده است. تصمیم گرفتیم که مذاکرهای با شرکت سوئدی داشته باشیم. این شرکت اول درخواست ما را قبول نمیکرد. چون هرچه نباشد قرارداد داشت آن قطعه را بهصورت خاص برای شرکت انگلیسی تولید کند. اما بالاخره راضی شد که با کمی تغییر آن قطعه این مسأله را حل کند و آن قطعه را به ما بفروشد. وقتی موفق به ساخت آن مدل کمپرسور که آن روز در دنیا جدیدترین مدل کمپرسور بود شدیم، یک نمایشگاه راه انداختم و شرکت انگلیسی را دعوت کردم تا دستگاهی را که به چندبرابر قیمت میخواستند به ما بفروشند را ببینند که چهطور خودمان ساختیم و تولید کردیم. پر بود از خاطرات حل مشکلات کارخانهها و اعتصابهای کارگری که بهدلیل وجود مدیران پشتمیزنشین در کارخانهها ایجاد میشد. چای را با شیرینی خاطراتش تمام کردیم. اما آخرش پر شد از بغض مرور آن قسمت از خاطراتش که فرق میان شدنها و خواستنها را مشخص میکند. خاطرات خوندلهایی که کمتر کسی حاضر به تحملشان است. شخصی که در حد معاون استاندار بالا میرود، روزی مجبور بوده بنزین ماشینش را سهمیهبندی کند تا وسط راه لنگ هزینه پر کردن باکش نشود. این بود آن چیزی که دنبالش بودم. الماسی که زیر فشار حرارت قیمتی شده بود و مانده بود تا برای فردا روایت راه کند. صحبتمان که تمام شد بهاتفاق رفتیم تا از نزدیک با کار دستگاهها آشنا شویم. وسط گیرودار ور رفتن به ماشینهای ساخت داخل تلفنم زنگ خورد. در نقطه بعدی منتظرمان بودند.