نویسنده
هگل در تاریخ فلسفه غربی جایگاهی چون جامی در تاریخ ادبیات فارسی دارد؛ یعنی همانطور که عبدالرحمان جامی را باید خاتمالشعرای نسلی از شاعران کلاسیک ایرانی دانست، خود غربیها نیز به هگل لقب خاتمالفلاسفه دادهاند. او آخرین فیلسوف غربی است که میتوان حداقل ادعا کرد، برخلاف نیچه و بسیاری از اندیشمندان بعدی، از تفکری ساختارمند و منسجم برخوردار است. الغرض، کتاب «فلسفه تاریخ» یکی از مهمترین آثار هگل و شامل مهمترین افکار و عقاید او در زمینه دیالکتیک است. همان مفهومی که بعدها بسیاری از مهمترین متفکران مارکسیسم و کمونیسم اصول و مبانی نظریات خود را براساس آن پایهریزی کردند. جالب اینجاست که او در این کتاب، ایران عهد هخامنشی را بنا بر دلایل مختلفی، سرآغاز عصر مدنیت و تاریخ واقعی جهان میداند؛ یعنی سرآغاز دورانی که میتوان بشر را تاریخمند فرض کرد؛ زیرا از سدهها و هزارههای پیش از این مقطع، حتی اگر فرض کنیم نمونههای اولیهای از شهرنشینی به وجود آمده است، غیر از مشتی اسطورههای پراکنده چیزی باقی نمانده است. اینکه خود «تاریخمندی» چه معنایی دارد و تفاوت آن با بشریت غیر تاریخمند چیست، بحث مفصلی است که باید در جای خود مطرح گردد؛ اما مثلاً یکی از ویژگیهای این دوره شکل گرفتن مفاهیمی چون «دولت» و «ملت» و از همه مهمتر، قانون و قانونگرایی است. دقیقاً همان چیزی که حتی افلاطون نیز در رساله هفتم خود آن را به داریوش، یکی دیگر از پادشاهان مقتدر ایرانی نسبت میدهد.
بسیاری از محققان تاریخ و زبانشناسان نیز ایرانیان را نخستین مردمی میدانند که واژه و مفهوم «قانون» را که در فارسی باستان به آن «داته» میگفتند، ابداع و به کار بردهاند. «دیتا» در زبان انگلیسی (به معنای اطلاعات) و کلمه «داد» (به معنای عدالت) در فارسی امروز از همین ریشه «داته» محسوب میشوند. مهمترین ویژگی قانون «عمومیت» آن است. (دستورالعملهایی که همه اجرایش کنند و از «هرج و مرج» جلوگیری کند.) درست مثل شریعت و احکام دینی. شاید همینجا متوجه شویم که چه روابطی بین دیانت و مدنیت از یکسو و تمدن و قانونگرایی از سوی دیگر وجود دارد. یا این که چرا پادشاهان بزرگ ایرانی نخستین پیشگامان تعیین و اعلام دین رسمی در داخل مرزهای خود بودهاند. اجمالاً، نیازهای مختلف باعث میشود ما انسانها دور هم جمع شویم و قانون باعث میشود این جمعیتها تبدیل به جامعه شوند. قوانین از اجتماع حمایت میکنند و شریعت از قوانین. حال توسعهیافتگی، یا هر اهداف و آرمانهای اجتماعی دیگری را باید در قوانین جستوجو کرد و نهایتاً به باورهای دینی آن جامعه رسید.
(حتی اگر فرض کنیم دین یک جامعه دینستیزی است.)
البته با شنیدن کلمه قانون به یاد یکی از مهمترین کتابهای علم پزشکی نیز میافتیم که حتی تا اواخر سدههای هفدهم میلادی نیز در آکسفورد و بسیاری از دانشکدههای پزشکی غربی، بهعنوان اصلیترین منبع و مرجع این علم تدریس میشد. همچنین همه میدانیم که تأثیر ابن سینا در زمینه منطق و فلسفه نیز دستکمی از علم پزشکی و داروشناسی و کالبدشناسی و فیزیولوژی و غیره ندارد. (همان نقشی که امثال مولوی در عرفان، یا خیام و خوارزمی در ریاضیات داشتهاند و امثال رازی در شیمی و غیره.) یعنی ایرانیان در دوران پس از اسلام نیز نه تنها در تمدنسازی عقب ننشستهاند، بلکه در زمینه علم و فناوری و فرهنگ و ادبیات و اندیشه و... همواره پیشگام بودهاند؛ اما در سه - چهار قرن اخیر چه اتفاقی میافتد که ناگهان چشم باز میکنیم و میبینیم از قافله تمدن و توسعه بشدت عقب ماندهایم؟! آیا ریشههای این موضوع به دور شدن از معیارها و تضعیف ارزشهای دینی بازمیگردد، یا تقویت آنها؟ توسعهیافتگی در نگاه دینی چطور باید تعریف شود؟
ایرانیان با گسترش دادن خط و الفبای خویش (که مسامحتاً به الفبای عربی شهرت یافته است) و تکمیل موارد چهارگانه خوشنویسی، تذهیب، جلدسازی (یا همان صحافی) و نقاشی به استقبال دینی رفتند که معجزه اصلی آن یک کتاب بود؛ معجزهای که برخلاف مرده زنده کردن، شفا دادن کور مادرزاد، شکافتن رودخانه، اژدها شدن عصا، تبدیل صخره به شتر و... نه مکانمند بود و نه زمانمند؛ یعنی در هر جا و همین امروز هم تمام مخلوقات عاجزند از اینکه یک کتاب، 10 سوره، یا حداقل حتی یک سوره مثل آن را بیاورند! این یعنی یک معجزه جاری و جاوید و زنده. کتابی که 1400 سال پیش وعده میداد که «ما بزودی آیات قدرت خود را در آفاق و در وجود خودشان به آنها نشان خواهیم داد تا برایشان آشکار شود که او حق است.» (فصلت آیه 52) این پیشگویی قرآن کریم نیز مانند تمام پیشگوییهای دیگر آن به واقعیت پیوست و چند قرن بعد بشر با کشف اتم و وجود کهکشانها و سلولهای بنیادی و... نمونههای متعدد مشابه (در آفاق مثل کشفیات فیزیک و شیمی و در انفس مثل موارد زیستشناسی و حتی روانشناسی) آیات الهی را به چشم دید؛ اما پیروان این دین، مخصوصاً ایرانیانی که از سیاست و کشورداری گرفته تا فنون جنگی و لشکرکشی، دریانوردی، معماری، پزشکی، فلسفه و... سردمدار اکثر پیشرفتهای تمدنی جهان اسلام و آغاز «عصر کتاب» بودند، نتوانستند زودتر از رقبای خود ماشین چاپ را اختراع کنند. رنسانس و نوزایی در اروپای جهان غرب شکل گرفت...
آیا کلمات و اصطلاحاتی چون رنسانس، صنعتی شدن، مدرنیته، توسعهیافتگی و... بر مفاهیمی مشترک و مترادف دلالت میکنند؟ مثلاً آیا صنعتی شدن فقط یکی از جنبههای توسعهیافتگی محسوب میشود، یا دقیقاً منظور از توسعه و مدرنیته همین رشد فناوری است؟ اگر مدرنیته و رشد فناوری را دقیقاً یک چیز بدانیم، آن وقت از فردگرایی اجتماعی گرفته تا سکولاریته سیاسی، اومانیسم فکری و فلسفی، اباحهگرایی فرهنگی و... موارد و پدیدههای مدرن بسیاری وجود دارد که تقریباً هیچ ربطی به خود توسعه صنعتی ندارند؛ اما اگر رشد فناوری را فقط یکی از جنبههای مدرنیته فرض کنیم، این سؤال پیش میآید که آیا لزوماً مدرنیته منجر به رشد فناوری میشود؟ از طرف دیگر آیا میتوان ادعا کرد که مثلاً توسعهیافتگی صنعتی و رشد فناوری بدون تفکر انتقادی و سکولاریته و غیره (که ادعا میشود با رنسانس آغاز و گسترش یافتهاند) ممکن نیست؟ ایدئولوژیستیزی چه نسبتی با مدرنیته دارد و نفی هرگونه از «باید و نبایدها» چه تبعاتی برای قانونگرایی از یکسو... و مدنیتستیزی و توحش از سوی دیگر خواهد داشت؟ یا چرا حتی بسیاری از خود متفکران غربی معاصر نیز تمایل دارند وضعیت فعلی حاکم بر جهان را به جای تمدن مدرن «توحش مدرن» بنامند؟ آیا دهها و صدها جنگ کوچک و بزرگ در تاریخ معاصر (که ظاهراً هنوز هم تداوم دارد!) مؤید چنین نظری است؟ مثلاً آینده تکنولوژی هستهای را میتوان با وقوع جنگهایی که انقراض تاریخ بشری را رقم خواهند زد، یکی دانست؟ آیا پاسخ مشترکی برای چنین پرسشهایی وجود دارد، یا ممکن است هر طیف فکری و حتی هر شخصی نظر جداگانهای داشته باشد؟
هرکدام از اینها که باشد، از پیش از دوران مشروطه تا تقریباً ۳۰ سال بعد از انقلاب، موضوعی تحت عنوان تقابل سنت و مدرنیته، به صورتی فراگیر، تبدیل به یکی از مهمترین صورت مسألههای اصلی در بین نخبگان و نویسندگان ما شده بود. در این مدت نسبتاً طولانی، خدا میداند که چقدر فسفر مغزی ما ایرانیها صرف اندیشیدن، نوشتن و گفتوگو از این موضوع شد؟! اما آیا با نتیجهگیری و جمعبندی خاصی همراه بود؟ متأسفانه پاسخ این سؤال منفی است؛ مثلاً کم نبودهاند و نیستند متفکرانی که مخصوصاً از موضع دینی و سنتی، نسبت به مدرنیته انتقادهای متعددی دارند؛ اما آیا از بین همین افراد کسی پیدا میشود که با اصل و کلیت توسعه یافتگی نیز مخالف باشد؟ این یعنی اینکه در خود موضوع توسعهیافتگی کمتر کسی تردید دارد و مواردی چون باورهای دینی و ملاحظات اخلاقی و فرهنگی و غیره، همه و همه باید خودشان را با آن هماهنگ کنند، وگرنه آن چیزی که مردود و حذف میشود قطعاً ضرورت توسعهیافتگی نیست بلکه هر چیزی است که در مقابل آن ایستاده باشد! کما اینکه شخصی چون رضاخان پهلوی نتیجه میگیرد بدون کشف حجاب نمیتوان به کشف جاذبه و عناصر جدول مندلیف و قوانین حاکم بر انبساط گازها و... سپس به توسعهیافتگی دست یافت! در تاریخ معاصر ما کم نبودهاند آدمهایی که تصور میکردند میتوان با کراوات زدن به درک بهتری از قوانین کوانتومی رسید...
تمامی اینها در صورتی است که امروزه حتی به سختی میتوان از خود موضوع توسعهیافتگی پرسش جدی و جدیدی مطرح کرد؛ و اگر هم مطرح شود، به سختی میتوان توقع داشت از آن استقبال شود؛ زیرا عموم مخاطبان تصور میکنند به اندازه کافی در این مورد مطلب گفتهاند و شنیدهاند و ابهاماتی نیز اگر هنوز وجود دارد، اهمیت چندانی ندارند چون به هر حال کاملاً مشخص است که در زمینه علم و فناوری عقب ماندهایم و به هر قیمتی باید به توسعهیافتگی برسیم حتی اگر واقعاً معلوم نباشد منظورمان از توسعهیافتگی چیست! اینها به زبان ساده یعنی اینکه، باید تلاش فکری زیادی کرد برای شکل گرفتن این پرسش که: آیا اساساً ممکن است الگوهای مختلفی برای توسعهیافتگی وجود داشته باشند؟ یا مفهوم توسعه ثابت و مشخص است و فقط ممکن است به مسیرهای گوناگونی برای رسیدن به چنین مقصد روشنی فکر کرد؟ کاملاً بدیهی است که این دو پرسش چقدر میتوانند با هم فرق داشته باشند. یک وقت مثلاً میدانیم یک شهر به اسم «مکه» بیشتر وجود ندارد و فقط ممکن است از مسیرها و جهات مختلفی به سمت آن حرکت کرد؛ اما یک وقت مثلاً مقصد و مقصودمان رفتن به یک هتل پنج ستاره است که ممکن است تعداد زیادی از آنها در یک شهر یا حتی در شهرهای مختلف وجود داشته باشد. با این حساب، آیا توسعهیافتگی یک جور قبله مشترک و مشخص است؟ یا اساساً ممکن است انواع مختلفی از آن وجود داشته باشد؟
همچنین در طول سالهای اخیر، در مورد مهاجرت و پدیدهای تحت عنوان فرار مغزها مباحث بسیاری مطرح شده است. بیگمان کسی نمیتواند منکر اصل مطلب شود. مثلاً فارغالتحصیل شدن یک دانشجو در رشتههای پزشکی و مهندسی گاهی صدها میلیون تومان هزینه دارد. (البته امروز میتوان با توجه به نرخ تورم، حتی صحبت از میلیاردها تومان کرد!) بدیهی است چنین هزینهای فقط صرف بخش محدودی از فرزندان این کشور میشود، مخصوصاً آنهایی که وضع مالی والدینشان خوب است و میتوانند با استخدام معلم خصوصی یا به کمک انواع و اقسام کلاسهای تضمینی کنکور به این منابع دسترسی پیدا کنند. این تحصیلکردگان حتی اگر مهاجرت هم نکنند، این طور نیست که به صورت مجانی باقی مردم را مداوا کنند یا برایشان خانه ، جاده ، کارخانه و غیره بسازند بلکه اینها نیز با درآمدهای بالایشان همین کارها را برای فرزندان نسل بعدی خود انجام میدهند و به این چرخه تداوم میدهند. این یعنی تکرار همان تبعیض طبقاتی که در دوره ساسانیان تبدیل به قانون عمومی شده بود و فقط طبقات خاصی از جامعه حق داشتند باسواد شده و به مدارج بالای علمی برسند. فعلاً بحثمان نه کنکور است و نه موضوع مهاجرت؛ اما کافی است یک نگاه گذرا به بودجه سالانه کشور کرده تا متوجه شویم در تشکیلات عریض و طویل آموزش و پرورش و نظام آموزش عالی، با مهاجرت کردن هر فارغالتحصیل دانشگاهی، چقدر از سرمایههای این کشور به جیب کشورهای مهاجرپذیر میرود؟! این همان پدیدهای است که از آن تحت عنوان فرار مغزها یاد میشود؛ پدیدهای که باعث خروج میلیاردها دلار از سرمایه عمومی کشور به خارج و از آن طرف، ورود مقدار قابل ملاحظهای از یأس و ناامیدی به داخل میشود! (فشاری روانی که معمولاً نه هیچ شخص و نهادی هزینههای آن را ارزیابی میکند و نه اساساً قابل اندازهگیری است.) یعنی ادعا میشود مهمترین دلیل مهاجرت و فرار مغزها همین ناامیدی نسبت به شرایط حاکم بر کشور است. به قول قدیمیها، هم پولمان را میبرند و هم آبرویمان را! اما همین ناتوی فرهنگی و رسانهای که مدام در اطراف موضوع مهاجرت و پدیده فرار مغزها مانور میدهد، کاملاً حواسش جمع است که از یک موضوع دیگر هیچ حرفی نزند! موضوعی که فعلاً آن را پدیده «حرام شدن مغزها» مینامیم...
نخستین مشکل پدیده حرام شدن مغزها همین است که نمیگذارد متوجه خودش شویم! یعنی اجازه نمیدهد درست طرح مسأله شود؛ مثلاً اگر به واقعیتهای موجود داخلی و شرایط اشتغال و غیره دقت کنیم، نخستین اولویت و ضرورت ما جلوگیری از فرار مغزها به خارج از کشور نیست، بلکه استفاده و به کارگیری آنها در داخل است! یعنی شاید بسیاری از این مغزها، اگر هم مهاجرت نکنند، نمیتوانند در داخل کشور و در زمینه تخصص و تحصیلات دانشگاهی خودشان شغل گیر بیاورند. حتی ممکن است اگر درست طرح مسأله شود، به این نتیجه برسیم که خود نهادهای دولتی میتوانند سازکارهایی برای اشتغال این افراد در کشورهای همسایه تدارک ببینند و از همین مسیر مقادیر قابل توجهی درآمد ارزی ایجاد کنند. یا خیلی وقتها همین موضوع فرار مغزها در داخل خود کشور، دستکمی از مهاجرت به خارج ندارد؛ مثلاً فرار مغزها از روستاها به شهرها یا از استانهای محروم به کلانشهرهایی چون تهران و اصفهان و غیره.
اصلاً پدیده حرام شدن مغزها اجازه نمیدهد تفاوت بین دلایل مشکلات را با نتایج آنها متوجه شویم! مثلاً تب کردن دلیل بیماری نیست، بلکه نتیجه و نشانه وجود بیماری به دلیل عفونت است. اینجور وقتها حتی ممکن است کاهش دادن تب باعث رشد عفونت شود. همچنین بخار کردن نشانه و نتیجه جوشیدن آب روی اجاق آتش است، نه دلیلش! در اینجا آیا فرار مغزها را باید خود مشکل دانست، یا نشانه وجود مشکلات دیگری در نهادهایی دیگر؟! مثلاً مهاجرت کارگران حرفههایی چون جوشکاری، لولهکشی، گچکار و بنا و نقاش ساختمان، خیاط، تعمیرکار تأسیسات، استاد مکانیکی و صافکاری و... حتی آرایشگرانی که دیپلم هم ندارند، آیا جزو فرار مغزها به حساب میآیند؟ یا اصلاً نمیپرسیم در بسیاری از رشتهها، از مهندسی صنایع گرفته تا برق و الکترونیک و... آیا در شرایط فعلی توان جذب تمام چنین فارغالتحصیلانی در داخل وجود دارد؟ اما آیا از پزشکان جراحی پلاستیک گرفته تا بسیاری از تخصصهای دیگر، وقتی این افراد در داخل کشور کار میکنند، اما در ترکیه آپارتمان میسازند یا به صورت ماهانه برای خانوادههایشان در کشورهای اروپایی هزینه زندگی میفرستند، کسی مقدار فرار سرمایههای مغزها را به حساب میآورد؟! چنین افرادی اگر در همان خارج کار کنند و پول در بیاورند و همان جا خرج کنند، به نفع اقتصاد کشور نیست؟! آیا مهاجرت فارغالتحصیلان فلسفه و تاریخ و ادبیات و... نیز اصلاً جزو آمار فرار مغزها محسوب میشود؟!
به هر حال، حرام شدن مغزها به مراتب از پدیده فرار مغزها مهمتر است. صورت مسألهای تحت عنوان تقابل سنت و مدرنیته؛ شاید یکی از اولین و مهمترین مواردی بود که در طول دهها سال، خروارها فسفر مغزی متعلق به بخشی از باهوشترین نیروهای انسانی ما را حرام کرد. شاید همین مدگرایی موجود در مدرنیته بود که یک روز به صورت افراطی این بحث را بر سر زبانها انداخت و روز دیگر خود صورت مسأله آن را که حالا بهشدت فرسوده و کهنه شده بود، از ذهن جامعه پاک کرد بدون اینکه به جمعبندی و نتیجهگیری حداقلی خاصی برسد. بهعنوان مثال، تقابل سنت و مدرنیته در اروپا و بسیاری دیگر از کشورهای جهان، دقیقاً در چهارچوب تقابل و تضاد بین دینباوری و انکار دین شکل گرفته و با تبدیل شدن به تقابل خرافهگرایی (به نمایندگی از نگاه دینی) و واقعیتگرایی (به نمایندگی از دینگریزی) پیشرفت کرده و نهایتاً از عرصههای فکری و فرهنگی گرفته تا سیاست، اقتصاد، سبک زندگی و نظام آموزشی و دانشگاهی و... تحت عناوینی چون سکولاریته و لائیسیته و لیبرالیسم و پلورالیسم و... به نفع مدرنیسم پایان گرفته است؛ اما در کشور ما هنوز هم نمیتوان مثلاً نسبت بین دیانت و توسعهگرایی را مشخص کرد.
آیا مدرنیته و توسعهگرایی ذاتاً یک چیز هستند؟ اگر بله، آیا امثال نیوتن و کشف قانون جاذبه را باید طلایهدار توسعهیافتگی و جهش صنعتی به شمار آورد، یا شکاکیت دکارتی را؟ اگر نه، آیا تفکرات مدرن زمینهساز رشد فنی و صنعتی شدهاند، یا مثلاً رشد و گسترش کارخانههای پارچهبافی انگلیس و اشباع بازارهای داخلی این کشور و نیاز به صادرات حجم انبوهی از اضافه تولیدشان به هند و چین و... اختراع ماشین بخار و ماشین چاپ و غیره زمینهساز فرهنگ و تفکر مدرن بودهاند؟ اصلاً اگر بنا بر ادعای مشهور، دلایل و ریشههای اصلی رنسانس را باید در بازگشت متفکران غربی به دوران طلایی یونان باستان و دموکراسی آتن و عقاید و آثار فلاسفه آن دوره دانست (نه موج ترجمه کتابهای امثال ابن سینا، رازی، بیرونی، خیام، خوارزمی، ابن خلدون و ابن هیثم و... کلی از دانشمندان تمدن اسلامی که در واقع آغازگران رشتههای پزشکی و مهندسی، شیمی، ریاضی، جغرافیا، مکانیک و... مدرن بودهاند) این سؤال پیش میآید که چرا رنسانس از خود یونان و آتن آغاز نشد؟! چرا چینیهای باستان با کشف باروت به فکر ساخت اسلحه نیفتادند؟ یا چرا حتی تا به امروز هم اکثر کارمندان سفارتخانههای انگلیس و فرانسه و... در کشورهایی چون ایران و مصر و... اینقدر شهر به شهر و در به در به دنبال نسخههای خطی کتابهای قدیمی میگردند؟! زیرا به هر حال مثلاً این خوارزمی، ریاضیدان بزرگ ایرانی بود که به اروپائیان آموخت به جای 938 لازم نیست بنویسند: cmxxxvIII
لازم به توضیحات بیشتری نیست که همین مثال اخیر چقدر باعث سادهتر شدن محاسبات و ایجاد تحول در علم ریاضیات بود. شاید تصور شود اشاره به نقش دانشمندان اسلامی و مخصوصاً ایرانی در توسعه تکنولوژیکی معاصر عمدتاً فقط حکایت از یک جور تلاش برای فخرفروشی و عقدهگشاییهای ناسیونالیستی و نژادپرستانه دارد چون حتی اگر فرض کنیم توسعهگرایی ریشه در تمدن اسلامی و ایرانی دارد، گویی تنه این درخت در اروپا شاخ و برگ گسترانیده و بیگمان در مغرب زمین به ثمر نشسته و میوه داده است. چنین چیزی حداقل برای ما شیعیان ایرانی خیلی عجیب و بدون سابقه نیست، زیرا معتقدیم قبلاً همین اتفاق در مورد اصل حقیقت دین (که همان ولایت ائمه«ع» است) نیز روی داده است، بگذریم. به هر حال، در فرصتهایی دیگر باید در مورد رابطه رنسانس غربی و تمدن اسلامی بحث کرد که البته چنین بحثی نیز اگرچه نه به اندازه کافی، اما کم و بیش مطرح بوده است اما آنچه که فعلاً مهمتر است، موضوع آینده است، نه گذشته؛ آیندهای که محصول و نتیجه شرایط، عملکردها و نگرشهای امروز ما خواهد بود، همان طور که شرایط امروز ما نتیجه شرایط، گزینشها و بینشهای گذشته ما بوده است.
نمک و ملح و کلرید سدیم و... همگی یک معنا دارند. ترکیبی از یک فلز قلیایی و یک غیرفلز قوی و فعال، با رنگ و طعم و خواصی مشخص؛ اما توسعهیافتگی و مدرنیته و صنعتی شدن و... اینگونه نیستند. از دموکراسی و جمهوریت گرفته تا تقسیم قوای سهگانه و بیمه و بانکداری و بورس و ازدواج سفید و... بخشهای عمده، اساسی، تأثیرگذار و مهمی از مدرنیته، گاهی هیچ ربطی به تکنولوژی مدرن و صنایع جدید ندارند و گاهی بخش اندکی از آنها وابسته به فناوریهای جدید بوده است. در بسیاری از موارد دیگر نیز واقعاً نمیتوان تعیین کرد کدام یک تقدم داشتهاند و کدام تأخر؛ مثلاً کشور انگلیس تا به امروز هم هیچگاه به صورت واقعی و جدی نظام سیاسی خود را تبدیل به جمهوریت نکرده، اما قطعاً از پیشگامان توسعهگرایی صنعتی یا تجربهگرایی فلسفی بوده است.
همانطور که نسبت دولتهای ظاهراً سکولار امریکا با نهاد کلیسا و دین مسیحیت به هیچ وجه مشابه آن نسبتهایی نیست که مثلاً بسیاری از دولتهای اروپایی با نهادهای مذهبی داشتهاند. به عنوان مثال، بدون برخی از جلوههای بنیادگرایی دینی، حکومتهای امریکا حتی تا همین اواخر نیز نمیتوانستند با موج مارکسیسم جهانی، حتی در داخل کشور خودشان مقابله کنند. از ممنوعیت برهنه شدن زنان در سواحل دریایی گرفته تا ممنوعیت مصرف مشروبات الکلی و بسیاری از درونمایههای ماجرای مک کارتیسم و... یا صهیونیسم مسیحی که شاید هنوز هم یکی از مهمترین بسترهای موضعگیری و رویکردهای سیاسی این کشور نسبت به قضیه فلسطین اشغالی است. (مسیحیانی که تصور میکنند بدون شکلگیری دوباره یک دولت یهودی در اراضی فلسطین ظهور و بازگشت حضرت مسیح(ع) اتفاق نخواهد افتاد...)
تا اینجا کم تا زیاد، مختصر اشارههایی به وضعیت گذشته تا امروز جریان موسوم به توسعهگرایی داشتهایم. راجر تریگ نویسنده کتاب «فهم علم اجتماعی» طرح اردک- خرگوش را مثال میزند که توضیح بدهد مبانی فکری و پیشداوریهای ما چگونه ممکن است در فهم ماهیت هر تجربهای بشدت اثرگذار باشد؛ طرحی که در آن واحد، هم ممکن است خرگوش دیده شود و هم اردک، اما عملاً و واقعاً هیچکدام از آنها نیست. اشارههای کوتاه ما به تاریخ مدرنیته و مخصوصاً شرایط فعلی حاکم بر کشور خودمان شاید در حد طرح وارهای شبیه به همین اردک- خرگوش باشد که با آن نتوان شکل واقعی نمایی دور از آینده را ترسیم کرد، اما چیزهایی را شاید بتوان حدس زد. شیعه معتقد است ظهور از مکه آغاز میشود. با این حساب میتوان توقع داشت که در آینده، حداقل بخشهایی از توسعهگرایی دوباره به خاستگاه اولیه خودش بازگردد یا بخشهای دیگری از آن، از نو کلید بخورد چون اگر بپذیریم تمدن اسلامی نقش مهمی در ریشههای رنسانس و توسعه تکنولوژی مدرن داشته است، نمیتوان انکار کرد که متفکرین و دانشمندان ایرانی تبار مهمترین نقش را در تمدن اسلامی مذکور داشتهاند.
ما ایرانیها از جنبش تنباکو گرفته تا نهضت مشروطه، در تاریخ معاصر نیز همواره یکی از پیشگامان تحولخواهی در خاورمیانه بودهایم؛ مثلاً نخستین کشوری که نفت را ملی اعلام میکند و در همین ماجرا مقابل بسیاری از قدرتهای جهان میایستد، ما بودهایم. کشور ایران هیچگاه از نظر پزشکی، داروسازی، تولید علم و فناوری، صنایع دفاعی و... در چنین جایگاهی که امروز ایستاده، نبوده است. یازده برابر استاندارد جهانی تولید علم داشتن و پیشگامی در تکنولوژیهای هستهای و نانو و سلولهای بنیادی و زیست فناوری و صنایع موشکی و ساخت و تولید پهپاد و موارد متعدد دیگر؛ اما برای فاصله گرفتن از احساسات فاشیستی، میتوان سؤال اصلی را اینگونه مطرح کرد: اگر بر سر ادعای واهی تضاد تفکر دینی و توسعهیافتگی دوباره وقت تلف نکنیم، مهمترین شباهتها و تفاوتهای الگوی توسعه دینی و غیردینی شامل چه مواردی است؟ دستکم از آغاز دوران صد ساله نهضت مشروطه تا تمام سالهای دوران پهلوی اول و دوم که اوج غربگرایی در ایران محسوب میشود، اکثر شواهد حکایت از تشدید فاصله ما و غرب از نظر تکنولوژی و رشد صنعتی دارند؛ اما امروز تقریباً بیست سال است که پیشخوان تقابل ما و قدرتهای غربی پروندهای است به نام تکنولوژی هستهای و غنیسازی؛ یعنی یک موضوع کاملاً علمی و فناورانه و صنعتی. اگر توان موشکی و صنایع دفاعی را نیز اضافه کنیم، این سؤال پیش میآید که اگر واقعاً سلسله قاجار با انقلاب دینی منقرض میشد، نه یک نظام پادشاهی مجدد و دستنشانده به نام پهلوی، آیا ارتشهای روس و انگلیس میتوانستند در کمتر از چند ساعت کل بخشهای وسیعی از شمال و جنوب کشور را کاملاً تصرف کنند و گذشته از ویرانیهای حاصل از بمباران هوایی و به توپ بستن بنادر و کشتار هزاران سرباز و... باعث بروز قحطی و مرگ نیمی از جمعیت ایران شوند؟ بیست سال است که پنج قدرت اصلی جهان به بهانه موضوع تکنولوژی هستهای، در حال مذاکره با جمهوری اسلامی هستند؛ اما در پایان جنگ جهانی دوم، سه ابر قدرت روس و انگلیس و امریکا حتی حاضر نشدند پنج دقیقه به پادشاه ایران (در خود پایتخت ایران!) وقت ملاقات، آن هم فقط جهت خوشامدگویی (به نشانه میهماننوازی) بدهند! (میگویند پادشاه ایران در سالن انتظار حتی نمیدانست با چه کسی باید صحبت کند و وقت ملاقات بگیرد؟! یعنی سران آن سه کشور حتی وقت نمیگذاشتند که بگویند بیخود کردهای که بخواهی وقتمان را بگیری! به عبارت دیگر، درخواست ملاقات پادشاه ایران - که میلیونها نفر از نفوس کشورش در این جنگ، بدون اینکه یک گلوله به هیچ سمت شلیک کرده باشند، هلاک شده بودند - حتی ارزش رد کردن هم برایشان نداشت!)
ساسانیان احتمالاً نخستین حکومتهایی بودهاند که یک دین مشخص را در تمام قلمرو امپراطوریشان به رسمیت شناختهاند و با همین کار توانستند یکپارچگی ملی خود را حفظ کرده و تا مرزهای قبلی پادشاهان هخامنشی مجدداً کشورگشایی کنند. این دقیقاً همان گزینهای بود که بعدها امپراطوری روم نیز آن را در مورد مسیحیت اجرا کرد. در همین دوره، ایران یکی از مراکز اصلی رشد و تقویت مسیحیت در جهان نیز بود. عجیب اینجاست که این مردم، در تمام طول قرنها و هزارههایی که تاریخ از آنها خبر میدهد، هیچگاه مشرک نبوده و به بتپرستی روی نیاوردهاند. در تاریخ این سرزمین هرگاه تفکر دینی تقویت شده، با رشد تمدنی و حتی تقویت فرهنگ و ادبیات همراه بوده است. (مثلاً علاقه و استفاده از شعر در محاورات معمولی یا به صورت ضربالمثل و غیره، آنگونه که در بین ما ایرانیان رایج است، در هیچ فرهنگ و تمدن دیگری دیده نمیشود!) و هرگاه مواردی چون مانیگرایی و مزدکیسم و غیره باعث تضعیف دیانت رسمی شدهاند با فروپاشی و تضعیف تمدنی همراه بودهایم.
مردمی که شاعرانشان معتقدند «بنی آدم اعضای یکدیگرند / که در آفرینش ز یک گوهرند...» آیا برای ایجاد تساهل و تسامح بیشتر و تکثرگرایی مثبت، مثلاً نیازی به سکولاریته دارند؟! آیا تمامی این موارد حکایت از این دارند که احیای مجدد تفکر دینی در این سرزمین از احیای دوباره قدرتی توسعهیافته در سالهای آینده خبر میدهند؟ دستکم در دو دهه اخیر شواهد متعدد بسیاری برای این احتمال وجود دارد، اما پاسخ دادن به تمامی این پرسشها بدون ارزیابی ظرفیتها و قابلیتهای تفکر دینی و بویژه اسلامی و شیعی، برای آغاز، تقویت و تداوم توسعهیافتگی ممکن نیست. قطعاً نخستین گام در این مسیر بازتعریف توسعه و توسعهگرایی با توجه به مبانی دینی است؛ زیرا نباید فراموش کنیم که ضدیت و دشمنی بسیاری از پیروان مدرنیته غربی با کلیسای قرون وسطایی، دقیقاً به خاطر مقایسه آن با توفیقات، قابلیتها و امتیازهای موجود در تمدن اسلامی بود...
شاید در مجالی دیگر، با فرض اینکه بسیاری از این مقدمات تکمیل شده باشند، فرصت شود که توضیح بدهیم چرا مواردی چون حجاب، از نظر سبک زندگی خانوادگی و اجتماعی و نهایتاً، الگوی توسعهیافتگی و تمدنسازی اهمیت فوقالعادهای دارند یا چه انحرافاتی در صدر اسلام موجب میشود که پرداختن به «جزئیات» (مخصوصاً از نظر سیاسی!) هزینههای سنگینی داشته باشند و در قرنهای بعدی، صرفاً «کلیگرایی»هایی چون فلسفه و عرفان و ادبیات فقط فرصت رشد داشته باشند؟ در غیر این صورت واقعاً بعید است متوجه شویم چرا از مخالفان داخلی انقلاب اسلامی گرفته تا تقریباً تمام دشمنان خارجی آن (چه مبتنی بر وهابیت و سلفیگری عربستانی و طالبانیسم باشند و چه سکولاریته غربی) نسبت به یک قانون معمولی (آن هم کاملاً سازگار با پیشینه فرهنگی تاریخی و ریشهدار این مردم) اینقدر حساسیت و عناد دارند!
یعنی باید ببینیم چه عواملی باعث میشود مواردی چون قانون حجاب و پرونده هستهای (یک موضوع کاملاً اجتماعی و فرهنگی در کنار یک مسأله کاملاً تکنولوژیک و فناورانه!) همزمان در کنار هم، تبدیل به اصلیترین خطوط جبهه تقابل مدرنیته موجود در جهان معاصر (پیوند الحاد غربی و ارتجاع عربی!) و توسعهیافتگی موعود در ایران امروز شدهاند؟ آیا در کنار هم قرار گرفتن همین موارد حکایت از یک الگوی جامع و ساختارمند در اینسو ندارند؟
اینجاست که میشود فکر کرد هنر و ادبیات چه نقشی در الگوهای توسعهیافتگی دارند یا باید داشته باشند و چقدر و چرا؛ و این وقتی است که خود به خود، اما روشمند و با جهتیابی روشن، وارد بسیاری از جزئیات شده باشیم...