یک روز که همراه محسن در جلسه اساتید فلسفه شرکت کرده بودم یکی از آقایان به نام دکتر ریاضی، موضوع بحث را این طور شروع کرد: «امروز قرار است درباره نزاع عقل و عشق با هم بحث کنیم؛ بحث در اینکه کدام مقدم است و دیگری از آن خط و جهت میگیرد.»هرکدام از اساتید نظرات خودشان را میدادند. من هم تندتند یادداشتبرداری میکردم عنوان بحث برایم شیرین و جذاب بود؛ ولی از بعضی اصطلاحات سر درنمیآوردم.
سعی میکردم همة حواسم را جمع کنم تا هرآنچه میشنوم بنویسم و کارم را بهخوبی انجام دهم وقتی همه حرفهایشان را زدند دکتر ریاضی رو به محسن کرد و باادب و احترام گفت: دکتر محسن نوبت شماست. بفرمایید.
محسن نیمنگاهی به کاغذ جلوی رویش انداخت و صدایش را صاف کرد من از بحثهایی که صورت گرفت خیلی استفاده کردم؛ ولی با احترام به نظریات بیان شده، من مخالف نظر شما هستم. برای یکلحظه کُپ کردم که این مخالفت یعنی چه؟ محسن چه میخواهد بگوید؟به نظر میرسد در کشاکش و نزاعی که بین عقل و عشق رخ میدهد و این نزاع هم شیرین و هم دردناک است عشق حاکم است. دکتر ریاضی میان حرف محسن آمد و بلافاصله گفت: «حاکم است درست، ولی...»
تنم پر از ترکش حاصل از انفجار وانت بود. درد در تمام بدنم موج میزد؛ ولی همهی حواسم پیش محسن بود. محسن را در آغوش گرفته بودم؛ خون از کمرش جاری شده و کف آسفالت پهن شده بود. صحنهی کربلا بود. پایبرهنه بودم و التماس میکردم کسی به فریاد ما برسد.حامد اصغری، محافظ اصلی محسن، تیرخورده بود و روی زمین افتاده بود. دوروبرم کسی نبود. «خدایا! من با این غربت چه کنم؟ خدایا! به غریبی دختر علی، به غریبی من رحمکن.» ناراحتی قلبیام که سیسال با من همراه بود، تشدید شده بود. هر لحظه احساس میکردم الان قلبم از حرکت میایستد. بوی خون و دود و باروت، تمام منطقه را برداشته بود. احساس عطش میکردم. سرم داشت از شدت درد منفجر میشد. تنها فریاد میزدم: «ای دختر علی! دستم به دامنت، به دادم برس!» هیچوقت اینطور غریبی نکشیده بودم؛ انگار صحنهی کربلا بود که داشتم در کنار خیمههای نیمسوخته با دختران پابرهنه فریاد میزدم.
میدانستم حامد در حوالی ویلای آبسرد است. از لیست تماسها بلافاصله شمارهاش را گرفتم و بیمقدمه گفتم: «مادر! به فریادمون برس!» حامد دستپاچه شده بود، نمیدانست چه شده و پشتسرهم میپرسید: «مادر! آروم باش! بگو چی شده؟ کجایید؟»
-ما توی جادهایم، سر آبسرد. به دادمون برس، پدرت رو زدن.
بعد از او هم به مهدی زنگ زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. به او سپردم هانی را هم خبردار کند و خودشان را زودتر برسانند. دقایقی نگذشت که حامد و همسرش مرجان از راه رسیدند. حامد وقتی دید پدرش در آغوش من است، صدا زد: «بابا زندهست؟!»
-نمیدونم، بدنش گرمه.
-حرف میزنه؟
-نه، اصلا. ساکته.
زندگی ما چقدر زود تمام شد. سی چهل سال که همراه یک مرد باشی، مدت زیادی نیست؛ مثل برق و باد گذشت و حالا تمام هستی و داروندارم را دارم یکجا از دست میدهم. اصلاً این قرار ما نبود که او تنها برود. هر بار هرجا که میرفت، همراهش بودم؛ اصلاً بدون من هیچ جا نمیرفت؛ مگر جاهایی که از لحاظ امنیتی میبایست تنها میرفت و کسی اطلاع نداشت.
یک هفته پیش بود که ظهر از تهران راهی شمال شدیم و شب به بهشهر رسیدیم. مزار پدر و مادرم در امامزاده محمد (علیهالسلام) بود. دلم میخواست برویم سر مزارشان که محسن گفت: «هوا تاریکه، از همینجا فاتحه بخونیم.»
رستمکلا منطقه خانوادهی پدریام است؛ روستایی در دل مازندران. گاهگاهی برای تجدید روحیه بار سفر میبستیم و راهی آنجا میشدیم. آنجا محسن فارغ از جلسه، سخنرانی، مشاوره و... تماماً برای خانواده بود و ما بهراحتی از بودن در کنارش لذت میبردیم. هر روز صبح در هوایی دلچسب دور هم جمع میشدیم و صبحانه میخوردیم. محسن میگفت: «این محیط آروم و ساکت کجا و تهران کجا؟»با اینکه ناشناس میرفتیم، محافظهایش با تمام وجود منطقه را رصد میکردند تا مشکلی پیش نیاید. همیشه گفتم و میگویم، من شرمندهی تیم حفاظت او هستم. برای نگهداری و حفظ محسن، از جانودل مایه میگذاشتند. چقدر محسن آنها را دوست داشت! وقتی هم هانی همراهمان میآمد، خیالشان راحتتر میشد. میگفتند: «تا وقتی هانی توی خونه و ماشین کنار شماست، ما کمتر نگران میشیم.» راست میگفتند. هانی خودش یک محافظ تمامعیار بود. در خانه که بود، درست اتاق روبهروی اتاق ما میخوابید و حتی شبها هم اگر چیز مشکوکی احساس میکرد، زودتر از همه بیدار میشد. برای محافظت از پدرش، در را قفل میکرد و خودش میرفت سرک میکشید ببیند چه خبر است.
برای محسن کار و تعطیلی معنا نداشت؛ حتی روزهای تعطیل هم از کار دست نمیکشید از روی علاقه و با تمام توان کار میکرد. یک روز که به خانه آمد با شور و شعفی مثالزدنی گفت: «خانوم امروز به لطف خدا و امامزمان مرکز فیزیک رو توی دانشگاه امام حسین سپاه راهاندازی کردیم.» نگاهی به چهرهی نجیبش انداختم: «مگه قبلاً نبوده این مرکز؟» لبخند گونههایش را گرد کرد: «نه، اولین باره که راهاندازی میشه.»
گفتم: «محسن جان! دیر میای، بچهها نگرانت هستن.» لبخندی زد و حرف از صمیم قلبش بیرون آمد؛ حرفی که زبانم را قفل زد. غیرتمند گفت: «هر چی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو و ترامپ کمتر خواب راحت به چشمشون میاد، پس اجازه بده بیشتر کار کنم.» معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ نتانیاهو توییت زد و برای یهودیها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخریزاده.
آیا اسرائیل به «شنبه آرام» رسید…؟