آرزو شاگرد اول مدرسه نمونه شهرستان نهبندان بود که از همان شروع سال چهارم دبیرستان، خانممهندس صدایش میکردند. درسخوان بودن در خانواده او ارثی بود. برادر و خواهر بزرگترش هر دو تحصیلات دانشگاهی داشتند و خواهر کوچکترش شاگرد ممتاز اول دبیرستان بود. شاید قوانین سختگیرانه پدر در این میراث خانوادگی بیتأثیر نبود. بیدارباش ساعت6 صبح در روزهای تعطیل و غیرتعطیل، خاموشی رأس ساعت 10 شب و کوهنوردی اجباری صبحهای جمعه در کوههای مریخی در غرب نهبندان، بخش کوچکی از فهرست قوانین خانه آنها بود.
این قوانین گاه سختگیرانهتر هم میشد و به مذاق فرزندان خوش نمیآمد. در مسائل درون خانواده تصمیم اول و آخر از آن پدر بود، اما همین که به چالشهای فردی بیرون از خانه میرسید، هرکس خودش بود و خودش. رفتوآمد با آشنایان و همسایگانی که هنوز اعتماد پدر را جلب نکرده بودند مجاز نبود. تابستانها برای بچهها تعطیل محسوب نمیشد. سفر دختران به خارج از نهبندان بدون حضور پدر، برادر یا یک مرد معتمد پدر ممنوع بود.
همین قانون آخر مانع بزرگی شده بود بر سر راه تحصیل دخترهای خانواده، اما آرزو که فقط رشتههای مهندسی دانشگاههای برتر تهران را قبول داشت، مجوز تحصیل در تهران را با تخفیف به دلیل حضور خانواده عمویش در تهران دریافت کرده بود. این مجوز که در ناباوری سایر اعضای خانواده برای آرزو صادر شده بود، انگیزهاش را دوچندان کرده بود تا در نهبندان که کنکور مثل شهرهای بزرگ رونق نداشت، یکریز فیزیک و ریاضی بخواند و تست بزند که لااقل سرافکنده انتظار دوروبریهایش نشود. حالا که بعد از یک ماراتن یکساله، روزنامه کاهی دویست برگی کنکور را دستش گرفته بود، ضربان قلبش را احساس میکرد. صدای ورق خوردن عجولانه و خشخش برگههای بزرگ روزنامه، در سکوت صبحگاهی در همه جای خانه شنیده میشد. چشم بههمزدنی به صفحه مربوط به حرف «میم» رسید. هیچوقت فکرش را نمیکرد حرف میم ممکن است تا این حد استرسزا باشد! پدر، مادر و خواهر دورش حلقه زده بودند و با تذکرهایشان اضطرابش را بیشتر میکردند؛ «زیاد رفتی جلو!»، «یک صفحه برگرد!»، «اسمت تو این صفحه نیست!» او بدون توجه به راهنماییها ستونهای میم را گاهی تند و گاهی شمرده میخواند تا اینکه چشمانش بر یک نقطه خیره شد؛ «آرزو مرادی.» برای چند لحظه زمان ایستاد، گوشهایش از کار افتاد و همه جا ساکت شد؛ حتی قلبش هم که تا همین چند لحظه پیش در ناکجا میتپید، آرام گرفت.
برش دوم:
تنها بخش هیجانانگیز خاطرات تحصیلی آرزو، سه ماه کارآموزی در کارخانهای نزدیک خانه پدری بود؛ کارخانه فرشبافی بینالود. روز اولی را به یاد میآورد که تازه پا به کارخانه گذاشته و از بین چشمان خیره دهها کارگر، راهپله فلزی متحرک را نفسزنان بالا رفته تا به اتاق مدیرعامل رسیده بود. مدیرعامل مشغول صحبت با تلفن بود و آرزو وقتی روی صندلی چرمی مقابل میز او منتظر نشسته بود، چند بار تصمیم گرفته بود معرفینامه دانشگاه را از کیفش بیرون نیاورد و به بهانهای، از آن دفتر نامرتب و کارخانه زمخت و غولپیکر بیرون بزند، اما فرار از سختی، در شخصیت او جایی نداشت، پس ماند و در محیطی پرتنش و به دور از آرامش دانشگاه تجربه بیمانندی کسب کرد.
چیزهایی که آرزو در کارخانه میدید برایش تازگی داشت. تقریباً ربطی هم به آموختههایش در دانشگاه نداشت. ماشین دوکپیچی که هجده ساعت در روز با صدای نرمی، بیست دوک را همزمان نخپیچی میکرد؛ قفسههایی که چند هزار دوک رنگارنگ را مثل جعبه مدادرنگی در خود جا داده بودند؛ ماشین بافندگی که پشت قفسههای دوک قرار داشت و هزاران نخ رنگی مثل آبشار داخلش ریخته و طبق نقشه بافته میشدند و بخش تکمیل کارخانه که فرشهای کوچک و بزرگ با اندازههای مختلف پشت به پشت هم آویزان بودند تا رفوگری و آهارزنی شوند. اینها همه و همه برای آرزو تازگی داشتند و او را سر ذوق میآوردند، اما این، همه آن تجربهای نبود که آرزو در طول این سه ماه به دست آورد. در آن سه ماه دانست همه جا او را به چشم یک دانشجوی فعال و محقق جوان نمیشناسند. گاهی او را به چشم خانمی میبینند که میخواهد به مردها امر و نهی کند، آنهم در کاری که اصلاً از آن سر درنمیآورد! خانمی که بیدعوت از راه رسیده و حالا شده مایه زحمت کارگرها!
برش سوم:
سه روزِ نمایشگاه به سرعت گذشت. قرار بود در پایان روز سوم برندهها معرفی شوند، اما آرزو نمیدانست آیا اصلاً کسی برای ارزیابی اختراعش آمده است یا نه! نوبت به ضیافت شام و اعلام نتایج رسید. چند نفری روی سِن رفتند و صحبت کردند. بعضیهایشان به چشمش آشنا میآمدند. احتمالاً از بازدیدکنندگان غرفهاش بودند. گاهی به دعوت مجری، حضاری که دور میز بزرگ ضیافت نشسته بودند کف میزدند و مجری نفر بعدی را دعوت میکرد. آرزو بین کسانی که دور میز نشسته بودند پسر رئیس مجلس کویت را با آن قد و هیکل بزرگ و دشداشه یکدست سفیدش شناخت. درست زمانی که حواسش به دشداشه ضدآب شده او جلب شده بود، مجری نام آشنایی را خواند:«آرزو مرادی!» برنده مدال طلا و 8 هزار دلار جایزه! قلبش به تپش افتاد! نمیدانست لهجه انگلیسی عربی مجری را درست فهمیده است یا نه! اما تکرار نامش همه ابهامها را به یقین تبدیل کرد. صندلیاش را به عقب کشید و ایستاد. تشویقها ادامه داشت، با این تفاوت که دیگر همه به او نگاه میکردند. در مقابل چشمان تحسینگر میهمانان، به سمت تریبون اهدای جایزه حرکت کرد. هنوز باورش نمیشد. انگار همه چیز را در خواب میدید! اما این پایان ماجرا نبود. هنوز مدال و جایزه را نگرفته بود که در گوشهای از سالن ضیافت شام، اتفاقی افتاد که به اندازه مدال طلا غیرمنتظره بود.
فرزند رئیس مجلس کویت از چند ثانیه سکوت قبل از اهدای مدال استفاده کرد و با قاشق چند ضربه آرام به بشقاب زد تا توجه همه را جلب کند. بعد چند کلمهای به عربی گفت و مقابل چشمان متعجب حاضران، لیوان نوشابه را روی دشداشهاش خالی کرد! در عرض چند ثانیه دشداشه مثل سرسرهای تمام نوشابه را به سمت زمین هدایت کرد و قطرهای از آن روی پارچه باقی نماند! سیل تشویق و تبریک بود که از همه طرف نثار آرزو میشد.
برش چهارم:
مدتها بود که امیر جز کارگاه جای دیگری نمیرفت و جز تولید کار دیگری نمیکرد. حتی سری به ورزش محبوبش والیبال هم نمیزد. اولین جمعه بعد از تحویل محصول، عزم ورزش کرد و راهی باشگاه شد؛ سبک و سرزنده. با وارد شدن به سالن والیبال بوی کفپوش سالن مشامش را پر کرد و وجودش سرشار از انرژی شد. غژغژِ سابیدن کفشهای ورزشی روی کف سالن، صدای دلانگیزی بود که به وجدش میآورد. رفقای قدیمش در حالی که مشغول گرم کردن بودند، از دور دستی تکان دادند و به شیوه خود خوشامد گفتند:
«پیرمردا سانس بعدازظهر....»
«بیزینس ناراحت نشه اومدی ورزش!»
به شوخیها لبخندی زد و پا تند کرد سمت رختکن. در همین حال موبایلش زنگ خورد و نام مدیرعامل کالاپوش را نمایش داد. تماس بیوقتی بود. ته دلش نگران شد، اما هیچ گمان نمیکرد این تماس قرار است تمام رؤیاهایی که برای باران نقرهای در سرش پرورانده، یکباره نقش برآب کند! صدای مدیرعامل از شدت عصبانیت گنگ و مبهم بود:
«این چی بود به ما دادی مرد حسابی؟! سی سال جون کندم تو این صنف آبرو جمع کردم! همه رو یهجا بردی! تو که سواد....»
رنگ از صورت امیر پریده بود. هنوز متوجه نمیشد ماجرا چیست!
«آقای مهندس چی شده؟! آرومتر بگین منم بفهمم!»
مدیرعامل که چند ثانیه ساکت شده بود، دوباره فریاد را از سر گرفت:
«تمام جورابها رنگ دادن! پاها رنگ گرفتن! کفشها رنگ گرفتن! دیشب مشتری بیست سالهام تو تهرون چش تو چش اومده دعوا مرافعه راه انداخته. هفت صبح جنس از کرج برگشت خورده...!»
جملات کوتاهکوتاه مثل تیر از پشت گوشی به سر و صورت امیر میخورد. در همان حال بیاختیار با یک جمله بنزین بر آتش مدیرعامل ریخت:
«این چه ربطی به ما داره؟ ما که قبلاً تست کرده بودیم.»
داد و بیداد مدیرعامل بود که از پشت گوشی پرتاب میشد و دیگر هیچ چیزش جز چند کلمه درباره شکایت و دادگاه از پشت خط مفهوم نبود.
بعد از تماس، امیر گیج و منگ مانده بود. آرام و قرار نداشت و دائم به فرایند تولید فکر میکرد. هیچ اشکالی وجود نداشت. یک لحظه چیزی به ذهنش رسید و عرق ترس روی پیشانیاش نشست: ماده اولیه! آنها ماده اولیه قبلی را تست کرده بودند، اما ماده جدید را نه! بیمعطلی به بابک زنگ زد و همه داستان از یک جمله روشن شد:
«تأمینکننده قبلی، اون مقداری رو که ما نیاز داشتیم، آماده نداشت، برای همین از جای دیگهای خریدم!»
باقی حرفهای بابک دیگر مفهوم نبود. اتاق رختکن دور سر امیر میچرخید. یک ساعت تمام اتاق رختکن را از ابتدا تا انتها میرفت و میآمد و به عواقب این اتفاق فکر میکرد.
«کجایی رفیق؟ اومدی والیبال یا پیادهروی؟» یکی از دوستانش بود که سراغش را میگرفت. امیر انگار نه انگار که از او سؤالی پرسیده باشند، فقط با خودش زیر لب چیزی را زمزمه میکرد.
«امیر؛ کجایی داداش؟! چت شده؟!»
«چیزی نیست. حالا میآم. تو برو.»
او به تنها چیزی که فکر نمیکرد والیبال بود، اما این پاسخ برای اینکه دوباره تنها شود کافی بود. بعد از یک ساعت، بیرمق، ساک به دست گرفت و از رختکن بیرون زد و بدون خداحافظی به سمت در خروجی رفت. دیگر هیچ چیز جذابی در بوی کفپوش سالن و غژغژ کفشها وجود نداشت!
برش پنجم:
همیشه قصهگوی قهاری بود. هر ماجرایی را جوری تعریف میکرد که شنونده میخکوب داستانش میشد. از کودکی همه جا مورد توجه اطرافیانش بود؛ میدانست چه چیزی را کجا بگوید تا شنونده را مشتاق نگه دارد. اهل درس خواندن نبود اما آنقدر باهوش بود که بدون درس خواندن بهترین نمرهها را میآورد. در جوانی گاهگاهی در تجارتخانه پدرش با خریداران عمده میوه و صیفی سروکله میزد و به طور غیرمنتظرهای میتوانست آنها را متقاعد کند. در مورد هر چیزی آنچنان با اعتمادبهنفس صحبت میکرد که گویی سالها تنها مشغلهاش همان بوده است. پدرش معتقد بود او ذاتاً یک فروشنده است؛ هم زبان چربی دارد و هم مقدار قابلقبولی خردهشیشه! از دید پدر، مقدار کمی خردهشیشه برای موفقیت در معامله لازم است، اما بابک معتقد بود برای موفقیت یک عامل دیگر هم ضروری است؛ «پرستیژ اجتماعی.»
برش ششم:
زاهدی پاسخ داد: «یعنی هم پارچه به ما میفروشین، هم درصدی از فروش محصول نهایی رو میخواین؟!» بعد هم لبخندی زد و گفت: «فکر میکردیم ما هستیم که بیزینسمنیم، ولی ظاهراً اشتباه میکردیم!» سوءتفاهم انگار بیشتر شده بود. امیر گفت: «نه مهندس! سوءتفاهم نشه. پارچه رو شما به قیمت بازار نمیخرین. صرفاً هزینه تمام شده تولید پارچه رو پرداخت میکنین. در واقع فناور هیچ انتفاعی از فروش پارچه نمیبره. کل نفعش توی درصدی از فروش نهاییه.»
آرزو صحبت امیر را قطع کرد.
«من که سرمایهای برای خرید مواد اولیه ندارم. هزینه مواد اولیه و کارگر خط رو شما باید خودتون پرداخت کنین، اما بدون هیچ سودی برای من. سود من فقط همون درصدیه که از فروش شکمبند بهم پرداخت میکنین.»
زاهدی متوجه ماجرا شده بود، اما لازم نمیدید موافقتش را به همین سرعت اعلام کند.
«اونوقت انتظار دارین چند درصد از فروش رو بهعنوان رویالتی دریافت کنین؟»
این سؤال آسان، پاسخ سختی داشت. روز قبل امیر با مشاور حقوقی ستاد، دکتر صدریان در اینباره مشورت کرده و موافقت آرزو را هم گرفته بود. از نظر صدریان با توجه به ریسک اندک فناور، چهار،پنج درصد عدد مناسبی بود. امیر گفت: «6 درصد!» زاهدی خودکاری را که در دستش داشت آهسته روی میز گذاشت، لبخندی زد و گفت: «من که گفتم بیزینسمن شمایین!» بعد هم ادامه داد: «قطعاً هیأتمدیره ما با این شرایط موافقت نمیکنه. همه ریسک به عهده ماست! 6 درصد هم باید رویالتی پرداخت کنیم! منطقی نیست.»
منطقی بود. زاهدی این را میدانست، ولی اقتضای مذاکره این بود که بدون چانهزنی چیزی را نپذیرد.
به بهانه اینکه جلسه دیر شروع شده و مجبور است برای جلسه دیگری آماده شود، کتش را تن کرد و با خداحافظی از اتاق خارج شد.
«من جواب هیأتمدیرهمون رو تا چند روز دیگه بهتون میدم.»
معنی این جمله برای آرزو «نه» بود. انگار آب سرد دیگری روی سرش ریخته شده بود. ناراحت و بهتزده، رفتن زاهدی را تماشا کرد. دلش میخواست جملهای پیدا میکرد که او را به میز مذاکره برگرداند، اما از ذهن خستهاش چیزی برنیامد. نگاه پرخواهشی به امیر کرد تا شاید او چیزی بگوید و زاهدی را به سر میز برگرداند، اما امیر نگاهش را دزدید، حال آرزو خوب نبود.
برش هفتم:
نفت، خودرو یا نساجیاش مهم نبود؛ مهم این بود که «فناوری نانو» در کشور رونق پیدا کند و یک جایی به کاربرد برسد؛ مأموریتی پیچیده، آنهم در زمانی که نه دانشکدهای نانو تدریس میکرد، نه پژوهشکدهای درباره نانو تحقیق میکرد و نه محققی از نانو مینوشت. کسی نمیدانست این فناوری نورسته را از کجایش باید گرفت و بالا کشید. عدهای سؤال میکردند اساساً چرا باید از زاویه یک مقیاس به مسائل نگاه کرد؟ نانو، یک مقیاس است:«نانومتر!» چیزی مثل کیلومتر یا سانتیمتر. از دید آنها «ستاد توسعه فناوری نانو» مثل این بود که بگویی «ستاد توسعه فناوری کیلو!» اما ایران اولین کشوری نبود که عینک تهاستکانی نانو به چشم میزد و دنیا را با مقیاس 10 به توان منفی 9 نگاه میکرد. کشورهای پیشگامی بودند که از نانو، کره میگرفتند و نان چرب فناوری سر سفره صنایعشان میگذاشتند. حتی بعضی از مؤسسهها گزارش کاربردهای این ریزفناوری را در تولیدات فلان شرکت امریکایی و بهمان شرکت آلمانی تهیه میکردند و نتایج تحقیقاتشان را چندین هزار دلار میفروختند. این گزارشها جا پای خوبی بود برای جا انداختن نانوفناوری در کشور. مهندسان جوان زیر سی سال ستاد که از دانشکدههایی چون مکانیک، شیمی و صنایع به این سازمان جدیدالتأسیس رفته بودند، کارشان را با همین گزارشها شروع کردند.