بخشی از کتاب:
«... هر روز با دلهره میآمد کلاس و از همه زودتر بلند میشد. قاچاقی میآمد. میگفت: «خانومجان، من برم که الان شوهرم بیاد ببینه نیستم برزخ میشه ها.» تندتند سرمشق برایش مینوشتم و میگفتم: «بیا. مشقهات رو بگیر زود برو. فقط یه چیزی: دفترهات رو کجا میذاری شوهرت نبینه؟»
لای رختخوابها قایم میکنم خانوم!
دوره تمام شده بود که به ذهنم رسید خانمها اولین نامه را برای همسرشان بنویسند. اولین نفری هم که کمکش کردم یک نامة عاشقانه بنویسد، همین خانم بود.روز بعد، روز خداحافظی موقت بود تا شروع دوره بعدی. آن روز آن خانمِ همیشه مضطرب، با لب خندان و جعبه شیرینی آمد کلاس.
خانوم، نمیدونین چی شد. شوهرم نامه رو که خوند به گریه افتاد. گفت: «باورم نمیشه. یعنی تو الان میتونی بنویسی؟ این رو خودت نوشتی؟» گفتم: «آره.» تا ندید باور نکرد. شروع کرد به گفتن کلمات. این رو بنویس. اون رو بنویس. من هم هرچی گفت نوشتم. چون ندیده بود بیام کلاس، مونده بود حیرون که چطوری یاد گرفتم؟ بعدش هم از خوشحالی یه جعبه شیرینی خرید، داد دستم بیارم برای شما.»