احمدحسین باقری(افشردی) از جزئیات خانواده، تربیت و ویژگی‌های شخصیتی برادران شهیدش می‌گوید

رمز و راز باقری‌ها

در دل تاریخ پرتلاطم انقلاب اسلامی ایران، نام‌هایی چون حسن باقری و محمد باقری همچون ستارگان درخشان می‌درخشند؛ حسن باقری، نابغه جنگ و مغز متفکر اطلاعات عملیات سپاه پاسداران، از همان روزهای نخست دفاع مقدس، نقشی کلیدی در طراحی عملیات علیه ارتش رژیم بعث ایفا کرد. او که روزنامه‌نگار بود با تشکیل سپاه، واحد اطلاعات و عملیات را بنیان گذاشت. در جنگ تحمیلی، عملیات‌های بزرگی چون بیت‌المقدس (آزادسازی خرمشهر) و والفجر مقدماتی را طراحی و هدایت کرد. محمد باقری، برادر کوچک‌تر نیز راه حسن را ادامه داد. با آغاز جنگ، به جبهه خوزستان رفت و در کنار برادر بزرگ‌تر، نقشی مهم در اطلاعات عملیات جنگ بر عهده گرفت و پس از شهادت حسن نیز عهده‌دار مسئولیت برادر شهید شد. محمد نه تنها جنگجو، بلکه دانشمندی نظامی بود؛ پس از دفاع مقدس، در ارکان نظامی و ستاد کل نیروهای مسلح مسئولیت‌های مهمی بر عهده گرفت و از سال ۱۳۹۵ تا شهادتش در ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، ریاست ستاد کل نیروهای مسلح را عهده‌دار بود. حسن باقری در ۹ بهمن ۱۳۶۱، حین شناسایی در منطقه فکه، بر اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید؛ شهادتی که پیش از عملیات والفجر رخ داد و جبهه را عزادار کرد. محمد باقری نیز در ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، در حمله‌ رژیم صهیونیستی به خاک کشورمان به شهادت رسید و نامش در حافظه تاریخی مردم ایران جاودانه شد، مثل حسن باقری. متن پیش رو، گفت‌وگوی «ایران» با برادر سوم خانواده باقری است. احمدحسین باقری سومین پسر خانواده پرافتخار باقری، از دو برادر شهیدش، حسن و محمد، سخن می‌گوید و با جزئیات از خانواده، تربیت و ویژگی‌های این دو قهرمان دفاع مقدس روایت می‌کند. او داستان زندگی آن‌ها را از کودکی تا شهادت، با تأکید بر نقش خانواده و محیط مذهبی به تصویر می‌کشد.

علی عوض‌خواه
گروه سیاسی

اول؛ همه چیز از ریشه است
احمدحسین برای ورود به بحث، به ریشه‌های خانوادگی سرداران شهید باقری می‌پردازد و درباره خانواده‌شان می‌گوید: «خانواده شهیدان باقری یک خانواده کاملاً مذهبی بوده است. یک پدر که متصدی تأمین نان حلال است و یک مادر که علی‌رغم اینکه سواد نداشته است، در 17 سالگی از تبریز آمده است تهران.»
او ادامه می‌دهد: «حتی یک کلمه فارسی بلد نبوده صحبت کند. اما با اینکه آذری‌زبان بودند و متولد خود تبریز بودند، الان شما با مادر من صحبت کنید، متوجه نمی‌شوید که آذری‌زبان است. به هیچ عنوان.»
برادر سرداران شهید باقری از انتخاب مادر برای صحبت به فارسی با فرزندانش می‌گوید: «و با ماها نیز از اولی که خودمان را پیدا کردیم و حرف زدن یاد گرفتیم، مادر با ما فارسی صحبت کرده است. دلیلش هم این بوده که خودش به ما می‌گفت که من می‌دیدم روزی را که شما می‌خواهید در جامعه فارسی‌زبان کار کنید و فعالیت کنید و زندگی کنید.» این آینده‌نگری مادر شگفت‌انگیز بود: «یعنی آن موقع که این خانم، یک خانم بیست‌ساله‌ای بوده و مادر یک فرزند، بعد دو فرزند و نهایتاً چهار فرزند بوده، آن موقع به این چیزها فکر  می‌کرده است.»
احمدحسین از تلاش مادر برای یادگیری هم می‌گوید: «مادرم از وقتی می‌آید تهران، درس می‌خواند. 5 کلاس یا شش کلاس. به حدی که نیاز داشته است می‌رود مدرسه.» او از ذهن روشن مادرش تعریف می‌کند: «اما آنقدر فکرش روشن بوده و باز بوده که خواهرم قبل از پیروزی انقلاب اسلامی لیسانس گرفته بود. در آن دورانی که هر دختری نمی‌توانست چنین تحصیلاتی داشته باشد.» برای مقایسه، او از خانواده‌ای دیگر یاد می‌کند: « ما یک فامیل نزدیک داشتیم که در یک سال سه دانش‌آموز خانواده باهم رفوزه شدند. معلوم می‌شد که آنجا کسی به درس خواندن خیلی اهمیتی نمی‌دهد.» او توضیح می‌دهد: «این را از این باب گفتم که ذهن شما به تفکر روشن مادرم نزدیک شود. این از بحث تحصیلات.»
 
دوم؛ تربیت بی‌حسرت
احمدحسین تفاوت نقش پدر و مادر در تربیت فرزندان را این‌گونه شرح می‌دهد: «شاید پدرم خیلی کاری نداشت که چه کسی کلاس چندم است. اما مادرم خیلی حواسش جمع بود.» او از وضعیت مالی خانواده می‌گوید: «یک خانواده از لحاظ مالی تقریباً متوسط به پایین بودیم. اما طوری بزرگ شدیم که هیچ زمانی حس نکردیم که یک چیزی دلمان می‌خواست، اما پدر و مادر برای ما تهیه نکردند.»
او داستانی از دکتر گلزاری، دوست شهید حسن باقری، نقل می‌کند: «داخل پرانتز عرض کنم. یک وقتی یک آقای دکتر گلزاری نامی بود که دکترای روانشناسی بود و با شهید حسن خیلی رفیق بود. به من گفت که سال 62 در یکی از مدارس غیرانتفاعی جنوب تهران معلم بود و درس می‌داد. اینها یک اردوی یک‌روزه برگزار کردند که دانش‌آموزان همه از خانواده‌های بازاری بودند و همه وضعشان خوب بود. ما که البته زورمان نمی‌رسید که برویم آنجا ثبت‌نام کنیم. می‌گفت آخر وقت اردو پرتقال آوردند و اینها که همه در خانه‌هایشان پرتقال‌های درشت شیرین بمی بود، من تعجب می‌کردم که اینها چرا به سمت جعبه‌های پرتقال حمله می‌کنند.» با ذکر این خاطره، احمدحسین توضیح می‌دهد: «متوجه شدید منظورم چیست؟ به چه دلیل این گوشواره را کنار این بحث مطرح کردم؟»
با ذکر این خاطره، احمدحسین نتیجه تربیت خانوادگی‌شان را این‌گونه بیان می‌کند: «مادر من ماها را طوری تربیت کرده است که تقریباً حسرت هیچ چیزی به دلمان نمانده بود زمانی که وارد عرصه اجتماع شدیم. هر سه برادر این‌طور بودیم. حسرت چیزی را نداشتیم.» این تربیت تأثیر عمیقی بر حسن و محمد گذاشت: «این باعث شد زمانی که در مسند مسئولیت‌های سنگین قرار گرفتند، چه شهید حسن و چه شهید محمد، برای رسیدن به هیچ مسند بالاتری حرص نزدند. این بستر خانواده بود.» 
سوم؛ محله هم مهم است
پس از خانواده، نوبت به محیط محل زندگی می‌رسد. احمدحسین از محله مذهبی‌شان می‌گوید: «محله زندگی ما هم تقریباً یک محله مذهبی‌نشین بود. پایین میدان امام حسین(ع) هیأت فراوان است. الان هم معمولاً دهه اول آنجا می‌رویم.» این محیط به تقویت باورهای مذهبی کمک کرد: «این باعث شد که خب همین یک ریشه مذهبی جهت پیدا کند.»
او از مسجد نزدیک خانه و تأثیر آن سخن می‌گوید: «در کنار این مسجدی که نزدیک خانه ما بود، چند نفر آدم عاقل و فهمیده و با علم و دانش در مسجد حضور داشتند. مثلاً مهم‌ترین آدم مسجد آیت‌الله موسوی خلخالی بود که ایشان باعث شد که کتابخانه مسجد تشکیل شود.» احمدحسین اهمیت این کتابخانه را اینطور توضیح می‌دهد: «الان شما به ذهنتان می‌آید که خب یک کتابخانه عادی است دیگر. اما این کتابخانه در دهه 40 راه افتاد.»
 
چهارم؛ عشق حسن و محمد به مطالعه
بخش بعدی گفت‌و‌گو به علاقه برادران شهید باقری به مطالعه اختصاص دارد. احمدحسین ابتدا از علاقه محمد به مطالعه می‌گوید: «من هر موقع یادم می‌آید، شهید محمد حتی در مسافرت‌های خودمانی که می‌رفتیم مشهد، یا اطراف تهران به باغچه یکی از فامیل‌ها می‌رفتیم، حاجی دو ساعت وقت اضافه پیدا می‌کرد، می‌دیدی که یک گوشه‌ای یک کتابی پهن کرده و مشغول مطالعه است. در همه زمینه‌ها.» او مثالی می‌زند: «مثلاً در ارتباط با حوزه تاریخ جنگ کتاب خیلی خوانده بود. یک وقتی برای من تعریف می‌کرد و من هم تعجب کردم. گفت یک کتابی وجود دارد درباره زندگی بخش نظامی هیتلر، نوشته شده به نام رایش سوم. یک روز به من گفت که من رایش سوم را دو مرتبه خوانده‌ام. البته بعد از جنگ بود. 600 صفحه کتاب خوانده بود.»
احمدحسین تأثیر مطالعه را این‌گونه شرح می‌دهد: «یک مثال بزنم. فرض کن من استاد دانشگاه هستم. می‌گویید که بیا یک جا صحبت کن. من سه چهار دقیقه مطالعه می‌کنم و می‌آیم چهار ساعت صحبت می‌کنم. یا اینکه من بروم سه ساعت مطالعه کنم و بیایم یک ربع صحبت کنم. قطعاً در وضعیت دوم راندمان بهتری خواهم داشت. حرف‌های قشنگ‌تر و حرف‌های مهم‌تری خواهم زد.» او می‌گوید که «این عادت حسن بود و از شهید حسن بقیه یاد گرفتند.»
احمدحسین برای تأکید بیشتر، به روزهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی گریزی می‌زند: «بسیاری از بچه‌مسلمان‌ها قبل از انقلاب همه یک بار از لحاظ روحی تحریک می‌شدند که بروند و طلبه شوند. قبل از انقلاب خیلی رسم بود. می‌رفتند و بعد بعضی‌ها ادامه می‌دادند و برخی هم می‌دیدند که با خلق‌وخویشان جور درنمی‌آید.» او درباره حسن می‌گوید: «قبل از انقلاب شهید حسن، یک سری کلاس‌های این‌طوری را در یکی از حوزه‌های علمیه‌  اطراف میدان خراسان تهران رفته بود. یک کتابی دارند اولش درباره صرف و نحو است. به اسم جامع‌المقدمات. این را رفته بود خوانده بود در کنار بحث خبرنگاری.»
این تجربه به حسن کمک کرد: «یک مأموریت به او خورده بود لبنان در تابستان 1359. آنجا رفته بود بین عرب‌های لبنان گیر افتاده بود که هیچ‌کسی فارسی بلد نیست. این هم انگلیسی بلد نبود. از آنجا برگشت، دو سال بعد من در عملیات فتح‌المبین دیدم با افسر عراقی که اسیر شده بود عربی کامل و محاوره راحت صحبت می‌کند با او.»
او نتیجه می‌گیرد: «اینها میوه‌های یک مسجدی است که کتابخانه دارد، معلم خوب دارد، آدم فهمیده دارد. اثر مسجد در تربیت آدم‌هایی که در نسل‌های بعدی به درد کشور می‌خورند.»
پنجم؛ باز هم خانواده
احمدحسین تأکید می‌کند: «پس اول شد خانواده. که خانواده از همه مهم‌تر است و خمیرمایه شخصیت در خانواده شکل می‌گیرد.» او تفاوت خانواده‌شان را با دیگران مقایسه می‌کند: «اما خب خانواده‌هایی قدیم بودند و حالا هم هستند. مثلاً مادر خانواده نگران این باشد که بچه‌اش سطح تحصیلی‌اش افت نکند، تا اینکه مادر خانواده رادارش این چیزها را نگیرد. رادار مادر خانواده همه‌اش این را بگیرد که این مبل‌ها کهنه شده است. مثلاً این ظرف و ظروف کهنه شده است.» او از مادرشان تعریف می‌کند: «مادر ما اصلاً در این فازها نبود. هرچند به‌عنوان یک زن تبریزی خانه و ‌زندگی‌اش همیشه منظم و مرتب بود. با اینکه ما یک خانه خیلی معمولی سی‌سال‌ساخت در میدان خراسان داشتیم.»
با این توضیحات، او توصیه‌ای برای مخاطبان دارد: «چشمه اول برای تربیت یک نفری مثل شهید حسن باقری مثل شهید محمد باقری خانواده است. اگر مقداری به این نکات دقیق نگاه کنید، به درد زندگی‌های خودتان می‌خورد.» او از دقت مادر در انتخاب دوستان فرزندان می‌گوید: «مثلاً ما از وقتی چشممان را باز کردیم، در مدرسه رفتن‌ها، دانشگاه رفتن‌ها، اردوها، من هیچ‌وقت نشد به مادرم بگویم که می‌خواهم به اردو بروم، و او بگوید که نه نمی‌شود. اما مادر ما مثل یک رادار نامرئی همیشه رفیق‌های ما را اسکن می‌کرد. این با چه کسی رفت‌وآمد می‌کند.»
در ادامه گفت‌و‌گو، احمدحسین به نظم و مسئولیت پذیری حسن و محمد می‌رسد. احمدحسین ابتدا از نظم مادر می‌گوید: «مادر من یک آدم بسیار منظم بود و همین قضیه باعث شد شهید حسن در زمان جنگ بسیار آدم مسئولیت‌پذیری باشد.» او توضیح می‌دهد: «و شاخص مسئولیت‌پذیری هم در رزمندگان اول جنگ این بود که اگر کسی می‌آید پای این کار، باید بایستد. این نیست که من سه ماه آمدم و خب حالا می‌خواهم بیست روزی بروم سراغ خانواده و استراحت کنم. از این خبرها نبود. چون می‌دانستند اهمیت موضوع چیست.» 

ششم؛ ورود حسن به جنگ
احمدحسین درباره ورود حسن به جبهه می‌گوید: «شهید حسن از ابتدای جنگ رفته جبهه، به‌عنوان خبرنگار. البته شش  هفت‌ماه قبل از جنگ وارد سپاه شد، به‌عنوان نیروی اطلاعات. منتهی آن زمان کسی به اطلاعات عملیات و جنگ فکر نمی‌کرده است. چون جنگی نبوده است.» او از دقت حسن می‌گوید: «ذاتاً آدمی بود که نگاهش به موضوعات خیلی دقیق بود و این باعث شد همان شش‌ماهه اول جنگ این نیاز را حس کرد که جنگ نیاز به اطلاعات دارد.»
احمدحسین به این موضوع اشاره می‌کند که حسن تجربه نظامی نداشت: «دانشگاه جنگ ندیده بود. یک سرباز سال 56 بود، رشته زیرگروه کشاورزی، دامپروری در دانشگاه ارومیه رفت یک سال خواند و خوشش نیامد و رها کرد، آمد. آمد و رفت سربازی. با توجه به اینکه در مدت سربازی‌اش یک سرباز معمولی است، اطلاعات نظامی‌اش تقریباً صفر است. فقط در حد اینکه درجه‌ها را بشناسد.» اما او پایه‌های اطلاعات عملیات را بنا کرد: «می‌آید و با همین نگاه دقیق خود، شروع می‌کند پایه‌های اطلاعات عملیات جنگ را پایه‌ریزی می‌کند و خدا هم کمکش می‌کند.»
در اینجا احمدحسین به حدیثی که از آیت‌الله بهجت شنیده اشاره می‌کند: «اینکه اگر کسی اعتقاد و ایمان راسخی داشته باشد، خداوند کمک حالش خواهد بود.»
در ادامه، برادر، داستان فرار حسن از سربازی را تعریف می‌کند: «پیش از انقلاب امام دستور داده بود که سربازها سربازخانه‌ها را ترک کنند، سه روز بعد دیدیم که حسن آمد خانه. گفتیم غلام چی شد؟ گفت آقا گفته فرار کنید و ما هم آمدیم خانه.»


هفتم؛ حسن به روایت صیاد شیرازی
در این بخش از گفت‌و‌گو، احمدحسین خاطره‌ای از شهید صیاد شیرازی نقل می‌کند: «مثال حل‌شده عرض کنم خدمت شما، سال 1366 از دفتر شهید صیاد شیرازی تماس گرفتند خانه. آن موقع حسن شهید شده بود و حاج محمد هم جبهه بود. تماس گرفتند و گفتند صیاد می‌خواهد بیاید بازدید خانواده شهدا. مادر من اصرار کرد شام بیاید. شام آمدند.» او ادامه می‌دهد: «شهید صیاد نود درصد عکس‌هایش چهره بشاش و باز و بگو و بخند است و به منزل ما هم با همان فرم آمد. آمدند و یک خاطره‌ای گفتند که من نه قبل از آن شنیده بودم و نه بعد از آن. مستقیم از خود شهید صیاد عرض می‌کنم.»
او خاطره عملیات بیت‌المقدس را از زبان شهید صیاد شیرازی بازگو می‌کند: «مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس آزادسازی خرمشهر بود. دیدیم که وضعیت موازنه قوای کشور و قوای عراق حالت مساوی پیدا کرده و ما کمی خوش‌بین شدیم که خرمشهر را آزاد می‌کنیم. در جلسه گوش‌تاگوش فرماندهان ارتشی نشسته بودند که خیلی‌هایشان آمریکا دوره دیده بودند. و البته فرماندهان سپاه. از آقا محسن گرفته تا پایین‌تر. گفتم من به‌نظرم می‌رسد فلان پلی که روی کارون در خرمشهر است را خراب کنیم، تا آنقدر تانک و نفربر و خودرو مکانیزه و نفر و تجهیزات را بتوانیم غنیمت بگیریم. به دردمان می‌خورد.»
احمدحسین ادامه می‌دهد: «صیاد تعریف کرد که شهید حسن مقابل من نشسته بود و جوابش آماده بود تا من جمله‌ام تمام شود. گفت که جناب سرهنگ به‌نظر می‌آید شما ذوق‌زده شده‌اید. حسن گفت که ما بر اساس شناسایی‌هایی که از قبل رفتیم و اطلاعاتی که داریم اگر چهار گردان زرهی از آن طرف با دو تیپ پیاده از این طرف و... اگر به عقلشان برسد و دست‌به‌دست هم بدهند و ما را از فلان موضع در جبهه تحت فشار قرار دهند، آن موقع احتیاج ما به این پل بیش از عراقی‌ها خواهد بود. من فکر کردم و دیدم این جوان حرفش حساب است و گفتم شما درست می‌گویید.»
 
هشتم؛ دقت حسن در شناسایی
با نقل این خاطره از شهید سپهبد صیاد شیرازی، احمدحسین از دقت حسن در شناسایی می‌گوید: «کسی که می‌رود پشت خط عراق را می‌بیند و بعد می‌آید حرف می‌زند را دیگر نمی‌توانی به او بگویی که نه تو خواب دیده‌ای و پشت فلان خط آنقدر تانک بوده یا نبوده است.» او می‌افزاید: «شهید حسن بیش از 5 هزار اسلاید عکس از شناسایی‌های خود داشت.»
احمدحسین ویژگی‌های حسن را این‌گونه توصیف می‌کند: «درباره ویژگی‌های شخصیتی شهید حسن به‌عنوان یک استراتژیست برجسته در دفاع مقدس، اول اینکه حسن یک آدم اعتقادی است. یک وطن‌پرست اعتقادی است که اگر جایی لازم باشد که جانش را هم بدهد، می‌دهد و می‌داند برای چه این کار را می‌کند. دوم اینکه باید یک نیروی پای کار باشد.»
برادر از مرخصی‌های کوتاه حسن می‌گوید: «شاید باورتان نشود، بیشترین مرخصی که در 28 ماه و 9 روز از استارت زمان جنگ استفاده کرد، چهار روز و آن هم مربوط به ازدواجش در تهران است.» حتی در این مدت، حسن مشغول کار بود: «عین چهار روز را هشت صبح تا 7 بعد از ظهر در ستاد مرکزی سپاه پیگیر مطالبات نیرو و امکانات و... بود. چون فرمانده بود.»
احمدحسین به یک مرخصی هفت روزه هم اشاره می‌کند که حسن مجروح شده بود: «بعد، یک هفته هم دوران نقاهت مربوط به مجروحیتش بود که پزشک گفته بود یک ماه باید در خانه استراحت کنی، به غیر از یک هفته‌ای که در بیمارستان بود. در یک سانحه‌ای پشت خط مقدم، آن هم به دلیل دو شب بی‌خوابی، پیشانی‌اش شکافته بود و بخیه زده بودند.»
علامت آدم پای کار چیست؟ احمدحسین با ذکر این خاطره که حسن همان هفت روز را هم در نهایت با کشیدن بخیه در حمام خانه به اتمام رساند تا عازم جبهه شود، پاسخ می‌دهد: «آدم پای کار یعنی اینکه دلش می‌تپد برای انجام آن چیزی که حتی در سازمان سپاه مکتوب نکردند که بگویند وظیفه شما این است و باید در جبهه باشید. یک همچین شخصیتی به درد کشور می‌خورد.»
او ویژگی‌های لازم را برای پای کار بودن برمی‌شمرد: «پس اول اینکه یک آدمی باید باشد که آدم دقیق باشد. مال این کار باشد. آدم ذاتش باید دقیق باشد و بفهمد که دنبال چیست. اگر وارد اطلاعات عملیات می‌شود، آدمی که ذاتاً باهوش و دقیق است، یک چیزهایی را به‌طور اتوماتیک نشان می‌دهد. مثل کارآگاه‌ها.»

نهم؛ فکرهای بزرگ حسن
احمدحسین باقری در ادامه گفت‌و‌گوی خود، از فکرهای بزرگ حسن می‌گوید: «اطلاعات عملیات را که پایه‌گذاری می‌کند فکرهای بزرگی در سرش است. از فرماندهان سپاه برای من تعریف کرده‌اند که سال 61 به یک نفری گفته که تو بایستی بروی سراغ نیروی دریایی. آن موقع استارت نیروی دریایی را دلش می‌خواست بزند. اصلاً اثری از نیروی دریایی نبود آن زمان. این آدم فکرش این‌طور کار می‌کند. فکرش فکرهای بزرگی بوده است.»
او از نقش حسن در کشف استعدادها هم تعریف می‌کند: «فتح‌الله جعفری نیروی زرهی سپاه را راه‌اندازی می‌کند. کاشف او کیست؟ حسن باقری. کاشف قاسم سلیمانی چه کسی است؟ حسن باقری.» او داستان انتخاب شهید قاسم سلیمانی توسط حسن را این‌طور شرح می‌دهد: «اذیتش کرده بودند و همان اول جنگ نمی‌خواست در مسئولیت باشد، اما یکی از رفیق‌های بسیار صمیمی من که بچه کرمان است تعریف می‌کرد که حاج قاسم داشت می‌رفت که حسن گفت من دنبال آدم می‌گردم بچه‌های کرمان را به او بسپارم. نام قاسم سلیمانی را مطرح کرده بودند و حسن هم یک مدتی با شهید سلیمانی کار کرده بود و بعد گفته بود نرو و اینجا بمان و بعد لشکر 41 ثارالله را که قبلاً تیپ 41 ثارالله بوده و وسط‌های سال 60 تأسیس می‌شود به شهید قاسم سلیمانی می‌سپارد.» او می‌افزاید: «حسن طهرانی‌مقدم هم از کشفیات حسن باقری است.»
 
دهم؛ اهمیت اطلاعات عملیات
احمدحسین باقری برای پررنگ کردن اهمیت نقش حسن در جبهه، از نقش اطلاعات عملیات می‌گوید: «ببینید ما به دو صورت می‌توانیم وارد یک عملیات شویم: روش اول این است که بگوییم ائمه معصومین کمک می‌کنند و بدون اینکه شناسایی داشته باشیم وارد عملیات شویم. یک دفعه نیرو وارد جایی می‌شود که می‌بیند دور و برش همه مین است. می‌گوید آقای فرمانده دسته و آقای فرمانده گروهان قرار نبوده بیاییم اینجا و جواب می‌شنود که شناسایی انجام نگرفته است.» او توضیح می‌دهد: «اطلاعات عملیات وظیفه‌اش این است از جایی که به آن می‌گویند نقطه رهایی و می‌روی که به دشمن بزنی باید بدانی مقابلت خاک است؟ خاکش چه خاکی است؟ رس معمولی است؟ صخره وجود دارد؟ رمل است یا صاف است؟ نفر اطلاعات عملیات باید به شما بگوید که مقابلت قرار است با چه چیزی مواجه شوی؟»
او ادامه می‌دهد: «بعد وقتی عملیات شروع شد، توپخانه‌ای که می‌خواهد با تو مقابله کند چه جنسی دارد؟ خمپاره 120 دارد یا 160 مثلاً. اینها را از کجا می‌شود فهمید؟ مقداری‌ را می‌توان از تصاویر هوایی فهمید که نیروی هوایی ارتش این کار را انجام می‌داد و بعد فرماندهان باید روی آن تصاویر کار کنند. اما عمده این کارهایی که گفتم وظیفه اطلاعات عملیات است.»
احمدحسین تأکید می‌کند: «پس اینها، یعنی اطلاعات عملیات تأثیرات بسیار فوق‌العاده‌ای می‌گذارند در روند عملیات‌هایی مثل فتح‌المبین که منطقه بسیار وسیعی بود و بعد باعث آزادسازی خرمشهر می‌شود. همه هم ذیل فرماندهی شهید حسن و به همکاری شهید محمدحسین.»
در این بخش از گفت‌و‌گو، احمدحسین از نقش محمد هم در اطلاعات عملیات جنگ می‌گوید: «از اول حضورش در جبهه، شهید عمدتاً درگیر اطلاعات عملیات بوده است. بلافاصله بعد از شهادت شهید حسن هم مسئولیت اطلاعات عملیات جنگ می‌افتد به گردن خود محمد که از ابتدا به ساکن در آنجا کنار حسن بوده است.»
او این موفقیت‌ها را، یعنی موفقیت حسن و محمد را به امام خمینی نسبت می‌دهد: « اینها همه معجزات امام خمینی(ره) است که یک جوان که نهایتاً در پایان یک سال سربازی که آخرش از پادگان بیرون می‌آید و راننده یک استوار بخش اداری بوده، می‌آید یک میوه این‌طوری برای کشور می‌دهد.»
در ادامه، احمدحسین از فروتنی برادران شهیدش می‌گوید: «شهید حسن یک صفت داشت و آن این بود که از دوربین فراری بود. مثلاً تنها 45 دقیقه فیلم از حسن موجود است. فیلمی که 25 دقیقه‌اش برای مصاحبه و توضیح درباره عملیات بیت‌المقدس است که در صداوسیمای اهواز انجام شده و آنجا در کنار شهید صیاد شیرازی و محسن رضایی درباره عملیات بیت‌المقدس حرف می‌زنند. محمد هم این‌طور بود و اهل حرف زدن نبود.»
او داستان دیگری از فروتنی حسن تعریف می‌کند: «هر موقعی از یک نقطه به نقطه دیگری می‌خواست برود و جابه‌جا می‌شد، به راننده می‌گفت این بسیجی‌ها را که کنار جاده پیاده در حال تردد برای مرخصی و... بودند همه‌شان را سوار کن تا ماشین پر شود. بعد اشاره می‌کرد که مثلاً کولر را بزند برای بچه‌ها.» او خاطره‌ای از گفت‌وگوی حسن با یک بسیجی نقل می‌کند: «یک روز یک بسیجی را جلو سوار کرد پیش خودش. حسن 26 سالش بود و آقایی که سوار شد محاسنش کمی سفید شده بود. تا سوار شد شروع به صحبت با او کرد و فهمید که مشهدی است. پرسید برای کدام لشکری و او گفت 5 نصر. گفت فرمانده‌ات کیست؟ گفت می‌گویند حسن باقری است. بعد حسن از عملیات فتح‌المبین پرسید که مثلاً چه کار کردید و غذا چه خوردید و چطور استراحت کردید و بعد از عملیات چه کردید و... همه اینها را از او پرسید. حتی زد به بحث سیاسی که اگر آمریکا آمد خلیج‌فارس چه می‌کنی، این بنده خدا هم گفته بود می‌رویم می‌جنگیم. یک ساعت در ماشین بود و موقع پیاده شدن اصلاً نگفت که من حسن باقری هستم.»
او از محمد نیز مثال مشابهی می‌آورد: «شهید محمد هم دقیقاً همین‌طور بود. سرلشکر که بود، حاج محمد سه دختر داشت که کوچک‌ترین آنها فرشته خانم بود که حالا شهید شده است. دختر وسطی حسابداری خوانده بود و در یک شرکت رفته بود سر کار.» او داستان افطاری دختر محمد را تعریف می‌کند: «چون ارتباطات خانوادگی‌مان خیلی صمیمانه و نزدیک است، به من زنگ زد گفت عمو اولین حقوق را گرفته‌ام و می‌خواهم افطاری بدهم. با پدر صحبت کرده‌ام که برویم بیرون. در نهایت حاجی با لباس شخصی آمد و خانوادگی رفتیم تپه‌های عباس‌آباد.»
او ادامه می‌دهد: «دختر بزرگ حاجی از کودکی بیماری قند داشت. قبل از شام رفته بود داخل ماشین با همسرش انسولین بزند و اینجا یک سرگروهبان نیروی انتظامی می‌آید و به این دو نفر می‌گوید شما دو نفر در ماشین چه می‌کنید. داماد حاجی هم آمده بود بیرون و گفته بود به‌ جای این کارها برو با روزه‌خوارها برخورد کن. آن گروهبان هم عصبانی شده بود و اینها را برده بود پاسگاه سیار.» احمدحسین ماجرا را شرح می‌دهد: «دختر بزرگ حاجی آمد و به من گفت که همسرم و پدر را بردند کلانتری. رفتم دیدم که حاج محمد صاف ایستاده است داخل و سرگروهبان هم از آن طرف داد و بی‌داد می‌کند و یک سروان هم مسئول پاسگاه است. من هم که رفتم داخل فهمیدم ماجرا چیست و شروع کردم که جناب سروان اشکالی ندارد و ما برویم و به او اشاره کردم و بالاخره گزارش رد نکردند و گذاشتند بیاییم بیرون.»
او نتیجه می‌گیرد: «می‌خواهم بگویم که اخوی ما از زبانش در نیامد که در گوش گروهبان یا حتی آن سروان بگوید که من سرلشکر این مملکت هستم و چه کسی هستم.»
 
یازدهم؛ فرشته باقری به مثابه میوه زندگی محمد
احمدحسین از فرشته، دختر محمد هم که در جریان حمله رژیم صهیونیستی به همراه پدر به شهادت رسید، می‌گوید: «فرشته هم چنین شخصیتی داشت. با آن سابقه خانوادگی خبرنگار دفاع‌پرس بود. همکارانش بارها اصرار کرده بودند که حداقل یک روزهایی ماشین مؤسسه بیاید دنبالت و به منزل برساند، حتی یک بار هم نپذیرفته بود. همه را با مترو رفت‌وآمد می‌کرد.» او ادامه می‌دهد: «مردم به آنچه آخر زندگی از کسی می‌ماند توجه نمی‌کنند. مثلاً کسی نمی‌گوید فلان ماشین و فلان خودرو از فلان آدم باقی مانده است. واقعیت هم بر همین استوار است. هرکسی بزرگ‌ترین میوه زندگی‌اش اولادش است که باعث می‌شود نسل بعدی هم به همین خوبی دربیاید. این از هنر شهید محمد باقری است که اولادش این‌طوری تربیت شده است. اخیراً نامه‌ای از دست‌نویس‌های فرشته پیدا کردیم که خطاب به شهید حسن عمویش نوشته است که من دوست دارم یک خبرنگار در تراز شما باشم و آخرش نوشته است که به ‌نظرت می‌شود من هم شهید شوم؟ خلاصه آدم شاد و بانشاطی بود.»

دوازدهم؛ سنگ بنای تحول در حوزه موشکی
احمدحسین در این بخش از گفت‌و‌گو، از تحصیلات محمد می‌گوید: «حاج محمد باقری یک فرماندهی است که بشدت اهل کتاب خواندن است. با کارش مرتبط است. شهید محمد باقری به جهت پیگیری‌هایی که داشت، دانشجوی فنی پلی‌تکنیک بود. یک ترم می‌خواند و به انقلاب فرهنگی می‌خورد و بعد می‌رود سراغ دروسی که مرتبط با جنگ است. مرتبط با موضوعات نظامی است.» او ادامه می‌دهد: «هشت سال جنگ را شاید منهای یکی دو ماه، در جبهه بوده است. بعد از جنگ می‌رود سراغ دروسی که به درد مدیریت نظامی می‌خورد و هر فعالیتی که انجام داده، مرتبط با موضوع مدیریت جنگ است.»
احمدحسین از نقش محمد در تحول موشکی می‌گوید: «تحول در حوزه موشکی چه زمانی اتفاق افتاده است؟ دهه هشتاد. سال 85 بود که اخوی به من گفت که جلسه داشتیم با بچه‌های موشکی. البته سازنده‌ها که از قدیم موشک اسکادبی و اسکادسی را مهندسی معکوس کردند، به آنها فرمان داده بود که شما باید بروید دنبال نقطه‌زن کردن موشک‌ها. در جایگاه جانشین دوم ستادکل نیروهای مسلح. می‌گوید باید به فکر نقطه‌زنی باشید. بعد می‌گوید بروید سراغ زدن اهداف متحرک. یعنی از نقطه‌زنی اهداف ثابت عبور کرده و به نقطه‌زنی اهداف در حال حرکت مثل یک ناو جنگی بروید.» او ادامه می‌دهد: «اولش کسی به فکر ساخت این‌طوری نبوده است. زمان جنگ که همه پی خرید بودند چون وقتی برای ساخت نبود. اواخر جنگ هم فقط توانستیم راکت بسازیم. بعد از جنگ هم کسی خیلی به فکر نبود تا اینکه شهید محمد باقری در اواسط دهه هشتاد مطرح می‌کند.»
 
سیزدهم؛ حسرت و افتخار
احمدحسین با حسرت و افتخار می‌گوید: «ما هم دوست داشتیم برادرانمان بودند و شاگردی آنها را می‌کردیم، اما به خاطر کشور و ملت و جمهوری اسلامی همه وجودشان را گذاشتند. هم شهید حسن و هم شهید محمد.»
احمدحسین از وفاداری محمد به ولایت فقیه و ماجرای قبول ریاست بر ستادکل نیروهای مسلح هم می‌گوید: «در ارتباط با پای کار بودن و گوش به فرمان ولی فقیه بودن شهید محمد هم همین بس که سال 93 به من گفت موقع بازنشستگی‌اش فرارسیده است. از سال 59 تا 93، 34 سال سابقه داشت. گفتم واقعاً؟ گفت بله. می‌روم دانشگاه امام حسین تدریس می‌کنم. یک دوره‌ای هم دانشگاه تربیت مدرس درس داده بود.» اما این برنامه تغییر کرد: «یک هشت‌ماهی گذشت از این صحبت‌ها و دیدیم که شد رئیس ستادکل نیروهای مسلح. گفتیم حاجی چی شد پس. شما که می‌خواستی بروی سراغ تدریس و دانشگاه و... گفت که حضرت آقا نظرش این نبود. گفت آقا من را خواست و فرمود که شما را برای ریاست ستادکل در نظر گرفته‌ام. گفتم سردار رشید، آقای شمخانی، آقای رحیم صفوی بهتر هستند، آقا گفتند نه فقط شما. پاسخ دادم که آقا اجبار است؟ آقا لبخند زدند و گفتند اجبار نیست اما در شما متعین است و به همین دلیل پذیرفتم.»
احمدحسین، محمد را این‌گونه توصیف می‌کند: «یک فرمانده اولاً باید دقیق باشد. اهل مطالعه باشد. مردم‌دار باشد. ورزشکار باشد. شهید محمد به سلامت جسمانی‌اش خیلی اهمیت می‌داد. دو بار آنژیوگرافی انجام داد به خاطر فشارهایی که تحمل می‌کرد و هر دو دفعه دیدیم که الحمدلله تمام رگ‌هایش باز است و هیچ گرفتگی ندارد. هفته‌ای دو جلسه ثابت ورزش می‌کرد و هفت صبح سر کار بود تا هشت شب. روزی 13 ساعت متوسط کارش بود. عمده جایی هم که برای ورزش می‌رفت تپه‌های پارک لویزان بود. من هم چند باری همراهش بودم و دیدم که محافظانش سربالایی نمی‌توانستند ادامه دهند اما حاجی بدون مشکل بالا می‌رفت.»
او از رفتار مهربانانه محمد هم می‌گوید: «خیلی اهل حرف زدن و تذکر دادن نبود و کمتر نصیحت می‌کرد. رفتارش، صداقتش، اعمال سیاست تربیتی در خانواده، زبانزد بود. مثلاً با تحکم و جدیت از رفتار بدی انتقاد نمی‌کرد. بلکه سعی می‌کرد که با لطافت و مهربانی و از در دوستی، یک رفتار اشتباه در خانواده را تصحیح کند.»
احمدحسین برای حسن ختام، داستان دیگری از فروتنی محمد نقل می‌کند: «دو سه روزی بود که حکم ریاست ستادکل شهید محمد آمده بود و ما فکر می‌کردیم که مثلاً این‌دفعه که محمد را ببینیم، تعداد محافظان بیشتر خواهد بود. یک روزی آخر شب بود که رفتم به منزل مادرم. دیدم جلوی در یک فردی ایستاده است که انگار برای اهل خانه غذا آورده است. رفتم جلو و دیدم که شهید محمد است. گفتم حاجی راننده و محافظ کو پس؟ گفت که بی‌خیال این چیزها. این را که فهمیده بودند، از دفعه بعد تعداد محافظان شد هشت نفر و دائماً در نوسان بود.»

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و هشتصد و چهل و سه
 - شماره هشت هزار و هشتصد و چهل و سه - ۰۳ مهر ۱۴۰۴