فرار از واقعیت
نقدی بر مجموعهداستان املاک رابینسون نوشته حامد حبیبی
مونا محمدنژاد
روزنامهنگار
انسان امروز در مواجهه با سپاهیان زرهپوش اخبار و مظاهر دنیای معاصر بهمثابه گالیوری است در بند آدم کوچولوها که میاندیشد این بندهای کوچک و بیاعتبار نمیتوانند او را به اسارت درآورند اما این گمان ناشی از بیماری شناختی است و آدمی را همین ناچیزانگاری میتواند به سقوطی بزرگ رهنمون شود. از پس این همه، انساننویس است که میرهد؛ آن هم نویسندهای که خود را با انواع سلاحها اعم از طنز و فلسفه به مدد گلولههایی از جنس کلمه و زبان تجهیز کرده و با این مظاهر رویاروی میشود.
در چشمانداز داستاننویسی معاصر ایران، نام حامد حبیبی مترادف است با نگاهی خاص به اضطراب انسان امروزی. او از اولین کتابهایش ـ از «ماه و مس» گرفته تا «بودای رستوران گردباد» ـ همواره نویسندهای بوده که از سطح زندگی روزمره عبور میکند تا به باطن رنج و تهیبودگی انسان نزدیک شود. حالا در «املاک رابینسون»، به نقطهای رسیده است که مرز میان واقعیت، خیال و هذیان از هم فرومیپاشد.
در بیستوسومین و بیستوچهارمین دوره جایزه مهرگان ادب، «املاک رابینسون» مجموعهداستانِ حامد حبیبی، کتابی که نه فقط یک مجموعهداستان، که نشانهای از بازگشت ادبیات به دغدغههای درونی انسان است بهعنوان یکی از مجموعههای برگزیده این جایزه معرفی شد.
این کتاب شامل 10 داستان کوتاه است که هر یک از منظری متفاوت اما در یک اتمسفر مشترک، نوشته شدهاند: جهانی که در آن انسانها مدام در حال گریزند. گریز از خویش، از دیگری، از اشیا، از زمان و از هر آنچه زمانی برایشان معنایی داشته است. آدمهای حبیبی در این مجموعه، در پی پناهگاهی میگردند که دیگر وجود ندارد. آنها در پی نجاتاند اما نجات از چه؟ از همان چیزی که روزگاری آن را زندگی مینامیدند.
«فرار»، تم مرکزی بیشتر داستانهاست. در داستانهایی چون «سفر» یا «نجاتیافته»، حرکت نه بهسوی مقصدی مشخص، بلکه تلاشی است برای محو شدن در بیمکانی. نویسنده بهدرستی نشان میدهد که فرار از جهان بیرون، در نهایت فرار از خویشتن است؛ و این فرار نه به رهایی، بلکه به تکرار میانجامد.
ذهنی در آستانه فروپاشی
اما «املاک رابینسون» فقط درباره انسانِ خسته نیست؛ درباره ذهنی است که در آستانه فروپاشی میکوشد معنایی تازه برای جهان بیابد. در داستانهایی چون «دوباره نگاه کن» یا «زمستانکش»، اشیا و عناصر بیجان نقشی زنده و گاه تهدیدآمیز مییابند. نویسنده با این تمهید، نسبت انسان و جهان را از نو میسنجد: اشیا دیگر در خدمت انسان نیستند، بلکه خود موجوداتی مستقلاند که در برابر او ایستادهاند. نگاه سرد و گاه سوررئالیستی حبیبی در این داستانها، یادآور نوعی ادبیات پستکافکایی است؛ جایی که کابوس با واقعیت در هم میتند و خواننده دیگر نمیداند کدام واقعیتر است.
در این میان، طنز در آثار حبیبی، نه در خدمت خنده بلکه در خدمت افشاگری است. او با استفاده از موقعیتهای به ظاهر پیشپاافتاده و زبان خونسرد و واقعنمای خود، جهانی را میسازد که در آن تراژدی و کمدی از هم جدا نیستند. لحظههایی در داستانها هست که خواننده میخندد اما همان خنده، چاشنی تلخی در خود دارد؛ گویی راوی با لبخندی بیحس و حال درحال فرورفتن در مردابی تاریک است. طنز حبیبی، طنزِ انکار نیست؛ طنزِ پذیرش است.
پذیرش پوچی، پذیرش بیپناهی، پذیرش شکست. او همانند بهرام صادقی، از طنز بهمثابه تیغی برای شکافتن واقعیت استفاده میکند. در بسیاری از داستانها، وضعیتهای پوچ و تکرارشونده، با لحنی سرد و حتی گزارشگونه توصیف میشوند و همین بیهیجانی روایت، خود بدل به طنزی گزنده میشود. طنز در این کتاب، نه در شوخیهای کلامی، بلکه در تضاد میان رفتار و معنا شکل میگیرد؛ جایی که راوی از فروپاشی ذهنش با آرامش حرف میزند، یا وقتی شخصیتها با جدیتی خندهدار دنبال معنایی میگردند که از اساس از میان رفته است.
زبان در «املاک رابینسون» ساده و شفاف آغاز میشود، اما هرچه پیشتر میرویم، از روایت خطی فاصله میگیرد و به سمت جریان سیال ذهن و گسست زمانی حرکت میکند. این تغییر لحن آگاهانه است؛ در جهانی که زمان معنایش را از دست داده، روایت هم باید شکسته شود. برخی از داستانها، مانند «زمستانکش»، عمداً از ساختار قصهگو دور میشوند و به بیانیهای ذهنی و شاعرانه نزدیک میشوند. در اینجا، حبیبی بیش از هر زمان به شعر نزدیک میشود؛ به زبان فشرده و نمادینی که گویی برای گفتنِ نگفتنیهاست: «چرخید به سمت میز گرد وسط هال. هر وقت میهمان داشت این میز ششنفره میشد. وقتهایی که خودش بود دو صندلی اضافه را کنار پنجره میگذاشت، جوری که انگار صندلیها از پنجره چشم به کوچه دوختهاند تا ببینند کی آن دو سوار غبارآلود از راه میرسند.»
در میان 10 داستان کتاب، دو روایت -«نجاتیافته» و «کاشف فاصله دور»- همچون دو قطعه از یک پازل عمل میکنند. نشانههای مشترک میان آنها، نوعی وحدت پنهان به مجموعه میبخشد؛ گویی راویها از جهانی واحد میآیند اما در زمانهای مختلف گرفتار شدهاند. این تکرار و بازگشت، استعارهای از چرخش بیپایان انسان در دایره رنج است.
از منظر مضمونی، «املاک رابینسون» به مسأله هویت و فروپاشی ذهن در جامعه مدرن میپردازد. شخصیتها میان واقعیت و رویا سرگرداناند؛ گویی هیچکدام نمیدانند کجای جهان ایستادهاند. نویسنده با هوشمندی، این سرگشتگی را نه ضعف که جوهره انسان معاصر معرفی میکند. در جهانی که معنای ثابت از میان رفته، تنها چیزی که باقی مانده تردید است: «موقعیتهای ناشناخته ما را به آنچه هستیم نزدیکتر میکند. در مسیرهای تکراری هرروزه است که خود را گم میکنیم. دریا مدام به ریلهای قطار نزدیک و از آن دور میشد. گاهی خود را پشت تپههایی که بر آنها چمن سبزی روییده بود مخفی میکرد اما میدانستی آنجاست و دوباره به نزدت خواهد آمد.»
با وجود زبان شاعرانه و ساختار گاه پراکنده داستانها، کتاب در مجموع تصویری منسجم از روح زمانه ارائه میدهد: زمانهای که در آن، عشق، دوستی و ایمان، دیگر تکیهگاه نیستند. در داستان «همه آنها»، دروغ و خیانت نه یک حادثه اخلاقی، بلکه نشانه وضعیت عمومی بشر است؛ وضعیتی که در آن، هرکس ناگزیر است برای بقا نقش بازی کند.
حبیبی در این اثر بیش از پیش از سنتهای داستاننویسی کلاسیک فاصله گرفته است. او نه به دنبال روایت قصه، بلکه به دنبال ساختن جهانی تازه است؛ جهانی که از درون ذهن آدمی آغاز و به کابوس بدل میشود. از همین روست که برخی ممکن است از ابهام و گنگی داستانها گلایه کنند اما این گنگی بخشی از حقیقت جهان اوست: «من آن قدر زبان آنها را نمیفهمیدم که بتوانم... که بخواهم... که جرأت کنم حرف بزنم. میرفتم و میآمدم و حتی برای حرف نزدن هم دلشوره داشتم؛ حرف نزدن با فروشنده، با مسئول ساختمان، با متصدی بانک، با آدم فنی ساختمان که یکبار آمد ببیند چرا از سقف واحد من صدا میآید. البته نه او فهمید که من در این خانه چه مشکلی دارم، نه من توانستم از باز و بسته شدن دهانش بفهمم منشأ صدای مداوم خانه چیست؛ انگار کسی تیلهای را از ارتفاع رها میکرد و تیله تا توقف کامل روی کف واحد بالایی من به زمین میخورد و بلند میشد و هرچه به آخر نزدیک میشد -آنطور که تیلهها عادتشان است- تندتر صدا
میداد. انگار میخواست چیزی به تو بگوید و چون نمیفهمیدی آن را تندتند تا لحظهای که بیحرکت میشد تکرار میکرد.»
روایت شخصیتهای تنها
«املاک رابینسون» را میتوان نقطه بلوغ نویسنده دانست؛ جایی که او از تقلید و تأثیرپذیری عبور کرده و به صدای خاص خود رسیده است؛ صدایی که میان ادبیات فلسفی و تجربه زیسته انسان معاصر پلی میزند. در این کتاب، انسان نه در برابر جامعه یا تاریخ، بلکه در برابر خودش شکست میخورد.
حامد حبیبی در امتداد مسیر بهرام صادقی، وارث همان نگاه طنزآلود و عبثگرایانه به زندگی روزمره است. هر دو با نثری به ظاهر ساده و بیپیرایه، جهانِ شخصیتهای تنها و حاشیهنشینی را روایت میکنند که درگیر ترسهای نامرئی و پوچیهای هویتی هستند. همانطور که صادقی در «سنگر و قمقمههای خالی» طنز سیاه را چون تیغی برای شکافتن واقعیت به کار میبرد، حبیبی نیز در اثری چون «املاک رابینسون» از طنز به مثابه سلاحی برای مواجهه با موقعیتهای عجیب و در عین حال پیشپاافتاده زندگی مدرن بهره میجوید. اگر صادقی را یکی از بنیانگذاران داستان کوتاه مدرن فارسی بدانیم، حبیبی را میتوان ادامهدهنده هوشمند همان مسیر دانست؛ نه به شکل تقلیدی، بلکه در امتداد همان نگاه و
جهانبینی.
در نهایت، «املاک رابینسون» بیش از آنکه مجموعهای از داستانهای کوتاه باشد، مجموعهای از مواجهههاست: مواجهه انسان با تنهایی، با بیمعناییاش و با خودش. حبیبی در این اثر نه صرفاً روایتگر، بلکه خالق جهانی تازه است؛ جهانی که در آن هر چیز در حال فروپاشی است اما همین فروپاشی است که ما را به ادبیات نیازمند میکند. و طنز، در این میان، آخرین پناهگاه انسان است؛ پناهگاهی که اگرچه از جنس خنده است، بوی غم میدهد.

