محمد حسین عظیمی
نویسنده
روایت اول
اواخر روز اول اعتکاف بود که بدوبیراه به خودم را شروع کردم:
-صدبار بهت گفتم توی جاهایی مثل شب قدر و اعتکاف، برای خودت کار دیگهای نچین.
اصلاً خدا اینجور جاها رو قرار داده برای اینکه کمی تمرکز کنی نه اینکه صبح تا شب همه فکر و ذکرت درگیر غرفه باشه.
آنطرفِ بیشفعالِ ذهنم جواب میداد:
-مگه عبادات اجتماعی، مهمتر از عبادات فردی نیست؟ کجا میتونی ده هزار نفر آدم رو یکجا، سه روز دورهم پیدا کنی؟ مگه میشه بیخیال این ظرفیت بشی؟ اون دنیا چهجور جواب میدی که نسبت به این ظرفیت بیتوجه بودی؟
این درگیری ذهنی را تا آخر اعتکاف داشتم. آخر هم به نتیجهای نرسیدم. مثل همۀ شبهای قدر. مثل شبهای دهه اول محرم. مثل خیلی روزهای دیگر.
منم آن گدایِ سمجِ مفلسِ کنایه نفهمم
زهر دری که برانی از آن در دگر آیم
روایت دوم
روز اول را با سخنرانی مهندس علی ترابی شروع کردیم. علی آقا رفیق دوران دبیرستانمان است که بعد از کارشناسی دانشگاه شیراز، ارشد نفت و گاز دانشگاه صنعتی شریف قبول شد و از آنجا هم به پالایشگاه خلیجفارس رفته بود. قبلاً روایتش را شنیده بودم و به نظر روایت خوب و جذابی میآمد.
هماهنگ کردیم تا در غرفۀ دانشآموزی سخنرانی کند. از تجربهاش برای راهاندازی کمپرسوری گفت که در اوج تحریمها شرکت زیمنس رهایش کرده بود و رفته بود و اینها یک هفته -در اوج گرمای تابستان عسلویه- شبانهروزی پایش ایستادند تا کشور با بحران بنزین روبرو نشود.
حرفهایش که تمام شد، دانشآموزها دوروبرش را گرفته بودند و سؤال میپرسیدند.
بلافاصله با بچههای کوار صحبت کردم تا آنجا هم سخنرانی کند. تا شب کوار بود و بعد راهی عسلویه شد.
روایت سوم
وقتی برای سخنرانی عمومی اعتکاف از یکی از دوستان سؤال کردم گزینه اولش مهندس نجاتبخش بود. گفت فلانی و فلانی و فلانی هم هستند ولی مهندس نجاتبخش برای محیط اعتکاف از همه بهتر است چون معنویتر از بقیه صحبت میکند.
ما هم یکی از فلانیها را در نظر گرفته بودیم ولی دو روز قبل از مراسم، مهندس نجاتبخش هماهنگ شد. مهندس سخنران خوبی نبود؛ یعنی از هیچکدام از تکنیکهای سخنرانی و خطابه استفاده نمیکرد. با یک ریتم ساده و صدایی پایین حرف میزد. توی دلم گفتم با این روند، کمکم همه بلند میشوند و میروند ولی تا آخر جلسه جز تعداد محدودی از ۱۵۰-۱۶۰ نفری که در قسمت مردانه بودند، کسی بلند نشد.
نهتنها نرفتند که خیلیهایشان، بعد از پایان جلسه دور مهندس را گرفتند و توی یکی از غرفههای نزدیک شبستان تا یک ساعت بعد از پایان جلسه باهم حرف میزدند.
حین سخنرانی چند نفر را دیدم که حالت چهارزانویشان را تغییر دادند و روی کنده زانو نشستند. انگار داشتند سخنرانی اخلاقی گوش میکردند. خودم هم نزدیک بود اشکم جاری شود. نه از شنیدن سختیهایی که کشیده بودند که از معنویت جاری در حرفهایش. مهندس پشت سر هم آیه میخواند و تطبیق میداد. توی دلم گفتم من این آیهها را صدبار خواندهام؛ چرا چنین برداشتی نداشتم؟ خودش بعداً گفت که بعضی مفاهیم قرآن را فقط انسان مجاهد درصحنه درک میکند.
دربارهاش میشود تا صبح حرف زد. میشود از برادر روحانیاش هم گفت که کارها را بزرگوارانه برایمان هماهنگ میکرد. میشود از این گفت که از صبح تا شب جز یک وعده صبحانه چیزی نخورده بود و داشت از حال میرفت.
از علاقهاش به سید انجوی یا خیلی چیزهای دیگر. ولی چیزی که بیش از همه توی ذهنم مانده، معنویتش بود؛ روایت معنوی از
پیشرفت.
روایت چهارم
نمیدانم چرا بعضی خاطرات یا ایدهها اینقدر دیر به ذهن آدم میرسد.
سال آخر ارشد بودم که با سید حامد و علیاصغر تصمیم گرفتیم برای سه روز اعتکاف سه کتابچه کوتاه به دست معتکفین برسانیم. بعد از کلی بحث به سه موضوع رسیدیم.
اقتصاد مقاومتی، برجام و معرفی کتابهایی که تقریض رهبری خورده بود، سه کتابچهای بود که در اعتکاف سال ۹۴ منتشر کردیم و آنقدر پیام تشکر و درخواست چاپ مجدد و بازخورد خوب داشتیم که هنوز بعد از هفت سال مزهاش زیر زبانم مانده.
نمیدانم چه شد که بعد از هفت سال، در همین روزهای نزدیک به اعتکاف یادش افتادم و دوباره تصمیم گرفتم در این قالب، محتوایی با موضوع روایت پیشرفت برای معتکفین آماده کنیم.
محتواها را از سال قبل دفتر تاریخ شفاهی آماده کرده بود.
روایتی کوتاه از زندگی سه نفر از مفاخر پیشرفت استان: دکتر ملک حسینی، دکتر بهادر و دکتر بهاروند. هفت هزار تایش را چاپ کردیم و در سه چهار مسجد شیراز و کوار توزیع کردیم.نتایجش هم مثل سال ۹۴ خوب و شیرین بود. از همان لحظات اول توزیع، تقدیرها و تشکرهای معتکفین و مسئولین شروع شد. حتی رئیس کمیسیون فرهنگی شورا پیشنهاد داد تا همین طرح را در مترو هم پی بگیریم.